محل تبلیغات شما

بحران معنا

فیلم هشت و نیم که موضوع فیلم دقیقا همین بود که کارگردانی هم بعد از هشت و نیم فیلم موفق درباره خود فدریکو فلینی هست و در زمان چهل و دو سالگی هست خلاقیتش ته میکشه؛ و بعد فدریکو فلینی در اون فیلم به دو شکل قراره خلاقیت خودش رو دوباره پیدا کنه، یکی از اونها این است که شروع میکنه به رویا دیدن و فیلم هشت و نیم فدریکو فلینی مثل این فیلم پر از رویا دیدنِ قهرمان اصلی فیلم بود و البته در اون فیلم بیشتر سعی میکنه به بازگشتن به پدر و مادرش با رویا دیدن. گویا چنین چیزی در بحران معنای آدمها پیش میاد، وقتی که در بحران معنا فرو میروند، در بحران وجودی فرو میروند،اونوقت به نوعی به گذشته برمیگردن و به نوعی میخوان در گذشته خودشون کاووش کنن، گویا وقتی سوال اصلی ما این است که غایت اصلی ما چیست؟ بخشی از این سوال هم برمیگرده به اینکه ریشه ما چیست؟

و این رو زمانیکه موناگو اسم فیلم رو پیشنهاد کرد مامان و معنای زندگی، این رو اروین یالوم درکتاب مامان و معنای زندگیش خیلی قشنگ توضیح داده، فصل اول کتاب مامان و معنای زندگی داستان زندگی خودش هست که داره خواب میبینه، خوابی میبینه که گویا صحنه هایی از احتضار خودش است ،یعنی در یک آی سی یو است و تجهیزات بهش وصل و بعد بلافاصله بعد از این خواب (سکانس بعدی رویا)خودش رو میبینه که کودکه و در یک شهربازی داره سواره یکی از این دستگاه های شهر بازی میشه و وقتی داره توی تونل فرو میره برمیگره به مامانش میگه مامان خوب بودم؟

و وقتی خود این یالوم داره رویای خودش رو تفسیر میکنه به این نتیجه میرسه که حالا که سنم به جایی رسیده که فکر میکنم به مرگ نزدیکم در رویا مرگ رو میبینم و وقتی در رویا مرگ رو میبینم ، گویا از مادرم تایید میخوام؛آیا من خوب زندگی کردم یا نه؟

گویی همه ما به نوعی زندگیمون رو به مادرمون تلقین بکنیم و رضایت مادرمون رو در نهایت زندگیمون کسب بکنیم و به نوعی هم به شکل نمادین زندگیمون رو به مادر زمین تقدیم میکنم وقتی زندگیمون تمام میشه و ما رو در دل مادر زمین دوباره دفن میکنن یعنی به رحم مادر زمین برمیگردیم و تمام محصول زندگیمون رو به مادر زمین تقدیم میکنیم که این نوع نقش بازگشت به مادر زمین در همه ما وجود داره.
در اون فیلم هم فدریکو فلینی هی بازمیگشت و خودش رو ش میدید،در این فیلم هم ایزاک قهرمان فیلم برمیگرده و گذشته رو مرور میکنه،گویا به نوعی بحران وجودی یا بحران معنا وقتی ایجاد میشه که مرگ اندیشی انجام میشه.

افلاطون جمله جالبی داره میگه: فلسفه تمرینی است برای مرگ.

به نوعی فیلسوفان یا فلسفیدن از اونجایی آغاز میشه که ما به معنای زندگی یا چیزی در پس زندگی می پردازیم که این میتواند مرگ باشه و اساسا زمانیکه ما انقدر مشغول زندگی هستیم که یادمون میره که زندگی پایانی داره اونوقت جایی برای فلسفه و فلسفیدن وجود نداره؛ اما زمانیکه میرسیم به این که زندگی پایان داره دقیقا مثل اسکروچ در سرود کریسمس به اصطلاح رویای کریسمس سال آینده رو میبینیم که قراره بمیریم یا اینکه زنگها برای ما به صدا درمیاد به گونه ایی که مرگ رو نزدیک میبینیم ،این سوال برامون ایجاد میشه که حالا من اینهمه میدوم تا در این دنیا موفق باشم و به موفقیت هایی دست پیدا کنم حالا این موفقیتها فوقش من شاگرد اول این دنیا بشم و شاگرد اول این زندگی بشم ، حالا قراره از توی این موفقیت چی دربیاریم؟

واقعا اگر زندگی بی معنا باشه، شاگر اولیمونم بی معناست.

درکلاسی که بعد مشخص میشه کل اون کلاس عبث و بیهوده و پوچ بوده و از سر تصادف ایجاد شده و هیچ معنایی توش نبوده، این موفقیت به همون قدری بی ارزش بوده که شکست بی ارزش است، مثل اینه که ما در زمین دیگری زمینی ساختیم.

مولانا در مثنوی داستانی رو تعریف میکنه به یه آدمی اشتباهی میگن که این زمین تو هست ، میره تو زمین فکر میکنه مالکه و خونه میسازه و کلی هزینه میکنه و میره توش میشینه، صاحب زمین میاد تق تق تق آقا شما اینجا چرا خونه ساختی؟میگه چرا؟میگه اینجا اصلا مال تو نیست،درمیاره سند منگوله دارشو نشو ن میده بعد معلوم میشه، اصلا این خونه برای اون نیست ،بعد مولانا میگه:

در زمین دیگری خانه مکن

به نوعی اینجوریه که اگر این خانه،خانه من نیست حالا هرچه موفقیت در این خانه کسب کنم خب چه فایده ای دارد؟! همش پوچه، مثل بی خانگی.
 


مرگ اندیشی و زمان در فلسفه شرق و غرب

بنابراین فلسفه از بحران مرگ اندیشی آغاز میشه و اونجاست که آدم شروع میکنه به فکر کردن.

اولین سکانس فیلم در واقع این آدم رو شما میبینید آقای پروفسور ایساک بورگ بازنشسته پزشکی که خدمات خیلی زیادی معلومه انجام داده و فردای اون روز قراره بزرگترین موفقیت زندگیش رو کسب بکنه و به عنوان یه چهره ماندگار مورد تقدیر قرار بگیره، توسط یک مقام مذهبی یا کلیسا. یعنی فردا دیگه قراره به اوج برسه و وقتی میبینیدش، میبینید خیلی تنها داره زندگی میکنه و تنها یک سگ کنار پاش نشسته و در یک خونه بزرگ تنهاست با یک خدمتکار، فرزندش رفته،همسرش مرده، مادرش دور از او زندگی میکنه، پدرش هم مرده و در خاطراتی که داره مینویسه، مینویسه که من علاقه ای به معاشرت با مردم ندارم، چون به طور خلاصه مردم چیپن، بنابراین من اینگونه زندگی کردن رو دارم ترجیح میدم و به اوج موفقیت هم فردا قراره برسه و قراره با یک هواپیما با پرستارش برن در یکجا در یک شهر دیگه این جایزه و مدال رو بگیره ، اما همون شب خوابی میبینه، خوابی که در واقع رویای مرگ هست یعنی مثل رویای اسکروچ است، که در اون شب میبینه که داره در یک شهری تنها راه میره، شهری که کاملا خالیست، تنهایی انگار به عنوان یک سرنوشت و در واقع اون رویا داره میگه خیلی خوشحالم که با مردم حشو و نشر نمیکنم ، برای مردمی که چیپ هستن ،دنیایی رو تجسم کن که تو تا ابد محکوم شدی به جز تو هیچکس در اون نیست، ببین چه فاجعه ایی است همون مردمی که به نوعی برای تو چیپ هستن و رفت و آمد باهاشون کسرشانت میشه، همینها اگر نباشن چه شهر وحشتناکی خواهد بود و بعد در همون شهر یک کالسکه ای داره حرکت میکنه، یک کالسکه نعش‌کش هست که تابوتی روی ناشکش هست و کالسکه گیر میکنه به برج ساعت (ستونی که ساعت بر فراز اون هست)و چرخش میشکنه و کالسکه میوفته و تابوت باز میشه ، وقتی تابوت باز میشه دستی از اون تابوت درمیاد ، انگار کمکی میخواد یا در واقع استغاسه میکنه و وقتی درب تابوت باز میشه، خودش رو در تابوت میبینه، یعنی درواقع با مرگ خودش مواجه میشه و خب حالا فردا قراره جایزه رو بگیره، اما اون از مرگش جلوگیری نمیکنه و سرنوشت همه ما چه جایزه گیرندگان باشه، چه جایزه دهندگان و چه کسانیکه نه جایزه گرفتن و نه دادن، سرنوشتمون بلاخره به این تابوت ختم میشه.

و نکته جالب اینجاست که بلافاصله وقتی که این تابوت داره قژ قژ میکنه؛ این صدا تبدیل میشه به صدای گهواره و بعد صدای جیغ نوزادی که داره متولد میشه؛

اینجا برگمن میخواد بگه : گرچه به نظر ما میاد که مرگ رویدادی است که در جایی از زندگی در یک نقطه به ما میرسه، اما این رویدادی نیست که در آینده رخ بده ، مرگ همزاد ماست، با تولد ما درواقع ثانیه شمار شروع شده، میره به سمت مرگ ما و در واقع با هر نفسی که میکشیم به مرگ نزدیک میشیم و مرگ اندیشی چیزی است که به قول سهراب که میگه :

مرگ در سایه نشسته است مرا مینگرد
مرگ نشسته و با من ودکا و ریحان میخورد؛

در واقع مرگ باید در هر لحظه حضورش حس بشه و میگه چیزی نیست که یکبار اتفاق بیفته، چیزی است که در هر لحظه داره برای ما روی میده و دوباره میگیم که آیا من نمردم؟
در جای دیگه از سکانس فیلم در جایی که با عروسش ماریانا صحبت میکنه، میگه که آیا من نمرده ام؟

آیا این که من هستم یک مرگ نیست؟

و وقتی مادر پروفسور را نشون میده که در خانه ایی تنها مانند یک مومیایی داره زندگی میکنه، در ذهن ما میاد خیلیا قبل از اینکه اون رویداد مرگ براشون رخ بده ، اون مرگ براشون رخ داده و در واقع دارن در اون تابوت زندگی میکنن (یک تابوتی که بزرگ هست).اینجا مرگ اندیشی میاد و بلافاصله اون ستون ساعت رو نگاه میکنه، ایزاک میبینه که عقربه نداره و بعد بلافاصله ساعت جیبی خودش رو درمیاره،میبینه ساعت جیبی خودش هم عقربه نداره.

به نحوی عقربه در ساعت باعث میشه زمان برای ما حضور پیدا کنه و به اینصورت صفحه ساعت یک حضور دائمی رو نشون میده که گذشته ،حال،آینده مفهومی نداره؛ همیشه یک زمان ابدی است که در درون ما در جریان هست. اما این عقربه باعث میشه این زمان دورانی تبدیل به زمان خطی بشه و تبدیل به زمانی بشه که همه چیز ساکن نیست، بلکه داره حرکت میکنه و وقتی این عقربه برداشته میشه به نوعی زمان برای اونا تبدیل به چیزی میشه که در کائنات وجود داره؛ نه گذشته ،نه حال ،نه آینده ایی،حضور ابدی همه چیز که در حال چرخشه، از بینگ بنگ شروع میشه و به سیاهچاله میرسه و باز با بیگ بنگ دیگه ایی شروع میشه و تولد دیگه ایی و مرگ دیگه ایی و زمان یک زمان دورانی است.

این دوتا فلسفه مهم درباره جهان رو نشون میده:

جهانی که فلسفه اش فلسفه ایی خطی است، از یک جایی شروع میشه و در جای دیگری تموم‌ میشه، درنتیجه این تفکر باعث میشه جهان رو مثل یک مسابقه ببینیم، زمان مشخصی داریم و در اون زمان مشخص در واقع از پلکان این نردبان بالا بریم و بدو بدو میریم تا مسابقه پایان نپذیرفته ما از دیگران جلوتر باشیم؛

اما اگر که این عقربه برداشته بشه و زمان برای ما ابدی بشه، همه چیز داره جابه جا میشه، همه چیز داره میچرخه، همه چیز قبلا بوده و در آینده هم خواهد بود و من درواقع پیام مشاهده ایی خواهم بود که میلیونها بار در جهان رخ داده و من دیگه درحال رقابت با کسی نیستم، همه چیز ایستاده و داره تکرار میشه، همه چیز داره میچرخه ؛


درواقع تفاوت فلسفه و فلسفه شرق(هند و چین و ژاپن)، این هست که فلسفه غرب جهان و تاریخ رو خطی میبیند. (از یک نقطه شروع میشه که آفرینش هست و در یک نقطه پایان پیدا میکنه که آخرامان هست). آدمها در این خط در حال رقابت هستن و در نقطه ای که به پایان میرسه آدمها جایزه میگیرن. مثل پایان یک کلاس، پاداش میگیرن یا مجازات میشن.

اما در فلسفه شرق، و فلسفه هندوئیسم یا بودیسم است، اساسا نه در جهان آفرینشی وجود داره و نه جهان تمام شدنی است. همه چیز در یک چرخه سامسارا یا چرخه تکرار شونده داره میچرخه و اتفاقاتی که برای ما میوفته ، قبلا هم برای ما افتاده‌اند، اما مایی که در جای دیگری از جهان و زمان دیگری در تاریخ هست. درنتیجه رقابت دیگه معنایی پیدا نمیکند. در نتیجه این بدو بدو کم میشه.

و در نتیجه فلسفه غرب فلسفه رقابته و فلسفه شرق فلسفه قناعته.

این تفاوت در اینجا مشخص میشه. اینجا یکباره با افتادن عقربه ساعت، انگار مرگ اندیشی و فلسفه شرق روی فلسفه غرب رو برای ایزاک میگه و بلافاصله با بیدار شدنش از خواب، ما میبینیم یه تحولی در اون رخ داده و اون تحول این هست به جای اینکه با هواپیما سفر کنه، تصمیم میگیره با ماشین سفر کنه، وقتی که با هواپیما سفر میکنه، سرعت خیلی مهمه و دقیقا میخواد از نقطه a به نقطه b برسه و وقتی با ماشین سفر میکنه یعنی سرعت خیلی مهم نیست ،جزئیات مهمه، تجربه مهمه، مشاهده مهمه، نه گذشتن از یه نقطه به نقطه دیگه.

 


راه یا جاده


میلان درا در کتاب جاودانگیش میگه ما دو نوع زندگی کردن داریم؛زندگی جاده ای و زندگی راهی
حالا راه و جاده رو اینجوری تفسیر میکنه:میگه وقتی ما در جاده میریم جاده مانعی است بین مبدا و مقصد .

تفاوت راه با جاده در این هست که جاده مانعی بین دونقطه است در حالیکه راه از بینهایت نقطه تشکیل میشه که همه نقطه ها موضوعیت داره، هیج نقطه ای طریقیت نداره، هیچ نقطه ای به لحاظ این پا روش گذاشته نمیشه که طریقی است برای رسیدن به مقصد، بلکه به این دلیل در اون نقطه هستیم که اون نقطه حس کردنی است، لمس کردنی است و بنابراین یکباره گویا با مرگ اندیشی ،یک نوع تفکر شرقی ،کم کردن سرعت، و مشاهده کردن در پروفسور ایزاک بورک به وجود میاد که نتیجه اش میشه تصمیم بگیره این مسیرو قدم به قدم طی بکنه و در این مسیر عروسش هم همراهش میشه که قراره زودتر برگرده و شروع میکنه توی این مسیر به اینکه برگرده و گذشته خودش روببینه ، زادگاه خودش رو ببینه،این اولین قسمت هست، و وقتی که روی گذشته خودش برمیگرده و شروع میکنه به دیدن گذشته خودش، میبینه علی رغم اینکه تصور میکرده زندگی افتخار آفرینی داره ، اما به نوعی برای این زندگی افتخارآفرین داشته چیزهای زیادی رو از دست میداده، سارایی اونجا وجود داشته که منتظر عشقش بود و اون برای درس خوندن یا برای نحوه اندیشه ایی که داشته اون سارا رو از دست داده و بعدا هم معلوم میشه چیزهای دیگری رو از دست داده ؛ اینجا این نشون داده میشه نه اینکه پروفسور بد زندگی کرده، چون ما میبینیم مورد احترام همه هست و تشویق و تقدیر میشه،خیلیها دوستش دارن، بیمارانش و اونهایی که قبلا توسط او به دنیا اومدن، در مسیر جاده میبیننش و ازش تشکر میکنن، پس پروفسور بد زندگی نکرده اما خیلی چیزهارو از دست داده است.

 


تراژدی زندگی

اینجا دوباره یه بحث مهم دیگری در فلسفه به وجود میاد و اون این هست که زندگی تراژدی است.
ارسطو تراژدی رو اینجوری تفسیر میکنه:

میگه تراژدی یعنی انتخاب بین دو شر

یعنی زندگی انتخاب بین خوب و بد نیست، که تو مسیر خوب رو انتخاب میکنی و از شر رهایی پیدا میکنی،بلکه با هر انتخابی چیزهایی رو از دست میدی و هیچوقت نخواهید فهمید اون چیزهایی که به دست آوردی مهم تر بوده یا چیزهایی که از دست دادی!

نه تنها تو نخواهی فهمید هیچکس نخواهد فهمید؛ بنابراین زندگی یک تراژدی است ،و تراژدی ویژگیش این هست برخلاف کمدی که قهرمان تحت تاثیر شجاعتی که به خرج میده در نهایت پیروز از میدان بیرون میره ؛اما در تراژدی اتفاقی که رخ میده قهرمان علی رغم تمام تلاش و شجاعت و هوشمندی که به خرج میده، آخر پیروز از میدان نمیره توی نماد های تئاتر دیدین که دوصورتک یک صورتک غمگین و یک صورتک شاد اینها نماد دوتا ژانر در تئاتر یونان باستان بودن(کمدی و تراژدی)

کمدی به معنی تئاتر خنده آور نبوده بلکه به معنی این بوده آخر داستان شاد است و قهرمان داستان در نهایت پیروز از میدان میره بیرون. اغلب فیلم های حادثه ایی که ما میبینیم به این تعبیر کمدی هستن که آخرش قهرمان باهوش و توانمند پیروز میشه، حالا سوپرمن باشه یا بتمن باشه یا هرکسی باشه. اما تراژدی ویژگی که داشته این هست که قهرمان همه تلاششو به خرج میده اما نهایتا از شر، از رنج رهایی نداره، مثل تراژدی رستم دستان ؛ با همه هوشمندی و قدرتی که داره نهایتا برادرش بهش خیانت میکنه و او رو در چاه می اندازه و تراژدی های دیگه.

تراژدی که در فرهنگ ما خیلی شایع هست، تراژدی امام حسین هست که این تراژدی تکرار میشه .

افلاطون اعتقاد داشت که تراژدی روح ما رو پاک میکنه بنابراین برای تراژدی خاصیت کاتارسیس catharsis روان‌پاکسازی قائل بود. برای اینکه ما واقعا متوجه میشیم زندگی واقعا چی هست.

با رنجهای قهرمان تراژدی رنج میکشیم و متوجه میشیم که در زندگی برون رفتی از این درد وجود نداره، پس درد زندگی رو میپذیریم و اینگونه است که روح ما در زندگی پالوده میشه ، واقع بین میشه، به همین خاطره که مراسم های تراژدی در همه جای جهان وجود داره و در همه جا یه قهرمان بزرگ هست که یا به صلیب کشیده شده، یا به دار آویخته شده،یا با مظلومیت کشته شده، یا مورد خیانت واقع شده و یا یا یا و ما میفهمیم که زندگی چنین هست و با این معنا وقتی که به گذشته برمیگرده و وقتی بجای سفر با هواپیما که فقط مبدا و مقصد رو ببینه و افتخارات رو ببینه، متوجه میشه تک تک لحظه های زندگی و انتخاب های زندگی ایزاک بورک تراژدی بوده و نه کمدی و اون در هرلحظه زندگی در واقع داشته در انتظار میان توت فرنگی‌های وحشی میچرخیده که درمقابل اون توت فرنگی چیده کلی توت فرنگی نچیده وجود داشته و کلی خار و برگ و خاشاک و امثال این بوده. این به تعبیری یک نوع تغییر فلسفه این آدم است
 


زندگی احساسی نزیسته

دومین چیزی که در این مسیر متوجه میشه این هست که بخش احساسی زندگیش رو زندگی نکرده، به نوعی فضیلت زندگی از دیدگاه رشنالیست ها یا پیروان اصالت عقل و همینطور در فلسفه، اخلاق و رواقیون از یونان باستان این بوده که انسان به اون اندازه انسان هست که بر احساسات خودش غلبه کنه؛ چه اون احساس شهوت باشه،چه عشق باشه و چه خشم،چه حسد،چه ترحم باشه.

همه این احساسات غرائز دیوانی ما هستند، بنابراین به اون پیروان فلسفه اخلاق رواقیون در یونان باستان و رشنالیست ها در رم باستان مثل دکارت و اسپینوزا تصور میکردند یک انسان فرهیخته انسانی است که تا حد امکان افسار زده باشه به احساساتش و احساساتش زندگیش رو در واقع به تلاطم نیاورده باشه. ایزاک اینگونه زندگی کرد. زندگی ایی کرده بود ،نه عشق به همسر،نه عشق به مادر،نه عشق به نامزد،نه عشق به فرزند ،هیچکدام از اونها اون رو از رسالتی که برای زندگیش انتخاب کرده بود بازنداشته بود و فقط اون جنبه رو زندگی کرده بود وحالا داشت میدید که تبدیل به انسانی شده که اونو خودخواه قلمداد میکنن و عروسش در اول سفر بهش گفت آدم خودخواه میبینم ، آدمی که فاقد همدردی هستی ، تو آدمهارو نمیتونی درک کنی ،اینجا ایزاک متوجه شد گرچه در تمام زندگیش سعی کرده فضیلت انسان رو کسب کنه ، اما گویا مهمترین فضیلت انسانی که هم حسی بوده رو نتونسته کسب بکنه و در واقع متعجب میشه.

خب اینجا دوباره باز دو وجه مختلف زندگی رو میبینیم که بازم تراژدی است و شما به هرطرفش بچسبید خونه یا زندگی رو از دست میدید
 


تعادل آپولو و دیونیزوس

هراکلیتوس فیلسوفی در یونان باستان نظرش این بود که زئوس یا خدای خدایان دو وجه داره آپولو و دیونیزوس. آپولو که خدای خورشید و خدای نور و خدای روز و خدای فضیلت و خدای نظم و انضباط و وظیفه شناسی است، یکی از پسران زئوس و در واقع یکی از تجلی های زئوس هست، و دیونیزوس که به معنی زئوس تاریکی هست در واقع وجه دیگر زئوس است ، خدای تاریکی ،مستی ،از خود بیخود شدن و جنون و مرگ هست.

اینکه تعادل این دو تا رو بتونیم رعایت کنیم یکی از حکمت هایی بوده که در یونان باستان خیلی سعی میکردن بهش برسند. میدونید در آتن معبدی بود به نام معبد دلفی در معبد دلفی نه ماه آپولو پرستش میشد، یعنی در طول روز مردم میرفتن اونجا فقیهان براشون وضع میکردن، قانون های الهی رو میگفتن، نصیحت میکردن و اونها رو به انضباط و تقوا فرا میخواندند. اینکه میگه شما رو وصیت میکنم به تقوا و نظم در امورتون در واقع این یک مذهب آپولویی است

اما سه ماه سال اعتقاد بر این بود آپولو به سفر میره به سرزمین های قطبی میره و در اون سه ماه سال در معبد آپولو ، دیونیزوس پرستش میشد، در این سه ماه سال یکباره تمام مناسک متفاوت میشد، به جای اینکه در روز مناسک انجام بشه در شب انجام میشد، به جای این که در شبستان و صحن مرقد مناسک انجام میشد در سردابه ها و غار های زیر زمینی مناسک انجام میشد، و به جای اینکه فقیهانی که عموما مرد بودن برمنبر وضع بنشینند و راجع به قانون های الهی صحبت کنن، کائنه هایی که عموما زن بودن مناسک رو اداره میکردن و این مناسک عموما با نوشیدن شراب، با مست شدن ،با رقص های وجد گونه، با قربانی کردن و با از خود بیخودی و با رفتارهای جنونی خودشو نشون میداد و اون چیزی که در مناسک اشعار و عرفانی ماهم وجود داره که خیلی به شراب تاکید شده و به شب تاکید شده و به سما تاکید شده، چون تصرف خوانش دیونیزوسی مذهب است، و خوانش آپولونی از مذهب باعث این میشه که گرچه جهان بسیار منظم و قابل پیش بینی بشه، اما این جهان فاقد لطف و لطافت و مستی است و همون چیزی که نیچه میگه:

جهان چقدر کسالت بار میبود، اگر چاشنی از جنون نمیداشت.

گویا این جهان خالیست از یک چیز خیلی مهم و اون در واقع مناسک جنون آمیز هست و انسان کاملا فاقد جنون بشه، زیبایی خودش رو از دست میده در واقع همون اعتراضی بود که در فلسفه رومانتیتیست ها به نشنالیست ها داشتند. رومانتیتیستها میگفتند شما با حذف احساسات و با این فلسفه رواقی که از انسان دارید ترسیم میکنید یه انسان رو دارید از انسان بودنش خالی میکنید، اگر قرار باشد نمایش داشته باشیم ،نه شهوت ،نه ترس ،نه خشم ،نه جنگ و نه نفرت و نه حسد، انسان به چیزی تبدیل میشه که غیر قابل تحمل باشه.

این تعادل عملا تعادل ظریفی است، اگر جنون از حدی بیشتر بشه ، خب دوباره غیر قابل تحمل میشه و اون شعر معروف حافظ که:

نگویمت همه ساله می پرستی کن
سه ماه می خور و باقی همه پارسا میباش


اشاره به همین هست که در یونان باستان ۹ ماه برای آپولو بود و سه ماه برای دیونیزوس.
 


تعادل آنیما و آنیموس

خب اینجا در واقع انگار ایزاک آپولوئی زندگی میکرد و اینجا داره وجه دیونیزوسی زندگی خودش رو داره پیدا میکنه. میدونیم که دیونیزوس و آپولو هردو خدایان نرینه ای بودن در کوه المپ. اما دیونیزوس بسیار خدای زن صفتی بود گرچه مرد بود اما همیشه درمیان ن بود ،بسیار احساساتی بود، اهل شعر و رقص و مستی و از خود بیخودی و چنین حالت هایی بود و بنابراین درواقع در روانشناسی تحلیلی یونگ این دو وجه انسان رو وجه مردانه و نه میدونه، روح مردانه یا آنیموس و روح نه یا آنیما که اینها باید در یک تعادلی با هم باشه.

روح مردانه یا آنیموس نظم برای ما ایجاد میکنه، پشتکار ایجاد میکنه،سرسختی ایجاد میکنه، رقابت ایجاد میکنه،جاه طلبی ایجاد میکنه، مدیریت برخود ایجاد میکنه، خویشتن داری ایجاد میکنه؛ و روح نه به جای جاه طلبی قناعت ایجاد میکنه، به جای حرکت س ایجاد میکنه؛ همان چیزی که در فلسفه چینی به صورت یان و یین میبینید ، یان نور هست و گرما هست و سفیدی هست و روشنی هست و خشکی و یین یا انرژی نه، تاریکی هست و رطوبت هست و سرما، این دو وجه یان و یین اگر با هم در تعادل نباشن، این جهان به هم میریزه، این دو وجه رو یونگ اسمشو میذاره آنیما و آنیموس که هر دو به معنی روح هستن ولی یکی با پسوند نه یکی با پسوند مردانه، روح نه و روح مردانه و این در واقع همون نوع ارتباط ما با هستی هستش،وجه آپولویی که میخواد درواقع جهان رو برای ما قابل پیش بینی کنه و ساینس این کارو برای ما میکنه،طب اینکارو برای ما میکنه، اما در مقابل وجه دیگه ای هم وجود داره که این وجه همیشه برای ما غیرقابل پیش بینی است و ما باید اون رو بشناسیم و هنر اینکارو برای ما میکنه،تراژدی اینکارو برای ما میکنه،شعر اینکارو برای ما میکنه،مستی و سماع و وجد و جذبه و خلسه اینکارو برای ما میکنه، ما رو با وجه ناشناخته، عظیم و غیر قابل فهم و برتر از اندیشه ما مواجه میکنه و جریان رومانتیتیسم جریانیه که مارو میخواد با این وجه از زندگی آشتی بده .

اونجایی که سهراب میگه:

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما این است که شاید در افسون گل سرخ شناور باشیم


این که گل سرخ رو ما افسون ببینیم نه ترکیبی از سلول هایی که زیر میکروسکوپ قابل مشاهده هستن. گل سرخ رو یک افسونی ببینیم که ما با شناخت گل سرخ یعنی زیر میکروسکوپ آوردن گل سرخ، اونو نمیتونیم بشناسیم، ما باید در افسون عطر و زیبایی اون غوطه ور بشیم تا اونو بشناسیم و بعد در محاکمه انتهای فیلمم دوباره میبینید که اولین قسمت از امتحان گرگ این هست که میگه زیر میکروسکوپ نگاه، چه چیز رو میبینی؟ و وقتی زیر میکروسکوپ نگاه میکنه هیچ چیزی رو نمیبینه، و فقط چشمش هست که نشون داده میشه، یعنی همونی که سهراب میگه : ما هیچ ما نگاه

دقیقا این رو ما میبینیم که در واقع چیزی رو ما نمیبینیم، آن چیز که وجود داره فقط نگاه هست و همون چیزی است که در فلسفه در واقع فنومنولوژی آلمانی اصطلاح دازاین رو بکار میبرد، یعنی من در آنجا یا من در اینجا و معنیش این هست وقتی ما نمیتوانیم جهان رو بشناسیم و خودمون در جهان محصول هستیم، پس جهان را نمیتوان با فاصله گرفتن شناخت، ما نمیتوانیم سوژه شناسایی باشیم در جهان فاصله بگیریم و زندگی رو به عنوان یک ابژه بشناسیم برای اینکه ما خود مشاهده هستیم ما چیزی غیر از جهان نیستیم ما فقط جهان رو تجربه میکنیم ؛

این همون ما هیچ ما نگاه است و این همان چیزی است که کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم و اینجاست که پروفسور بورگ در واقع متوجه میشه که یه بخشی از جهان رو از دست داده در این تراژدی و اون بخش دیونیزوسی بوده، اون بخش آنیمایی بوده،اون روح نه بوده و اون بخشی بوده که جهان رو باید لمس میکرده درواقع میچشیده مثل یک توت فرنگی و نمیتونسته با شناسایی اون به جایی برسه و در انتها متوجه میشه که وقتی در کارنامه زندگیش بررسی میشه ، متوجه میشه دو جهان رو میخواسته زیر یک میکروسکوپ ببینه،بشناسه و بفهمه، اما قادر به این کار نشده و از اون وجه غیرقابل پیش بینی جهان فاصله گرفته؛

اینجاست که در واقع میبینید که در این سفر سیر و سلوکی که او طی میکنه تا اون بخش نزیسته زندگی خودش رو طی بکنه، همش با نگی مواجه میشه ،اول اینکه همسفرش میشه عروسش، عروسی که بعد معلوم میشه باردار هست و علی رغم اینکه فلسفه بسیار مردانه شوهرش ،فلسفه آپولونی شوهرش میگه که این جهان جای خیلی خوبی نیست که ما کس دیگری رو دعوت بکنیم، فلسفه نگی او میگوید که کار من زایندگی است، من هستم اگر که زایندگی ایجاد بکنم ،در نتیجه گرچه جمعیت جهان خیلی داره زیاد میشه و نیازی نیست که یه مهمان جدید را به این جهان بیاریم، اما گویا من بدون اون نمیتونم زندگی کنم حتی اگه قرار باشه تو منو ترک بکنی.

خب اولین همسفرش زن هست، اولین ملاقاتش هم ملاقات با سارایی است که نامزدی بوده که اون نامزد را برادرش زیگفری که با بخش دیونیزوسی جهان آشناتر بوده و به جای اینکه بشینه و گفت و گو، بکنه سارا رو لمس میکنه،با سارا عشق بازی میکنه در واقع برنده این مسابقه برای تصاحب سارا میشه، برای اینکه برادرش بابخش دیونیزوسی بیشتری زندگی میکنه و بعد بلافاصله با سارای دومی مواجه میشه سارایی که در همون محلی که سارای اول رو ول کرده، همون محل انگار متولد میشه از آسمون میوفته و بقیه سفر رو میره و به گونه ای انگار که در واقع داستان ناتمامش میتواند تمام بشود، درسته که اون سارا رفته و دیگر نمیبینیش، اما روح سارا در جهان حضور داره ،روح نه در جهان حضور داره و مهم نیست که تو با اون سارا به وصال برسی، مهم اینه که اگر تو بیدار بشی و بخوای مسیرتو تغییر بدی همیشه یک سارا اینجا هست که تو بتوانی با او ارتباطت رو بازسازی کنی، این هم در واقع دومین زنی هست که باهاش مواجه میشه، بعد هم که سومین زنی که باهاش مواجه میشه ملاقات ش هست، بعد هم که ملاقات در رویا باهمسرش هست و در نهایت فیلم پروفسور بورگ با پرستارش یکه به دو میکنه و خیلی نمیتونه باهاش ارتباط عاطفی برقرار کنه، و به نوعی خودخواهانه با او برخورد میکنه و بهش میگه ما که زن و شوهر نیستیم ،ذخانم فلان آخر فیلم بهش میگه که معذرت میخوام ازتون و بعد اون تعجب میکنه میگه که آیا معذرت خواستن در من انقدر کار عجیبی بود؟ و بعد بهش میگه از این به بعد لازم نیست منو پروفسور خطاب کنی ، میتونی منو‌ ایزاک صداکنی و منم تو رو با اسم صدا کنم. یعنی در واقع میگه که ارتباط او در این سفر با روح نه یا آنیما برقرار شده و با بخش دیونیزوسی جهان رو تجربه کرده و باز جایی که وایمیستن بنزین بزنن، دوباره بحث زایش پیش میاد، یعنی کسی که پروفسور بورگ در زایمان او دخالت داشته، در تولد او دخالت داشته ،حالا هم باز اونها باردار فرزندی هستند ، یعنی کل ماجرای این سفر بازگشت از روح مردانه به سمت نگی است،صبر و سکوت و آهستگی است و از میانه راه شما میبینید که پروفسور از پشت فرمون میشینه اینور و سکان رو به دست عروسش مسپاره و در واقع نشون میده که سکان رو به نگی یا آنیما یا روح دیونیزوسی سپرده تا اون سرعت سفر و حرکت رو تعیین کنه و دوباره ما همون سارا رو میبینیم که این هنرپیشه هم‌ هر دو رو نقشش رو بازی میکنه و اون هنرپیشه هم بیبی اندرسون درواقع معشوقه کارگردان فیلم اینگمار برگمن هست که بعدش با او ازدواج میکند.
 


انواع شناخت جهان یا هستی شناسی(ایمان در برابر علم)


جالب این هست که دوباره اون سارا هم در بین دو مرد نشسته همونطور که سارای اول بین ایزاک و زیگفری.


سارای دوم هم بین دو خواستگارش نشسته، که یکی جوانی شاعر مسلک که قراره کشیش بشه و یکی جوانی غد و مغرور که قراره پزشک بشه، دوباره شما دو وجه دیونیزوسی و آپولونی رو میبینید. اون وجه آپولونی که قراره پزشک بشه و با جهان برخورد خودمحورانه‌ای داره یعنی من در بیرون و مقابل جهان ایستاده و جهان رو به عنوان یک ابژه شناسایی میکنم، درمقابل اون که کشیش هست و در واقع جهان رو تجربه میکنه، جهان رو به گونه ایی میخواد تجربه کنه که من در مقابل جهان نیستم، جهان ابژه‌ای نیست که من سوژه اون باشم ، بلکه من محصور در جهان هستم و در واقع اون فنومنولوژی آلمانی که یاسپرز و هوسرل و هایدگر و بعدا هگل راجع به اون صحبت میکنند ،همین هست که ما جهان رو باید باهاش برخورد ایمانی داشته باشیم تا برخورد شناسا.

اینکه ما تصور بکنیم میتوانیم جهان را بشناسیم و پیش گوییش کنیم و کنترلش کنیم و مدیریتش کنیم این بر اساس این پیش فرض غلط هست که مابیرون جهان هستیم و داریم اونو میشناسیم ، در حالیکه ما در جهان محصور هستیم و هرچیزی که راجع به جهان بیندیشیم ، به جز یک‌افسانه و یک نوع برداشت نیست و در واقع ما هیچوقت جهان رو آنگونه که هست یا نومن رو نمیشناسیم، بلکه همیشه سایه ای از جهان که در ذهن ما میوفته یا فنومن رو میشناسیم برای این هست که سورن کگارد فیلسوف و کشیش دانمارکی صحبت از این میکنند که ما نیاز به جهشی ایمانی داریم و به جای اینکه بخوایم جهان رو بشناسیم به جهان ایمان بیاوریم به نوعی در جهان احساس ایمنی بکنیم به گونه ای که جهان گویا مادریست که گویا مارا در آغوش گرفته و ما با جهان چنین برخوردی داشته باشیم،این رو به عنوان یک راه حل ارائه میده.
 


اصل بخشش در مسیحیت

خب اینجا هم دوباره شما ببینید که کل این سفر یک مناسک مذهبی هم هست ،چون ابتدا این سفر توسط کلیسا سازمان دهی شده، قراره مدال افتخارو کلیسا به این مرد بده، دوم اینکه سارا بین کشیش و پزشک مونده که پزشک در واقع همان ایزاک جوان هست و کشیش اون وجهی از ایزاک هست که ایزاک زندگی نکرده و سارا بین این دوتا میشینه گویا میخواد تعادل بین این دوتا رو برقرار کنه یا بخش نه وجود ایزاک قرار هست، تعادل بخش ایمانی دیونیزوسی و بخش شناسنده و ساینتیست رو برقرار بکنه و نهایتا هم شما میبینید در انتهای فیلم هم دوباره در جایی مثل هیات دادرسی، که به شکلی مثل یک رسیدگی است قرار است در قیامت برای انسان انجام بشه و در اونجا شما میبینید که بحث ایمان مسیحی مطرح می‌شود، چون بعداز اینکه زیر میکروسکوپ برد و نگاه میکنه تا چیزی رو ببینه، بعد بهش میگن اون چیزی که روی تخته نوشته بخون و اون چیز به زبان لاتین نوشته شده که زبان کلیسا است و اون اولین اصل طبابت هست و اولین اصل این هست که باید از مالت بخشش بطلبی ،عذرخواهی بکنی ، که این در واقع همون اصل اول مسیحیت هست بخشش.

همه چیز رو باید ببخشی

اگر همسایه ایی در گوش راست تو زد، گوش چپت رو هم جلو بیار،
اگر همسایه ایی عبای تورو ید عبای خود را هم به او ببخش
این همون اصل بخشش مسیحیته.

بنابراین کل فیلم به نوعی مناسک مذهبی رو نشون میده که اون مناسک،مناسک دیونیزوسی هست و برای اینکه این آدم به کلیسا برگرده و بگونه ای بتونه از ملیسا مدال افتخار بگیره گویا علاوه بر وجه آپولونی که زندگی کرده باید یک مناسک دینی دیونیزوسی ،یک سفر دبونیزوسی،یک سفر زیارتی رو بگذرونه که بخواد با آنیمای خودش ارتباط برقرار کنه

با نگی خودش ارتباط برقرار کنه و این موقع به تعادلی میرسه که گویا که در اون مسابقه پیروز بشه و افتخار رو بتونه از کلیسا کسب بکنه.
 


رویاها و معرفت شناسی

باز میدونین که در عصر صنعتی شدن و جهان مدرن اهمیت رویاها به فراموشی سپرده شد. در دنیای پیش مدرن رویاها خیلی مهم بودن و انسانها تصور میکردند خدایان، حالا ایزدان و همچنین دیوها ،اینها در خواب با ما ارتباط برقرار میکنن؛ بنابراین آدمها بعد از اینکه خواب میدیدن پیش کاهنین و ،پیش خواب گذاران میرفتن،اون خواب گذارها اول تشخیص میدادن این خواب الهی است یا شیطانی، این خواب از جانب ماموران اهوراست یا از جانب ماموران اهریمن و اگر از جانب‌ماموران اهورا بود که گویا وحی یا الهامی برتو شده و رویایی است که تو باید بر اساس آن عمل کنی و اگر خواب شیطانی بوده یعنی تو باید از اون حذر کنی. این شیوه ایی بود که مردم باستان با خواب هاشون عمل میکردن و اونجایی که ابراهیم خواب میبینه فرزند خودش رو ذبح میکنه و این خواب رو برای اسماعیل تعریف میکنه و اسماعیل ، در واقع به پدرش میگه به تشخیص من این رویا ،رویای صادقی است، رویای الهی است پس به اون عمل کن و منو ذبح بکن و خوابها اینقدر برای مردم پیش از دنیای مدرن اهمیت داشت.


بسیاری از متعلقین و مدافعین دین هم در جهان از رویاها برای اثبات روح استفاده کردند. که در رویاها ما سفرهایی رو طی میکنیم، در زمان، در مکان درحالیکه جسم ما ساکن و ثابت هست این رو یکی از دلایلی میدونن که وقتی چشمان ما هم بسته است،گوش های ما هم بسته است،مغز ما هم در وضعیت نیمه زنده قرار داره ما میتوانیم تجاربی بسیار وسیع تر از تجاربی که با حواس خودمون داریم بگذرونیم بنابراین ما وجهی داریم فرامکانی و فرازمانی و فرا حسی که میتوانیم اسم این رو روح بذاریم .اما وقتی دنیای مدرن پبش اومد ویژگی های شناخت در دنیای مدرن reductionism بود یا کاهش گرایی به این‌معنی که ما هرچیزو بخوایم بسازیم‌، به اجزا و سازنده اش تقسیم بکنیم که این از یونان باستان هم این دیدگاه کاهش گرایی وجود داشت که اولین بار دموکریتوس یونانی که میگفت ما برای شناخت هرچیز اون رو باید به اتوموس بشکنیم .اتم یعنی غیر قابل شکافتن، یعنی بشکنیم هرچیزی رو به ریزترین جز و سپس اون رو بشناسیم؛ بنابراین اگر میخواید من رو بشناسید باید من رو تکه تکه بکنید؛ قلب و مغز و ریه و غیره و بعد اونهارو تکه تکه بکنید به اجزای سازنده که سلولها میشه و بعد اونها رو تکه تکه بکنید به اجزای سازنده، که میشه مولکول ها و آخر میبینید که من مجموعه ایی هستم از کربن و هیدروژن و نیتروژن و یه سری فات و بعد بگید که محمدرضا سرگایی این فرمول هست : کربن انقدر،نیتروژن انقدر، اکسیژن انقدر ، بعد مقابلش فرض بکنید که احمدرضا سرگایی هم این فرمولش هست حالا دو درصد کربنش بیشتره،سه درصد هیدروژنش کمتره، ولی آیا اینگونه میتونید محمد و احمد رو تفکیک کنید؟

مثلا سید محمد خاتمی باسید احمد خاتمی رو نمیشه با این درصد تفکیک مولکولها و سلول هاشون شناخت، باهمدیگه قطعا متفاوتن، ممکنه تفاوت اون سلول ها و مولکول ها مثل تفاوت اسمشون در حد دو دهم درصد باشن، اما تفاوت اون گشتالتی که ازشون میبینی تفاوت دوهزار درصد است ،یعنی خیلی دیگه بیشتر از آن چیزی که قابل توجیح است .

این ایرادی است که فیلسوفان گشتالت به فیلسوفان ریداکشنیست گرفتند و گفتند از عصر ریداکشنیسم بود که شما میخواین همه چیز رو به کوچکترین ذره اش بشکافی و اونو زیر میکروسکوپ ببینید یا نهایتا زیر میکروسکوپ الکترونیک، منجربه شناخت درستی نمیشه، شما هرچیزی را از حیات خودش خالی میکنید و تبدیل میکنید به جزء بی حیات خودش ،از زندگی خارج میکنید و جنازه هر چیز رو شما میشکافید و این سومین آزمونی بود که بهش گفتن این بیمار چه بیماری داره او رو زیر نور نگاه کرد و بعد گفت اون مرده و معلوم شد که زنده است یعنی شما دراین شناختی که شناخت بدون ایمان هست و اصل دوم رو ،امتحان دوم رو کسب بخشش مسیحی بود را ندارید و شناختی که ریداکشنیستیک است یعنی تحت میکرسکوپ قراره این شناخت صورت بگیره، شما نهایتا همه چیز رو تبدیل میکنید به یک مرده و اون مرده رو میشناسید و اون چیزی که شما نمیتوانید ببینید ، روح اون هست که شروع به قهقه زدن میکنه و به ما میخنده، این به خاطر سبک تفکر ریداکشنیست هست که نمیشناسید، خب وقتی که تفکر مدرن و مغز به عنوان مجموعه ایی از سلول ها وسلول ها اونوقت مجموعه از مولکول ها شد، اونوقت نهایتا رویاها چیزی نبود غیر از در واقع اون اتفاقی که وقتی ماشین خاموش میشه تا چند ساعتی موتور ماشین همچنان داغه، پس رویاها همون افکار روزانه ما بوده که به شکل مشوشی وقتی ما میخوابیم توی کاسه سر ما داره میچرخه و چیزی از توش درنمیاریم؛

اما در روانکاوی که به نوعی میشه گفت روانکاوی شروع جنبش پست مدرنیسم یا فرا صنعتی شدن بود ، در روانکاوی دوباره به این اشاره شد که رویاهای ما چیزی خیلی بیشتر از افکار مشوش ما هست.

به قول اروین یالوم گویا در پس هر رویای ما کوتوله فیلم سازی نشسته و کوتوله کارگردان نشسته و داره سناریو مینویسه و با یک ظرافت خیلی پیچیده که از اجزا روزانه اطلاعات و خاطرات ما اونهارو به شکل نمادین میچینه تا شکل چیزی رو به ما نشون بده.

دوباره چیزی که در این فیلم دیدیم اهمیت رویاهابود. گرچه رویاها پسماند روز هستن اما فقط پسماند روز نیستند.

چون بعد از اینکه اون زن و شوهر دیوانه سوار ماشین اینها شدن و باهم دعوا کردن و از ماشین اینها اخراج شدند، رویای بعدی که بورک دید، رویایی بود که وارد اون فضایی شد که مورد محاکمه قرار میگرفت و قاضی اون مرد بود و همون کاتولیک به اصطلاح، که زنش رو به طور مرتب به دیوانه بودن خطاب میکرد و اون مورد آزمایش هم اون زن بود یعنی زنی که هنرپیشه بود و کتک میزد شوهرش رو.

اما اساسا در رویا این دو نقش دیگری داشتند این چیزی بود که بر اساس اینگمار برگمن میخواد که به ما بگه بر اساس نظریه روانکاوی که درسته شما روز بعد، پا میشید میگید انقدر دیروز تو اداره با فلانی کل کل کردیم که دیشب خواب دیدم که مثلا اومده خونه ما داره کابینتهامو تمیز میکنه، میگه درسته که این رویا داره اون رو نشون میده ، بعد آخر شبم داشت کابینتاتو تمیز میکرد ، اما رویا رو فقط به عنوان پسماند روز در نظر نگیریم؛ رویا دوباره برمیگرده به یک دیدگاه حتی پست فرویدی یا دیدگاه یونگی که دوباره مانند دیدگاه پیش مدرن رویاها رو راهنما میبینه و درواقع به رویاها همانند وحی شخصی نگاه میکنه ؛ اگرچه کسانی‌ که در این رویاها هستند همون کسایی هستند سوار ماشینت بودند همون سه نفر ، همون هیئت ژوری ،تماشاگرا و این دونفر، اما این آدمها در ماشینت در اونجا این نقش رو ندارن بلکه چیز دیگری رو دارن به تو نشون میدن و بنابراین اهمیت رویاها به عنوان پیام هایی که میتواند مسیر رشد مارو به ما نشون بده اینجا خیلی در واقع برجسته بود
 


الگوی رابطه با والدین

ایزاک رابطه سرد و بی عاطفه ایی ش داشت و بعد متوجه شد که اون مرگ که به صورت ساعته بدون عقربه در رویایش داشت میدید در واقع در خانه مادرش وجود داره، در واقع مادر کسی بود که سالها مرده بود ولی همچنان نفس میکشید و بهش نشون داد که از مرگ نترس، چون بسیاری از آدمها نفس میکشن درحالیکه مردن و بسیاری آدمها مردن درحالیکه همچنان حضور دارن، همونطور که همسرش به طور مرتب در زندگیش حضور داشت ،سارا مرتب در زندگیش حضور داشت، و چیزی که از مادرش اینجا دیدیم که بعد ماریانه عروس ایزاک بهش اشاره کرد ، سرد و بی روح و یخ بودنش بود و این برای ما این پیام رو داشت آیا این مادر سرد، باعث نشده که ایزاک نتواند با بخش نه خودش ارتباط برقرار کند؟ در واقع از مادرِ خودش هست که ایزاک باید بتواند ارتباط با بخش نه خودش رو کسب بکنه، چون این مادر سرد و بی روح هست بنابراین آنیما رو در پسر خودش تقویت نکرده و برخورد این پسر هم با ن در زندگیش سر و بی روح هست و به گونه ای دوباره این نظریه روانکاوی رو برای ما تکرار میکنه که ارتباط ما با ن و مردان مهم زندگیمون به نوعی باز تولید رابطه ایست که و با پدر داریم، مثلا پسرها در روابطشون با دختر ها به گونه ای مادرشون رو جستجو میکنند و دخترها در روابطشون با پسر ها به گونه ای پدرشون رو جستجو میکنند. و گاهی این تکرار به صورت تکرار مستقیمه یعنی یک مرد زنی رو شبیه مادرش پیدا میکنه و با او همان گونه رفتار میکنع که ش رفتار میکنه، به صورت وارونه سازی است یعنی کسی رو پیدا میکنه ضد مادرش یا رفتاری رو با ن داره ضد رفتاری که ش داره، برای اینکه میخواد اون زخم رو انکار بکنه، گاهی ما با تکرار زخمها میخوایم بر اونها غلبه کنیم و گاهی با انکار زخم هامون میخوایم بر اونها غلبه کنیم.

این چیزی است که اریک برن بهش میگه سناریو و آنتی سناریو و میگه آنتی سناریو همیشه جزئی از سناریوست؛یعنی شما وقتی به شدت درحال جنگیدن با چیزی هستید به نوعی همچنان شما اسیر اون هستید، به نوعی شما هنوز به او ایمان دارید،یعنی هنوز درگیرید ،هنوز عاشقشید ،هنوز درگیر او هستید که تمام زندگی را صرف جنگیدن با او میکنید ، بنابراین به این نحو دوباره این یادآوری میشه که مشکل ارتباطی ایزاک با ن مشکل مادرش هست و به همین خاطر هست که سارای دوم در فیلم تا ایزاک رو میبینه میگه سارا و ایزاک زن و شوهر بودن مثل اینکه در عهد عتیق ، بعد میگه که نه اینها مادر و پسر بودن چونکه ایزاک همون اسحاق هست زن اول ابراهیم سالمه ولی باردار نمیشد، بنا براین با زن دومی به اسم هاجر که کنیز ساده بود ازدواج کرد، ابراهیم که فرزند او اسماعیل بود یا شموعیل اما بعدا سالمه هم صاحب فرزند شد که فرزند او اسحاق یا ایزاک بود این که پرسیده شد آیا سارا و ایزاک در عهد عتیق زن و شوهری نبودند، گفت نه اینا مادر و پسر بودن، دوباره تکرار این بود که رابطه زن و شوهر تحت تاثیر رابطه اون پسر و طبعا اون زن با پدر خودش قرار داره، به هر حال چیزهایی بود که در سینمای برگمن همونطور که در فیلم پرسونا هم بود میبینید که به شدت یک سینمای روانکاوانه و فلسفی هست و از این حیث بااینکه از این فیلم با اینکه بیش از پنجاه سال گذشته پنجاه و هفت سال گذشته هم برگمن مرده و هم ببیبی اندرسون و حتی آقای شوستروم هنرپیشه ای که بیش از هشتاد سال داشته و بعد از چند ماه از ساخت فیلم هم فوت کرده و حالا که همه اونها مردن اما همچنان این فیلم برای ما حرف داره.

با تشکر ویژه از خانم بهناز عبداللهی کم من را در نوشتن این متن یاری رساندند.

نقد کتاب در باب مشاهده و ادراک-بخش دوم/دکتر سرگلزایی

نقد کتاب در باب مشاهده و ادراک-بخش اول/دکتر سرگلزایی

تعارض واقعی و کاذب/ دکتر صاحبی

رو ,اون ,هست ,جهان ,میشه ,زندگی ,در واقع ,که در ,هست که ,و در ,هست و ,خودش ارتباط برقرار ,اینجوری تفسیر میکنه

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سفرنامه و جهانگردی