محل تبلیغات شما

ذات‌گرایی و تغییر تیپولوژی

​​​
در فلسفه ذات گرایی روان‌شناسان باور دارند که هر انسانی یک ذات دارد که همان خویشتن حقیقی او است و یک سری اعراضی بر اساس سیستم اجتماعی خانوادگی و آموزش و پرورشی و فرهنگی و زبانی و غیره هم بر این ذات شخصیتی ما سوار می شوند که همان اعراض شخصیتی ما هستند.

ذات گرایان به دنبال این هستند اما برای محقق کردن این ذات حقیقی یعنی self realisation به اصطلاح کارن هورنای است یعنی واقعی کردن خود آن خود حقیقی لازم است که از آن اعراضی که جامعه بر ما تحمیل کرده است، عبور کنیم و آن خویشتن حقیقی خودمان را کشف شکوفا کنیم.

ناذات‌گرایان یا none essentialist ها مثل روانشناسان پست‌مدرن اعتقاد دارند که شخصیت ما جوهر یا عرض یا ذات یا اعراضی ندارد، بلکه حتی آن چیزهایی که ما فکر می کنیم در ما جوهری یا ذاتی هستند تحت تاثیر چارچوب های اجتماعی یا قواعد بازی اجتماعی ایجاد شده‌اند و در نتیجه چسبیدن به هر کدام از اجزای هویت به این معنا است که ما داریم اون چیزهایی در هویتمان که محصول تربیت و محیط و باورها و ارزش‌ها و فرهنگ هستند را زیادی جدی میگیریم . مثلاً ژاکوب مورنو ناذات گرا هست، و درمانش سایکودرام یا نمایش روانی است، در جهت گسترش یا توسعه شخصیت پیش می‌رود، یعنی به جای اینکه ما یک چیزهایی را کنار بگذاریم و بگوییم که من اینها نیستم ، اینها من جوهری یا خویشتن حقیقی من نیستند، و من باید این ها را کنار بگذارم تا به ان خویشتن اصلی برسم ، ژاکوب مورنو می‌گوید، ما باید مرتب چیزهای جدیدی را به شخصیت خودمان اضافه کنیم و آن را توسعه بدهیم.

بنابراین راجع به این ماجرا اختلاف نظر وجود دارد که آیا اساساً ما انسان ها یک خویشتن حقیقی داریم که بالاتر و متعالی تر از هویت هایی که اجتماع به ما میدهد است ، یا اساساً چنین خویشتن حقیقی وجود ندارد؟ از طرفی می‌دانیم فرهنگ و اجتماع نمی‌تواند چیزی را بر ما تحمیل کند که زمینه ژنتیکی آن در ما وجود ندارد. نظریه اپی ژنتیک مطرح است که می‌گوید ژن های ما بازه وسیع اختیاراتی که برای ما فراهم می‌کنند، (که چند درصد آن بازه وسیع است ولی بی نهایت نیست) ، آن بازه باز توسط نهادهای اجتماعی و فرهنگ و زبان و تربیت مدرسه و خانواده و غیره محدود می شوند. لذا اساساً چنین نیست که ما یک خویشتن حقیقی ژنتیکی داشته باشیم، که تحت تاثیر جامعه قرار نگیرد. اون ویژگی های شخصیتی در ما که ژنتیکی است که طبیعتاً هر کدام برای ما محدودیت و مشکلات شدیدی ایجاد بکند مثل اختلالات روانپزشکی که به شدت ژنتیکی هستند مثل دو قطبی یا اسکیزوفرنی برای مدیریت کردن شان نیاز به دارو وجود دارد. ولی طیف وسیعی از مسائل روانشناختی و اختلالات روانشناختی هستند که ۱۰۰ درصد ژنتیکی نیستند، بنابراین گرچه ممکن است برای کمک به آنها هم دارو تجویز بشود، اما در واقع آموزش و تربیت و تغییر دادن شناخت ها و مهارت ها می‌تواند باعث این شود که ما یک مسیر های جدید تفکر ، ادراک و احساس و تصمیم‌گیری در مغزمون فعال بشود، که قبلاً فعال نبوده است، بنابراین امکان تغییرات شخصیتی در احساس و ادراک و هویت برای ما وجود دارد. وقتی که ما راجع به این صحبت میکنیم که تیپ شخصیتی می‌تواند تعدیل پیدا کند، علتش این است که در درون هر یک از ما بذر تیپ های شخصیتی متعددی ما وجود دارد. منظورم این است که هیچکدام از ما بصورت خالص فقط یک تیپ شخصیتی را نداریم. پس نهایتا نهادهای اجتماعی و همانند سازی و تعلیم و تربیت باعث می شود که بعضی از آنها بارز و غالب شود، و بعضی از آنها پنهان بماند و مغلوب شود.

وقتی که راجع به این صحبت می‌کنیم که مثلاً اگر شما پرسفون هستین، بخش آتنایی ،آرتمیسی را در خودتان ایجاد بکنید، در کارکرد اجتماعی موفق خواهید بود، یا اگر هرمس هستید بخش هستیایی را در خودتان فعال کنید، بخشی از بی قراری های هرمسی و از این شاخه به آن شاخه پریدن های نوجوان ابدی هرمس کاهش پیدا می‌کند، اصلاً معنایش این نیست که شما قرار است بخشی از خودتان را انکار بکنید ، بلکه قرار است بخشی از شما که پنهان شده است، رویش کار نشده است تقویت بشود. مثلاً اگر بخش بارز شخصیتی شما پرسفون است، برای این که گرفتاری‌های پرسفونی پیدا نکنید، باید بگردید ببینید کدامیک از بخش آتنایی یا آرتمیسی یا هرمسی  یا هستیایی در شما پنهان است، که با یکسری تمرینات و تکنیک ها و نقش بازی کردن ها و همانندسازی کردن ها، قرار است آن بخش خودتان را فعال کنید، که حالا پرسفون در شما از ابزارهای کمکی برای این استفاده کند که در زندگی محدودی که دارد، امکانات فرصتهای بیشتری داشته باشد، بنابراین هدف این نیست که یک بخش از خودتان را انکار بکنید.

یونگ میگوید : مسئله سر این یا آن نیست ، مسئله بر سر این و آن است. یعنی ما بتوانیم چیزی را بر خودمان اضافه کنیم نه اینکه یکی را انتخاب و دیگری را دور بیندازیم.

اساساً از نگاه یونگ روان‌نژندی یا نوروزیس این است که ما بخشی از خودمان را انکار یا سرکوب بکنیم ، یعنی هدف این نیست که دوباره یک انکار مع صورت بگیرد، یعنی حالا یک آدمی که متوجه شده هرمس در او برایش دردسر ایجاد می‌کند، بخواهد هرمس خودش را انکار بکند و نقش آپولونی بازی بکند. قرار است که یک رفتار یا تفکر آپولونی را با تمرین و تکرار و همانند سازی بر خودش اضافه کند تا هرمسش ، هرمسی بشود که بی چارچوبی نداشته باشد، بلکه بتواند چارچوب‌های مفید را هم قبول بکند، یعنی فقط چارچوب شکن نباشد بلکه بتواند جایی که برایش مفید است چارچوب را قبول کند. لذا جدا از اینکه ناذات‌گرایان مثل روانشناسان پست مدرن اساسا قبول ندارند که ما یک ذات شخصیتی و خویشتن اصلی داریم و بقیه خویشتن ها اعراض ما هستند و حتی اگر از دیدگاه ذات گرایی هم نگاه کنیم ما باز یک تیپ شخصیتی که آن خویشتن حقیقی ما نیست، چه فکر کنیم اگر آن را تعطیل کردیم یا تغییر دادیم ، آن وقت ما از خویشتن حقیقی خودمان دور شده‌ایم، و نقش بازی کردن به معنای ریاکاری در درون ما شکل پیدا کرده و داریم خودمان را گول می‌زنیم، بلکه وقتی راجع به نقش بازی کردن صحبت می‌کنیم، آن نقشی است که کمک می کند که ما بخشی از درون خودمان را که تا الان پنهان بوده است، بیرون بیاوریم. ژاکوب مورنو  می‌گوید سایکودرام دروغی است که حقیقتی را آشکار می سازد.

او می‌گوید در سایکودرام نقشی را بازی کند که هرگز نبوده ای، اما اصلاً معنایش این نیست که قرار است به خودت و دیگران دروغ بگویی . یعنی شما نقش های متعددی را بازی می کنید، تا چیزی را که در درون خودتان پنهان شده بوده یا سرکوب شده بوده یا مغلوب شده بوده را کشف کنید و بیرون بیاورید. بنابراین تغییرات شخصیت می‌تواند حاکم باشد ، ولی نه هر تغییری برای هر کسی، بلکه درجاتی از تغییر و برای هر کسی نوعی از تغییر، می تواند ممکن باشد، اینکه ما می بینیم بعضی از آدمها تحت تاثیر شرایطی هم تغییر شخصیت می‌دهند، در واقع وما این نیست که در آموزش و درمان فقط تغییر شخصیت رخ می‌دهد. بلکه یک تجربه ای که شک کننده است، و ما را تکان میدهد ، این تغییر خود به خودی شخصیت هم می‌تواند در ما ایجاد کند.

در دی اس ام ما یک کدی تحت عنوان personality change داریم، این تغییرات شخصیتی می‌تواند ناشی از یک شوک بیرونی مثل یک ترومای شدید باشد که در DSM4 چزو ملاکهای پژوهشی بود و در DSM5 جزو ملاکهای ptsd وارد شده است. شوک و تروما باعث میشود که ما آن ویژگی‌هایی که داشتیم دیگر در دنیا جواب ندهد، یعنی ما با وجهی از دنیا یا با چهره‌ای از زندگی مواجه بشویم که ارزشها و باورها و مهارت‌های ما را به چالش بکشد، ارزش هایی که تا الآن جواب می‌داده دیگر جواب نمی‌دهد، مثل شوک فرهنگی، brainwashing, یا تروماهای خیلی شدید، وقتی مهارت و ورزش هایی که تا الآن داشتیم دیگر جواب نمی‌دهد ،  آنوقت یک بخشی از ما که تا الان مغلوب بوده است ممکن است که غالب بشود و ما یک personality change را داشته باشیم.

همینطور تغییرات شخصیتی که می‌تواند ناشی از مواد باشد، اینها در واقع بخش‌هایی از درون ما را بیرون می‌کشد، که اون بخش‌ها مغلوب بوده و حالا غالب شده است، حتی از حیث ژنتیکی هم چنین چیزی هست، مثلاً ماری جوانا یا کانابیس می‌تواند ژنهای خفته را بیدار کند، مثلاً کسی ممکن است ژن سایکوز یا روانپریشی داشته که اون ژن به صورت پنهان یا مغلوب بوده است، تحت تاثیر کانابیس آن ژن فعال بشود، و حالا این آدم به سمت سایکوز و روان پریشی پیش برود.


تیپولوژی و کار تیمی

گشتالتی بودن تیم

یک تیم اعضای تیم مثل موزاییک نیستند که اگر یک موزاییک را بردارید، بشود با موزاییک دیگر آن را جابجا کنید بلکه مثل تکه های پازل هستند که هر کدام بر اساس یک قابلیت منحصر به فرد چیده شده اند و نمی شود آنها را جابجا کرد یعنی یک گشتالت درست میکنند، برای مثال کسی که در تیم نقش leader یا رهبر را دارد ، باید یک شخصیت entj باشد. یعنی برونگرا شهودی تفکری و قضاوتگرا باشد.

شهودی بودن چیست؟

شهودی بودن در mbti یعنی فرد کل‌نگر است نه جزنگر، لذا با آن واژه کشف و شهود و اشراق یا الهام در ترجمه فارسی ربطی ندارد. آدمهای شهودی نسل ریاضیدان ها یا اقتصاددان ها یا استراتژیست ها، یا آدمهایی هستند که قاعده ها را کشف می کنند. روابط بین اجزای یک مجموعه را کشف می‌کنند، تفکر این افراد بیشتر انتزاعی است تا اینکه بخواهد عینی باشد. لذا همه کسانی که کار تحلیل سیستم ها را انجام می‌دهند، و آدمهای ریاضیدان و اقتصاددان و فیزیکدان و فیلسوفان همه شهودی هستند. ولی اصلاً به این معنی نیست که این ها وحی دریافت می‌کنند، یا اهل کشف و شهود یا عارف مسلک هستند، در زبان یونانی ، یونگ هر وقت راجع به کشف و شهود حرف می‌زند از واژه vision به معنی بینش یا invasion به معنی تهاجم ناخودآگاه جمعی به ناخودآگاه فردی ، لذا وقتی که فرد دارای vision میشود ، از نگاه یونگ یعنی آن فرد تجربه های عارفانه دارد، یا به قول دکتر سروش تجربه نبوی دارد، و وقتی هم که دچار Invasion میشود، آن فرد دچار حالت‌های تجزیه ‌ای یا سایکوتیک میشود. در ادبیات ما خیلی رایج شده است که به برداشت های غریزی آدم ها که ناشی از یک غریزه است شهود می‌گویند، که اسمش را حس ششم هم می‌گذارند. مثلاً وقتی یک کسی دارد یک چیزی را از آنها پنهان می کند می‌گویند شهود من این را گفته، که این هم با مفهوم یونگی شهود هیچ ارتباطی ندارد.

اینکه ما عواطف دیگران را بتوانیم درک بکنیم این یک غریزه است. میتوانید در کتاب » آینه ها در مغز ترجمه دکتر نجل رحیم راجع به غریزه های انسانی بیشتر بخوانید و بدانید. در غریزه هیچ چیز ماورایی و عرفانی وجود ندارد، کاملاً یک غریزه عاطفی است که با مغز و سیستم لیمبیک مغز ما ارتباط دارد.

تصمیم برای مدیریت کلان یا استراتژیک یک سیستم یک شخصیت entj خوب است، اما برای مدیریت اجرایی یک شخصیت sensational حسی بهتر از intuitional یا شهودی است، لذا شخصیت estj خوب است. لذا اگر این دو نفر را در یک تیم جابه جا بگذارید، ممکن است که کار تیم به خوبی پیش نرود.

از نظر شینودا بولن برای مدیریت کلان یک مجموعه

یک تیپ شخصیتی زئوسی مناسبترین است، برای مدیریت اجرایی یک تیپ شخصیتی آتنایی، آرتمیسی مناسب ترین است، برای مدیریت استراتژیک علاوه بر شخصیت زئوسی، شخصیت آتنایی هم شخصیت مناسبی است، اگر قرار باشد در یک تیم کسی نقش بازرسی یا ارزیابی یا ارزشیابی را داشته باشد، شخصیت آپولونی، که با یک دقت وسواسی و یک عینیت گرایی و بی طرفانه بودن به ماجراها نگاه می کند، شخصیت مناسبی است. همینطور برای کار مطالعاتی یا سرچ کردن و جمع آوری اطلاعات شخصیت آپولونی شخصیت مناسبی است. برای روابط عمومی و پاسخ دادن به مراجعان و راهنمایی و آموزش تازه وارد ها و معرفی تیم، برای برندینگ شخصیت های هرمسی شخصیت های مناسبی هستند. برای کار اجرایی شخصیت‌های هفائستوسی بهترین شخصیت ها هستند. اگر تیم کار صنعتی می‌کند حتماً تعداد شخصیت‌های هفائستوسی باید درونش بیشتر باشند، اگر تیم کار فکری می‌کند، باید شخصیت های آپولونی در آن بیشتر باشند، اگر تیم کار هنری ارائه می‌دهد، مثل طراحی و اجرای لباس، شخصیت‌های آفرودیتی خیلی در آن تیم می‌توانند کمک کننده باشند، اگر تیم نیاز به بازاریابی داشته باشد، طبیعتاً شخصیت‌های هرمسی شخصیت‌های بسیار مناسبی هستند، در جاهایی که نیاز به فردی است که به یک پروتکل وفادار باشد، شخصیت های پرسفون معصوم، شخصیت‌های متعهد تری به یک پروتکل هستند.

چگونگی ارزیابی این تیپهای شخصیتی

خیلی‌ها برای ارزیابی این تیپ های شخصیتی از تست های کمی ، که حتی آنلاین هم وجود دارد استفاده می‌کنند، در حالی که می دانیم تفکر شینودا بولن برمبنای چارچوبهای یونگی استوار است، تفکر یونگی هم بر مبنای چارچوب های روانکاوی استوار است، و مهمترین پارادایم در روانکاوی اعتقاد به وجود ناخودآگاه است. در نتیجه خیلی از ما خودمان به اجزایی که در درونمان وجود دارد خود آگاه نیستیم، و خیلی وقتا فقط پرسونا یا آن هویت اجتماعی یا ویترینی خودمان را می شناسیم. تست هایی که از خود فرد راجع به خودش مستقیماً سوال می شود، خیلی خطا پذیری بالایی دارند و در نتیجه برای ارزیابی این تیپ شخصیتی، نیاز به این است که از تست های فرافکن استفاده بشود یا همون تستهای پروجکتیو ، لذا از فردی که در این زمینه دانش و مهارت و تجربه داره باید استفاده بشود.

نقد کتاب در باب مشاهده و ادراک-بخش دوم/دکتر سرگلزایی

نقد کتاب در باب مشاهده و ادراک-بخش اول/دکتر سرگلزایی

تعارض واقعی و کاذب/ دکتر صاحبی

یک ,شخصیت ,های ,، ,ها ,است، ,است که ,که ما ,خویشتن حقیقی ,که در ,راجع به ,برای مدیریت اجرایی ,خویشتن حقیقی خودمان

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها