فصل سوم : در باب اعتبار
عبارت authenticity را مترجم کتاب های اروین یالوم اصالت ترجمه می کند، ولی اینجا اعتبار ترجمه شده است. این authenticity یعنی من یک جوهره وجودی یا هسته هویتی دارم که این هسته هویتیِ من، اصالت من است و یک چیزهایی بر این هسته هویتی من عارض می شوند، آن وقت من فکر میکنم که جوهره وجودی خودم را نباید با هیچ اعراضی طاق بزنم. در اینجا سوال ایجاد میشود که از کجا میفهمند کدام یک از ویژگی هایی که در من است یا داشتههای من جوهری هستند یا کدامیک از داشتههای من اعراض هستند؟ آیا اساساً چنین تعریفی درست است که من بگویم، یک سری از چیزها جوهر من است و یکسری از چیزها عرض من است، یا ما هر چیزی که قدیمی تر است، و یا در وجود ما پیشکسوت تر است، فکر میکنیم که آنها نقش جوهری دارند و آنها را اصالت می دانیم، و هر چیزی که جدید تر است ، فکر میکنیم نقش عرضی دارد، یا هر چیزی که ما به آن وابسته تر و دلبسته تر هستیم یا بهش اشتیاق بیشتری داریم فکر میکنیم اصالت وجود من آن است و هرچیزی که به آن دلبستگی یا اشتیاق کمتری داریم، فکر میکنیم که اینها عرض وجود است، خیلی وقتها فردی می گوید که مثلا من برای این کار ساخته شده ام، ولی بعد می بینیم این تفکر تحت تاثیر این است که آدمی خیلی خوب تونسته این شغل را برایش توصیف کند. یک فیلمی را دیدم و بعد از دیدن اون فیلم به این کار علاقه مند شدم. یا مثلاً یه فیلمی جالب راجع به روانپزشکی دیدم و تصمیم گرفتم که روانپزشک بشوم، حالا مثلاً اگر کسی این فیلم را درست نمی کرد من این بخش را در وجود خودم کشف نمیکردم، بعضی چیزهایی که من فکر میکنم مثلاً من برای این آدم ساخته شدم یا برای این شغل ساخته شدم یا برای این مملکت ساخته شدم یا برای این هنر ساخته شدم، خیلی از اینها در واقع تلقینهای، عمیقی است که این تلقین های عمیق ، را ما آنقدر دستکاری کرده ایم، که فکر می کنم ذات وجود من، همین قسمت ها است.
میلتون اریکسون یکی از پایهگذاران هیپنوتیزم بالینی میگوید ، هیپنوتیزم یعنی این که شما نتوانید بین فکر خودتان و تلقینات تلقین کننده، خط مرز قائل بشوید، اگر شما یک فیلم سینمایی می بینید و بعد از آن فیلم خیلی هوس می کنید، آب پرتقال بخورید، چون درون فیلم سینمایی شخصیتش آب پرتقال خورده است، از دیدگاه میلتون اریکسون این یعنی من هیپنوتیزم شده ام. انقدر هیپنوتیزم شدم که نمیدونم که من هوس نکردم، این به من تلقین شده است. بسیاری از چیزها که ما آنها را آنقدر درونی کرده ایم، که اون هارو خود خودمان حساب می کنیم،وای در واقع تلقین های عمیقی است که به من شده است، حالا اینجا این سوال ایجاد میشود که کجا من این ها را آنقدر خودی حساب می کنم، که فکر میکنم فردیت من داره زیر سوال میره، و این را نباید واگذار کنم؟ و کجا این هم یک لایه از وجود من بوده؟ کجا یک نقش بوده و کجا یک role modelling بوده؟ به هر حال اگر قرار باشه آن را واگذار کنم با شغل جدید با وطن جدید با رابطه جدید، وقتی می تونم بگم که این را با اون طاق میزنم، چطور میشه اینها را از هم تفکیک کرد؟ اصلا اینکه من به همچین اصالتی در درون خودم باور داشته باشم آیا درست است؟ یا ما کلاً چیزی نیستیم به جز اعراض، یعنی چیزهایی که از محیط گرفتیم و نقش هایی که با آنها همانند سازی کردهایم.
امروزه صحبت از این میشود که ذائقه بچهها را در چند ماه اول میشود تربیت کرد، هر چیزی به درجاتی ذاتی یا ژنتیکی است و به درجاتی اکتسابی است.
انواع ذاتگراها
ذاتگراها دو دسته هستند یک سری از ذاتگراها ماتریالیستی هستند، یعنی ذات یک فرد را ژن آن آدم می دانند. یک عده ذات گرای اسپریچوال هستند یعنی اعتقاد دارند که ذات ما یک چیز پیشینی است، یعنی پیش از اینکه ما به این جهان مادی وارد بشویم و متولد بشویم، یکسری فهم ها و تشخیص ها و میزان ها در درون ما گذاشته شده است. نمیشود گفت که امر ژنتیکی را میتوان راحت تر تغییر داد یا امر اکتسابی.
رسالت و استعداد
تحقیقات نشان داده که بسیاری از استعدادها کاملا ژنتیکی هستند. مثلا اگر کسی استعداد یادگیری موسیقی را دارد یعنی آن استعداد یادگیری موسیقی را تسهیل و تسریع تر میکند. ممکن است من یک آدمی بوده باشم که استعداد موسیقی داشته باشم اما آرمان مهمتری از موسیقی هم دارم، مثلاً پدر من فوت کرده و پنج بچه کوچک تر از من وجود دارد و من با موسیقی نمی توانم خرج اینها را در بیاورم، من توی بازار میروم و تمام عمرم هم فقط از گوش کردن به موسیقی لذت میبرم، هیچ وقت هم دست به ساز نمیزنم ، ولی هیچ وقت هم افسرده نمی شوم. ممکنه حسرت بخورم که من هم موسیقی زیاد دوست داشتم، ولی به معنی این نیست که من افسرده بشوم.
افسرده شدن به این معنی است که من رسالت زندگی خودم را یا به تعبیر دیگری معنای زندگی ام را با استعدادم معادل بگیرم. ممکنه یه نفر استعداد اضطرابی داشته باشد ولی اساسا رسالت زندگی او مضطرب بودن نیست. پس معنا و رسالت زندگی فرد یک امر است که به همان نظام های اخلاقی بستگی دارد، یعنی من چه چیزی را قبول دارم و چیزی را قبول ندارم. آیا مثلا اگر کسی استعداد عاشق شدن را داشته باشد ، رسالت زندگی فرد عاشق شدن است؟ پس فکر کنم که اگر من وقتی شرایط عاشق شدن را نداشته باشم باید افسرده بشوم؟ پس هر چیزی که استعداد من است، وماً رسالت یا ماموریت یا معنای زندگی من نیست. اما اگر به من گفته بشود ماموریت تو در زندگیت همان چیزی است که استعدادش را داری، بعد من تصور میکنم که اگر چیزی برای من سخت است، یعنی اون ضد ارزش است، اگر من یک چیزی را زود یاد میگیرم این برای من ارزش می شود،.
منتقد رمانتیسیسم
آلن دوباتن از منظر یک فیلسوف این داستان را می نویسد نه از منظر یک روانشناس. او دارد یک قصه عاشقانه می نویسد و بعد در آن قصه بحث در باب اعتبار را مطرح می کند؟ اگر شما مابقی کتاب های آلن دوباتن را بخوانید و همین طور به این کتاب نگاه بکنید، آلن دوباتن جزو فیلسوفانی است که منتقد رمانتیسیسم است. رمانتیسیسم یک جریان فلسفی است که در آن جریان فلسفی، احساسات اعتبار دارند، وقتی فردی می گوید به من نمیچسبد قبولش ندارم، در یکی از جنبه های رمانتیسیسم است، رمانتیسیسم به ما میگوید احساسات ما قطبنمای زندگی ما است، اگر ما نسبت به چیزی احساس خوبی نداریم، یعنی ماموریت زندگی ما آن نیست، در رمانتیسیسم بالاترین فضیلت عشق است. از اینجا راوی داستان عاشق کلوئه میشود. و وقتی عاشق کلوئه میشود، همه سلیقه های خودش را واگذار می کند چون عاشق شده است، آلن دوباتن به نوعی منتقدانه داره به این ماجرا نگاه می کند، او گویا منتقد رمانتیسیسم است، و یک نوعی رشنالیست است. خوب رشنالیست ها مثل سقراط اعتقاد داشتند که در درون ما پیش از آنکه هر آموزشی به ما داده شود، یک خرد پیشینی وجود دارد، و به آن خرد پیشینی به انگلیسی wisdom میگویند. ولی با ریشه های زبان لاتین به آن ration میگویند.
رشنالیست
سقراط که یکی از پایه گذاران و سخنگویان رشنالیسم بود، مثلاً از آدمها می پرسید وقتی تو راجع به موسیقی زیبا یا آدم زیبا یا باران زیبا، داری فکر می کنی، موسیقی و آدم و باران هیچ شباهتی به همدیگر ندارند، پس معلوم می شود که زیبایی امری جدا از اینها است. آن وقت می گفت ما قبل از اینکه با آدم ها یا باران یا موسیقی مواجه بشویم، ما با زیبایی پیش از همه این ها مواجه شده ایم. پس در درون ما یک خرد پیشینی به wisdom یا ration وجود دارد ، که اون فرد پیشینی یعنی مواجه شدن من با ذات زیبایی. یعنی می گوید زیبایی یا عدالت یک ذات دارد و در نتیجه رشنالیستها اعتقاد دارند که احساسات خیلی مهم نیست، شما باید به اون ration دسترسی پیدا بکنید و بیشتر رشنالیستها مثل دکارت و اسپینوزا اتفاقاً فکر می کنند که احساسات ما مانع از این است که ما بتوانیم آن ذات ها را کشف کنیم، میگن تا موقعی که تو می گویی من از یک موسیقی خوشم میاد یا از یک موسیقی بدم میاد، تو نمی تونی با ذات زیبایی شناسی ارتباط برقرار کنی، تا زمانی که من از این کار خوشم میاد یا از اون کار خوشم نمیاد، تو نمیتونی با ذاتش ارتباط برقرار کنی.
در رشنالیسم عواطف و احساسات کلاً عرض یا اعراض هستند، در نتیجه فکر میکنند تو فقط در مورد چیزهایی میتوانی با حکمت و خرد مواجه بشوی که در مقابل این چیزها بتونی خنثی باشی، در نتیجه رنه دکارت وقتی از واژه شهود یا بصیرت یا عقل ناب یا محض intuition استفاده می کند، میگوید شما زمانی می توانید نسبت به چیزی در وضعیت عقل محض باشید که نسبت به آن عاطفه نداشته باشید و نسبت به چیزی درگیری شخصی نداشته باشید، وقتی با یک چیزی درگیری شخصی دارید، یعنی مسئله برای شما personalise شده است، شما نمی توانید در وضعیت عقل محض قرار داشته باشید. لذا زمانی که شما عاشق می شوید، اصلاً نمی توانید این آدم را بشناسید، خودتان را هم نمیتوانید بشناسید چون عشق مانع شناسایی آن فرد و خود شما می شود. این در مقابل رمانتیسیسم است که می گوید من وقتی که عشق هست هستم، در واقع من با عشق متولد می شویم. در این فصل آلن دوباتن وقتی در باب اعتبار صحبت می کند در واقع می گوید رشنالیسم در مقابل رمانتیسیسم.
رشنالیست ها اعتقاد داشتند که ما یک من پیشینی داریم، و اون من منتزع از همه چیز های شخصی من است، لذا اگر من روانپزشک شدهام، و روان پزشک شدن جزو ویژگیهای شخصی من شده است، من وقتی از منظر روانپزشکی دارم نظر میدهم، این من اصیل در من نیست، بلکه اعراض من است، اگر مرد هستم این مرد بودن، این جنسیت جزو من اصیل در من نیست، این جزو اعراض من است، همین طور پدر بودن جزو اعراض من است، در نتیجه مرد بودن من، باعث می شود من راجع به یک چیز هایی مردانه تصمیم بگیرم.
یک عرضی تحت عنوان پدر بودن برتو عارض شده است بنابراین وقتی بچه خودت را نگاه می کنی، بچه خودت را زیبا تر و باهوش تر از بچه دیگران می بینی، لذا پدر بودن عرضی می شود که باعث می شود تو در وضعیت خرد نباشی. پزشک بودن برای تو یک علم فراهم می کند ولی باعث می شود که تو یک بایاس داشته باشی، مثلا اگر یک وکیل یا پزشک برای یک کاری کاندید بشوند تو به پزشک رای می دهی. حالا اگر قرار است من در موضع اصالت باشم، یعنی قرار است من در این موضع باشم، که همه این تجارب خودم را، فکر کنم معوق بماند و و فکر کنم حالا زیبایی چه معنایی برای من پیدا میکنه، نه اینکه چون من بنان را گوش کردهام، و الهه ناز بنان را دوست دارم و وقتی این آهنگ را بشنوم ، بگویم زیبایی یعنی این. در حالیکه اگر من با یک آهنگ دیگری رشد کرده ام و بزرگ شدهام ، زیبایی برای من در این آهنگ معنا میشود.
موسیقیدان کسی است که وقتی به موسیقی گوش می کند بتواند با یک چیزی تحت عنوان ذات موسیقی ارتباط برقرار کند، که یک سری نسبت های عددی است که این آدم بتواند فارغ از اینکه من چه چیزی را دوست دارم یا دوست ندارم راجع به ذات موسیقی نظر بدهد، یک پزشک باید بتواند راجع به ذات سلامت نظر بدهد، بدون توجه به اینکه خودش قد کوتاه یا قد بلند است یا خودش مرد یا خودش زن است، و یک هنرمند کسی است که بتواند راجع به ذات زیبایی نظر بدهد، سقراط و افلاطون جزو آدم هایی بودند که اعتقاد داشتند ما یک وجود پیش تجربی داریم، قبل از اینکه به این دنیا بیاییم، و کل این دنیا رسالتی برای این وجود پیش تجربی است. حالا افرادی که به این معنا رشنالیست یا ذات گرا بودند، اعتقاد داشتند که من جدا از همه چیزهایی که بر من عرض شده است، چه ملیتم، چه شغلم ،چه نژادم، چه زبانم، چه احساساتم ، من یک ذات انتزاعی فارغ از همه این چیزها دارم ، لذا باید حواسم باشد که بخاطر شغل یا گذران زندگی یا به خاطر فرزندم یا به خاطر عشق یا به خاطر ملیت هم از اون وجود ذاتی خودم عبور نکنم ، عدول نکنم ،یعنی اعتبار من به این است که اون وجود ذاتی خودم را زندگی کنم، این دیدگاه رشنالیستیک است. در دیدگاه رمانتیسیستیک آن چیزی که اعتبار دارد عشق است حالا شما هر دو دیدگاه را که بگذارید میبینید که هیچ کدام از این دو دیدگاه، نمیتوانند در مقابل یک چالش نقاد که بپرسیم اعتبار این من از کجا آمده است ، یا اعتبار این عشق از کجا آمده است؟ یعنی یک چیزهای خودبنیاد است، مثل این میمونه که یک ترازو دارد خودش را با خودش ارزیابی می کند و رمانتیسیسم ابتدا از یک قرارداد شروع می شود و آن قرار داد این است که عشق مقدس ترین چیز روی جهان است. در حالی که قرارداد رشنالیستیک این است، که آن خرد پیشینی مقدس ترین چیز جهان است. گرچه هر دو دسته فیلسوف هستند ولی هر دو دسته یک چیزی را نقد ناپذیر میکنند، یکی عشق را نقد ناپذیر می کند، یکی اصالت و اعتبار را نقد ناپذیر می کند، در واقع هر کدام از آنها یک جایی می رسند که می گویند این دیگر به خودی خود معلوم است، و یک چیزی را بدیهی فرض میکنند.
اساساً در فلسفه ما همه چیز را مورد نقد قرار میدهیم اما ته نقدها به یک چیزی می رسیم که آن را مجبوریم بدیهی فرض بکنیم. تفاوت بین مکاتب فلسفی این است که ما چه چیزی را بدیهی فرض بکنیم.
مثلا رنه دکارت فیلسوف ریاضیدان فرانسوی می گوید من به این نتیجه رسیدم که می خواهم به همه چیز شک کنم، اما به یک چیز نمی توانم شک بکنم اون هم که خود شک کردن است و چون قرار است به من شک می کنم، شک نکنم ، پس باید بپذیرم که من شکاک وجود دارد ، پس من وجود خودم را اینگونه برای خودم اثبات می کنم، پس اینجا من به عنوان یک بدیهی پذیرفته میشود برای اینکه در غیر این صورت شک کردن پذیرفته نمی شود.
حالا هر فلسفه ای را که شما دنبال کنید مثلاً ما می گوییم عقل من هم چنین چیزی را نمی پذیرد، بعد خیلی ها می پرسند عقل از کجا بر شما حجت شده است؟ شاید اساساً همه ما آدمها وقتی داریم راجع به عقولمون صحبت میکنیم، در واقع وقتی اسم یک چیزی را عقل می گذاریم، اسم اجماع مان در دیوانگی را عقل میگذاریم، یعنی ما دو نوع دیوانگی داریم یکی دیوانگی اقلیت، یکی دیوانگی اکثریت، اکثریت به دیوانگی خودشان عقل می گویند و به دیوانگی اقلیت جنون می گویند.
این عقل حجت بودن خودش را از یک پیش فرضی می آورد ، که آن پیش فرض این است که شما باید باور داشته باشید که عقل یک موهبت یا عطیه است که به ما اعطا شده برای اینکه درست تصمیم بگیریم. اما خود عقل را شما با عقل نمیتوانید بسنجید، اگر شما یک ترازو را در خیابان پیدا کنید که هیچ شرکتی به درستی کار این ترازو را تضمین کرده باشد و شما هیچ ترازوی دیگری هم نداشته باشید، از کجا می توانید درستی این ترازو را بسنجید. یا فرضا این که ۵ ترازو وزن من را ۹۰ کیلو نشان بدهند و یک ترازو وزن من را ۸۰ کیلو نشان بدهد، ثابت نمی کند که وزن من واقعاً ۹۰ کیلو باشد شاید ۹۰% ترازوهای موجود غلط باشد و ۱۰% ترازو ها واقعا درست کار کنند.
لذا متالهین یعنی الهیدان ها یا فیلسوفان الهی میگویند، شما برای این که عقل برایتان حجت داشته باشد، باید در پیش فرض بپذیریم که ما یک خداوند عالم، قادر خیر خواه داریم که هم در کمال علم و توانایی و خیر خواهی است و لذا آن به ما انسان ها یک ترازو اعطا کرده است و اکثریت آدمها ترازویشان درست کار میکند و این ترازو را بالسویه به ما آدمها داده است.
اما شما ممکن است باورتان غیر از این باشد. شما بگویید ما یک خداوند عالم عاقل و خیر خواه و توانمند داریم ولی اون ترازویی درست را در کف دست آدم های خاصی گذاشته است و آن آدم ها کسانی هستند که وحی دریافت می کنند.
مولانا باورش این است و میگوید:
عقل تو همچون شتربان تو شتر
می کشاند هر طرف در حکم مر
حکم مر یعنی حکم تلخ میدهد. حکمی که عقل به تو میدهد حکم تلخ است، ولی تو باید به آن حکم یا حرف تلخ گوش کنی. تا اینجا می گوید عقل بر احساس غلبه دارد و عقل بر غریزه غلبه دارد. اما حالا وقتی بین عقول ما اختلاف نظر افتاد، مثلاً یکی از عقل ها می گوید عشق آن چیزی است که می شود بابتش همه چیز را فنا کرد، و رسالت ما در زندگی عاشق شدن است. عقل دیگر می گوید رسالت ما در زندگی این است که عاشق بشویم، ولی بابت وظایفی که در زندگی به عهده گرفتهایم، مثل وظایف شهروندی یا وظایف پدری یا غیره پا روی عشقمان بگذاریم، حالا وقتی این دو عاقل یکیش رشنالیسم و دیگری رمانتیسیسم است، شما به کدام مراجعه میکنید، مولانا می گوید :
عقل عقلند اولیا و عقلها بر مثال اشتران تا انتها
میگوید شما باید ولی شناسی را بدانید. میگه درست است که عقل ها بر غریزه و عواطف غلبه دارند، ولی وقتی که عقلا با هم اختلاف نظر پیدا می کنند آن وقت عقلا باید عقل خود را بردارند و پیش یک ابر عقل ببرند،
او به تایید نظر حل معما میکرد
خداوند به آن ابر عقل یک چشمی داده است، که یک عقل ماورایی است و چشمش را وقتی باز میکند میگوید تو غلطی و تو درستی، می پرسیم چرا می گوید چرایی ندارد، استدلال کار عقل بشری شماست ، این عقل فرابشری است ، من نگاه می کنم و میفهمم.
لائوتسو در کتاب چین راجع به این صحبت میکند ، می گوید چه چیزی غلط است و چه چیزی حقیقت است؟ چه چیزی راست است و چه چیزی دروغ است؟ میگه هر وقت سخن از اخلاق به میان میآید این مصنوعی است، پس من از کجا می فهمم چه چیزی درست است؟ نگاه میکنم و در می یابم.
یعنی لائوتسو هم خودش را در زمان خودش ولیِ چین می دانسته است، پس متالهین میگویند شما هرچه بحث عقلی بکنید.اساساً عقل شما بابت این ارزشمند است، که شما به یک خداوند حکیمی باور داشته باشید، بنابراین اگر بگویید با عقل من خدا به من اثبات نمی شود، میگویند شما اشتباه می کنید، برای اینکه اصلا به عقل شما نباید ثابت شود، هم اینکه میگویید عقل من، این عقل شما حجت خودش را از اینجا آورده که شما یک صانع حکیم و خیرخواهی را مقدم بر عقل بدانید و الا این عقل شما چگونه حجت پیدا میکند،؟
یکی بر سر شاخ و بن می برید
اگر شما بخواهید بگویید من وجود یک خالق یا صانع حکیم که خالق عقل است و خیر خواه و دانا و توانا است را زیر سوال ببرید، که در این صورت این عقل خودبنیاد از کجا اعتبار کسب می کند، تازه زمانیکه عقول شما با هم در یک راستا قرار می گیرد، به واسطه اون صانع حکیم است که به قول شما ارزش پیدا می کند، وگرنه که ممکن نیست که صد نفر نابینا که قبلا فیل را ندیده باشند، فیل را لمس کنند و کسی بفهمد که فیل است.
پس ما باید وجود صانع و حکیم را قبول داشته باشیم که وقتی عقول ما در یک راستا نباشند ، و یا ترازو های ما با هم اختلاف دارند، آن وقت به سراغ قطب نمای خداوند که آن صانع حکیم یا خداوند آن را برای ما گذاشته است میرویم، در واقع اون ترازوی خدا است که اسم آن را ولی خدا بر زمین می گذارند.
برتراندراسل حدود ۱۰ سال زندگی اش را همراه با وایت هد یک کتابی به اسم اصول ریاضیات را سعی کردند که بنویسند، و خواستند راجع به ریاضیاتی صحبت کنند، که هیچ چیز اثبات ناپذیری نداشته باشد، و یک نظامی را در ریاضیات تحت عنوان نظام مجموعه ها یا نظریه مجموعه ها بنیانگذاری کردند و در آن این دو نویسنده گفتند در این نظام مجموعه های ما همه چیز با اثبات جلو می آید، یعنی ما اصول موضوعه نداریم، همه چیز قضایای قابل اثبات است، ولی بعد خیلی زود یک نظریه پرداز ز به نام کورت گودل این را نقد کرد و به اثبات رساند که کتاب اصول ریاضیات راسل یک بدیهی فرض کردهای در درونش وجود دارد، و این پارادوکس راسل که معروف است است و در واقع ایرادی بود که در واقع کورت گودل از نظریه ریاضی راسل گرفت و این اصول ریاضیات برتراندراسل را زیر سوال برد.
عشق در مقابل فردیت
در اینجا در واقع ما یک فلسفه علیه فلسفه داریم، آلن دوباتن بهعنوان یک فیلسوفی که منتقد رمانتیسیسم است می گوید این یعنی چه که ما در عصر رمانتیسیسم، بسر میبریم و در این عصر به ما گفته می شود، عشق اول و وسط و آخر همه چیز است. فیلم های سینمایی و رمان ها عمدتاً تحت تاثیر جریان رمانتیسیسم شکل گرفته اند، و شما میبینید یک آدمی مثلا عاشق می شود و وقتی عاشق می شود بیماریش خوب میشود، یا مثلاً یک آدمی دارد می میرد نه کسی در گوشش آواز می خواند و او یک دفعه حالش خوب میشود. فیلم های سینمایی به نوعی است که آدمها باید آن عشق را قبله قرار بدهند، و مسئله ها را آن حل میکند، توجیه می کند، و از همه دلایل دلیل محکم تری است و این همان رمانتیسیسم است. آلن دوباتن به عنوان منتقد رمانتیسیسم ، او میگوید رمانتیسیست ها باعث شدند که ما راجع به عشق اینگونه فکر کنیم، که مثلاً عشق نیاز به مهارت ندارد یا عشق ذاتی ما است و ربطی به فیلم سینمایی ها یا موسیقی هایی که شنیده ایم ندارد و فکر می کنند که ما یک همزاد یا یک نیمه گمشده داریم که تا او را ببینیم او را تشخیص می دهیم. اینجا به عنوان نقد کننده یک دورانی که دوران غلبه رمانتیسیسم در سینما و ادبیات و موسیقی پاپ است ، آلن دوباتن آن را زیر سوال میبرد و میگوید عشق همه چیز را توجیه نمی کند.
اما از آن طرف قضیه اگر ما فرض بکنیم که یک چیزی به عنوان فردیت وجود دارد، که یک چیز مقدسی است، و ما نمی توانیم بگوییم کدام قسمت از فردیات من واقعاً ژن است ، که ممکن است ژنها ژن اشتباه باشند. کدام یکی اکتساب است که ممکن است اکتساب اشتباه باشد. کدام یک ذائقه است که ممکن است این بد ذائقه باشد. و من در واقع تصور کنم که یک چیزی فردیت من است، که من نباید بگذارم هیچ چیزی بر فردیت من غالب شود، مثلاً بگویم این شغل فردیت من را دارد مختل می کند، یا این رابطه یا مذهب یا علم فردیت من را دارد مختل میکند، آن وقت ما از آن ور بوم میافتیم، یعنی دوباره فردیت به شکل چالش ناپذیری یعنی به شکل مقدسی برای ما چنان اصالت پیدا می کند، ، فردیتی که من واقعاً نمیتوانم آن را تعریف کنم، همانطور که عشق غیر قابل تعریف است، یعنی می بینیم هر کدام از ما که عاشق میشویم، اسم آن احساس خودمان را عشق می گذاریم، در حالی که ما عاشق چیزهای مختلف می شویم، شیوه برخورد ما وقتی عاشق می شویم خیلی متنوع است، لذا عشق یکی از آن واژههایی است که ملاک شمول و ملاک ردی برای آن تعریف نکردهایم، فردیت هم میتواند جزو همین واژه ها باشد، بنابراین چیزی که من میخواهم بهش اشاره بکنم این است که ما بیاییم برای فردیت ملاک های شمول و ملاک های رد تعیین کنیم.
مثلاً اروین یالوم می گوید مهمترین ویژگی های خودتان را بنویسید و من ۱۰ ویژگی دارم، مثلاً ایرانی بودن برای کسانی که مهم است یا زیبا بودن یا قوی بودن و غیره خلاصه صفاتی را بنویسیم که برایمان مهم است، بعد میگوید این ۱۰ تا را که نوشتید فکر کنید که اینها را یکی یکی از شما می گیرند، مثلاً یک اتفاقی برایت می افتاد و کل زیباییت از دست میرود و همینطور یکی یکی کل آن صفات از تو گرفته می شود.
وقتی که همه اینها از دست رفت فکر کن که تو حالا چه وجودی هستی؟ حالا اسم این وجود را میتوانی فردیت اصیل من بگذاری، یعنی یک بودن ناب بدون هیچ یک از اعراض، و ببین حالا راجع به این ماجرا چگونه فکر می کنی، اگر این بازی برای ما خیلی تاثیر گذار باشد و بتوانیم وجود خودمان را بدون همه اینها متصور بشویم، حالا بتوانیم بگوییم که این وجود فردیت من است، این وجودی است که خالی از هرگونه اعراض است، و این در واقع اون ذاتی می شود که ذات گرایان رشنالیست راجع به آن صحبت میکنند، حالا فکر کنیم که این ماجرا یا شغل یا پروژه یا پژوهش یا عشق آیا دارد این ذات را مختل میکند، مثلا من دوست دارم شراب بخورم ولی به خاطر فردی که مقابل من است نمی خورم چون آن فرد دوست ندارد بخوریم، آیا این به معنی این است که من دارم فردیت خودم را مختل می کنم، نه من روی هوس لحظه خودم به شراب خوردن پا میگذارم.
پس ما باید فردیت را کمی دقیق تر تعریف کنیم، اینجا انگار آلن دوباتن یک فکر خام را مطرح کرده است که بر خلاف چیزی که ادبیات و هنر و پاپ تحت تاثیر جریان رمانتیسیسم قرن هفدهم به این طرف به ما انتقال می دهد، این انقدر مقدس نیست که بگوییم عشق هر چیزی را توجیه می کند، یا عشق از هر اخلاقی برتر است، اما اگر این عشق را نقد میکنیم باید از آن طرف قضیه فردیت خود را نیز مشخص کنیم که فردیت ما چگونه تعریف می شود و یا فردیتی که مقدس است کجا واقع می شود.
یک نگاه این است که اساساً آن فردیت مقدس هیچ چیزی در درون من نیست، که مقدس باشد، هیچ کدام از اجزای من از اسم یا نژاد یا شهر یا شغل یا جایگاه اجتماعی مقدس نیست، پس چه چیزی می تواند مقدس باشد؟
اخلاق کانت
یک سری آرمانها میتواند مقدس باشد. که کانت این آرمان ها یا اصول اخلاقی یا سیستم ارزشی را بنام اصل طلایی اینگونه توصیف میکند: چه کاری را که اگر من الان دارم انجام میدهم ، تمام مردم دنیا انجام دهند، دنیا جای بهتری می شود یا جای بدتری می شود؟ یکی از اصول اخلاقی از نظر کانت این است. او میگه این کاری که من در حق دیگری می کنم، اگر دیگری هم در حق من بکند، یعنی همان قانون تنهایی انجیل، من همین قضاوت را میکنم؟ یعنی او میگوید: کار اخلاقی کاری است که شما بتوانید آن را به تمام مردم دنیا تجویز بکنید، این آرمان از نظر کانت یکی از ویژگیهایی که دارد که او بهش اصول زیبایی شناسانه اخلاقی یا آرمان یا رسالت می گوید، ویژگی این است که اتفاقا کاملاً غیر فردی است، یعنی من باید فکر کنم که یک چیز هایی خیلی مهم تر است برای اینکه جهان ما جهان بهتری بشود، هم از این مهمتر است که من از هوس خودم عبور کنم، هم از این مهمتر است که من از عشق یا اسم خودم عبور کنم، یعنی بگویم اسم من را از فردا عوض کنید ولی این اتفاق بیفتد چون اسم من همچین چیز مهمی نیست یا من ازفردا نجار بشوم ولی این اتفاق بیفتد. میتوانیم بگوییم که یک چیزی وجود دارد، یا یک اصولی وجود دارد، اصولی هم هست که ما می توانیم آن را غیر شخصی بکنیم، این هم از احساسات من اصالت بیشتری دارد، هم از فردیت من اصالت بیشتری دارد، حالا باید ما آن اصول را تعریف کنیم، مثلاً عدالت دقیقا چه است؟اخلاق دقیقا چه است؟ کانت بر مبنای سه اصل اخلاقیات یا آن اصول زیبایی شناسانه استاتیک را تعریف کرده است:
۱-اگر طرف مقابل هم این کار را بکند من همچنان کار را تقدیر بکنم.
۲-این را بتوانم برای همه تجویز بکنم.
۳-در هر ارتباط بین فردی هر فردی برای من هدف باشد تا ابزار، یعنی از کسی به عنوان مهره در بازی استفاده نکنم، مثلاً از یکی پذیرایی کنم تا او از من تعریف کند.
البته تشخیص اینکه کجا یک آدم برای من هدف است یا کجا ابزار ،کمی مشکل است . مثلاً در حق کسی لطف می کنم، ولی می گویم من بدون توقع و انتظار این کار را می کنم، خیلی وقتها ما به خودمان دروغ می کنیم و آن را باور میکنیم، مثلاً میگویم در قبال انجام این کار برای او هیچ توقعی ندارم. این حرف من زمانی دقیقاً مشخص میشود که من کاری در همان سطح از او بخواهم و او جواب منفی بدهد و آنوقت ببینم که در درون من چه احساسی به وجود می آید، اگر ناراحت شدم آن وقت معلوم میشود که من توقع داشتهام و به خودم دروغ گفتهام.
نظر بودا درباره لذت و رنج
بودا میگوید تا زمانی که شما لذت را به عنوان نقطه متضاد رنج در نظر می گیرید، همیشه در رنج هستید، زیرا هر وقت که دارید لذت نمیبرید میدانید که لذت تمام می شود، بنابراین تا زمانی که تو برای رهایی از درد و رنج و کسب لذت زندگی می کنی، تو در واقع در رنج میمانی، زمانی که بتوانید تجربه بودنی بکنی که فراتر از لذت و رنج باشد، اون زمان تو به موکشا یا آزادی یا نیروانا یا فنا میرسی.
مشکل گفتمان بودا این است که وعده یک چیزی را می دهد که شما هیچ وقت نمی توانی مطمئن باشی که این به دست آمد یا این به دست نیامد، تو اگر بگویی من پنج سال به روانکاوی یا معبد ذن آمدم و حالت فوق را به دست نیاوردم، می گوییم به دست آمده اما خودت نفهمیده ای، اگر هم بگویید به دست آمد، میگیم از کجا معلوم این چیزی که به دست آمده، واقعاً فردیت مستقلی باشد، یعنی این مثل گفتمان مذهبی می ماند، می گویند بهترین فروشنده ها های همه مذاهب هستند، برای اینکه چیزی را می فروشند که اولاً نامرئی است، ثانیاً پولش را الان از شما می گیرند ولی بعد از اینکه مردی، به شما تحویل می دهند، کسی هم نمی تونه برگرده، خلافش را بگه یا شکایتی داشته باشه. گفتمان بودیسم هم در اینجا خیلی شبیه گفتمان مذهبی است.
خودمحوری و فداکاری
ما الان در زمان هایی هستیم که خود محورانه تر است و فردیت محوریتر، الان وقتی به کسی محبت می کنید با خودتان می گویید، آیا این باج دهی عاطفی نیست؟ چقدر دارم می پردازم،آیا زیادی نمی پردازم، در حالی که در یک فرهنگ و زمانه دیگری که فداکاری، حد ندارد. در این فرهنگ و زمانه این سوال خیلی خیلی دیرتر برای فرد پیش میآید که آیا من زیادی از خودگذشتگی نمیکنم؟
سفر قهرمانی یک سفر تنهایی هست. روانشناسی که تحت تاثیر فرهنگ فرد محور غربی هست ، واژه جدیدی را وارد فرهنگ ما کرده است مثلا مثل باج دهی عاطفی.
آیا ما میتوانیم یک اصالت منتزع از جنسیت و زبان و زمانه و لذت و رنج داشته باشیم؟ آیا چنین چیزی ، بجای خدای پیش مدرن نیست؟ ما راجع به یک چیز نامرئی ، غیر قابل ارتباط، غیر قابل وزن کردن، بدون ملاکهای شمول و خروج هزاران سال صحبت کردیم ، اسمش را خدا گذاشتیم ، حالا صحبت کنیم اسمش را بزاریم نیروانا یا آگاهی منتزع از اعراض ، انگار که دوباره یک بت یا خدای جدید را برای خودمان آفریده ایم، و بدون اینکه حواسمان باشد فریب زبان، این بت را برای ما واقعی نشان میدهد، چون هرچی که بیشتر راجع به خدا صحبت بشود ، خدا برای ما واقعی تر است، در واقع تکرر این واژه در زبان ، حضور او را برای ما ملموس تر می کند، همانطور هم اگر خیلی زیاد راجع به اصالت فردانیتمون صحبت بکنیم ، این برای ما حضور پررنگ تری را نشان می دهد بدون اینکه ابطال پذیری یا آزمون پذیری داشته باشد، اما ما بهش اعتقاد پیدا می کنیم.
هارولد کلامپ
مثلا ما تصور میکنیم آرمان کمک به بیمار یک آرمان فرا تاریخی و فرا جغرافیایی و فرافرهنگی باشد ولی در یکی از کتابهای هارولد کلامپ (قطب مذهب اِکانکار است که به تبت آن را ارجاع میدهند، ولی همه قطبهایش آمریکائیند، البته قطبهایی که ما میشناسیم چون قطب هایی هم با نامهایی دارند که مربوط به پانصد یا هزار سال پیش است، ) نوشته شده است که کمک کردن به بیماران روانی، بار کارمایی سنگینی دارد، اینها روانی شده اند زیرا گذشته و پیشینه آنها باعث شده روانی بشوند، و کسی که به عنوان روان درمانگر یا روانپزشک اینها را درمان میکند، کارمای آنها را به روی دوش خودش میاندازد، این آدم پیشوای هزاران آدم در دنیا هست، ولی دارد میگوید کمک کردن به یک بیمار روانی با اینکه بیماران روانپزشکی نسبت به بیماران فیزیولوژیکی مظلوم هستند، زیرا کمترین همدلی را دریافت میکنند درست نیست، مثلاً کسی که بیماری قلبی دارد همدلی بیشتری دریافت میکند نسبت به کسی که دچار جنون میشود.
یا بچه ای که هموفیلی داره همدلی بیشتری دریافت میکند نسبت به بچه ای که عقب مانده ذهنی است. ولی پیشوای یک مذهب که ادعای معنویت هم میکند باورش بر این بود که کمک کردن به بیماران روانی یک نوعی گناه است و شما آن کارما را روی دوش خودتان میاندازید، باید بذارید اون آدم کارمایش مستهلک بشود، یعنی حتی درباره کمک کردن به بیمار هم باز هم پارادایم زمانه ، روی این ماجرا سایه می اندازد، یا اینکه اگر یک آدمی بیمار شده و داره میمیره، اگر شما فکر کنید تنها حیاتی که یک انسان دارد، حیات بین تولد و مرگش و حیات مادیش است، اونوقت این اصالت خیلی بیشتری پیدا می کند، تا زمانی که شما فکر بکنید، این دنیا اصلا مهم نیست و این دنیا سایهای است و اصل زندگی ما جای دیگری است، لذا این بچه اگر در پنج سالگی سرطان خون گرفته، یعنی کارماش مستهلک شده است و رسالت این تناسخ او انجام شده است، لذا کمک کنید این بچه در پنج سالگی بمیرد و چرا این بچه را با شیمی درمانی می خواهید زنده نگه دارید، این اگر در ۵ سالگی طومار مغز گرفته یعنی کارمایش مستهلک شده است، حتی کمک کردن به یک انسان دردمند هم آرمانی فرازمانی و فراتاریخی و فرامذهبی نیست، باز هم داخلش می شود کلی اعراض زمانه را پیدا کرد.
وقتی ما یک چیزی را مقدس می کنیم چه بگوییم عقل مقدس، چه بگوییم عشق مقدس، چه بگوییم روانکاوی مقدس، چه بگوییم آرمان مقدس، یک جایی توی این زندگی پیدا میکنیم که خودمان را بهش آویزون بکنیم،
به قول نیما :
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را
که در واقع یک حبل المتینی که بهش چنگ بزنیم، حال ما را بهتر میکند، لذا یک آدمی محکم از عقل دفاع میکند ، یکی محکم از اومانیسم دفاع می کند، یکی محکم از رمانتیسیسم دفاع میکند، اما اگر بخواهیم به خود فلسفه مقید باشیم، یعنی به خود اینکه هیچ چیزی را بدون شک نپذیریم ، به جز شک کردن دکارت، هیچ چیز دیگری را مقدس نپذیریم، که اون وقت باز این سوال ایجاد میشود که چرا شما فکر میکنید شک کردن انقدر مقدس است؟ اگر بخواهیم به خود فلسفه پایبند باشیم، انگار که خود فلسفه را به امری قدسی تبدیل کرده ایم، میبینیم که به هیچ چیزی نمیتوانیم خودمان را آویزان کنیم. این تفکر کنیم هر چیزی که مقدس شده یک اجماع مربوط به یک زمانه بوده و مجموعه یک گروه خاص بوده است، و یک گفتمان بوده است، خوب این باعث می شود که ما خیلی احساس آویزون بودن بکنیم و احساس بی ریشه بودن و بی غایت بودن ، یعنی نه گذشته ما ریشه ای دارد، و نه غایت ما میوه ای دارد، ما فقط همین برگ هایی هستیم در گذار باد، که تحت تاثیر یک سری اامات اقتصادی تاریخی ی و غیره ، یک چیزی برای ما قداست پیدا می کند، و امر قدسی ما میشود.
اروین یالوم میگوید مهم ترین نیاز زندگی ما این است که بتوانیم یک بت برای خود بسازیم تا بتوانیم خودمان را با آن آویزان کنیم، ولی نیاز دوم که دشواری کار در ایجادش این است که یادمان برود که خودمان این بت را برای خودمان ساختهایم. چون اگر یادمان باشد که خودمان این بت را برای خودمان ساخته ایم، حالا یعنی چی که من به این بت سجده کنم. پس اینکه بخواهد یادمان برود این در واقع امری متناقض و پارادوکسیکال است.
بریتانیا قانون اساسی نداره و یک کتاب سفید داره که هر چند سال یکبار بازنویسیش میکنند. قانون اساسی مابقی کشورها یا باید انقلاب بشود یا باید رفراندوم شود، خلاصه باید چیزی بشود تا قانون اساسی جابجا بشود.
ولی قانون اساسی بریتانیا کلا برای ۱۰ سال است ، بعد از ۱۰ سال باید دوباره خبرگان تشکیل میشود و قانون اساسی مجددا نوشته میشود.
فصل اول
امنیت و ملال آلن دوباتن
آلن دوباتن میگوید اگر چشم ها را از گرد عادت بشوییم و آشنایی زدایی بکنیم، به این سازه های غول پیکر هواپیما ها نگاه کنیم پر از شگفتی و حیرت خواهیم شد. به طوریکه آلن دوباتن یک فصل از کتاب در باب مشاهده و ادراک را به این موضوع اختصاص داده است.
اروین یالوم کتاب درمان شوپنهاور در جایگاه یک فیلسوف بالینی صحبت میکند که فلسفه درمانی میکند و وقتی حرف های مردم را می شنود، می گوید نظریات کدام فیلسوف راهگشای مسائل تو هست.
آلن دوباتن در سوئیس زندگی میکند، کشوری پر از صلح و آرامش و امنیت و دموکراسی و رفاه اقتصادی و اجتماعی است که اهل سوئیس است، زندگی روزمره او را دچار ددگی و ملال و روزمرگی میکند. ذهنش درگیر هیچ جنگ بیرونی نیست و جهان برای او قابل پیشبینی شده و هیچ چیز هیجان انگیزی برای او وجود ندارد. حوادث غیرمترقبه در شهر و کشورش سر و کار ندارد. لذا توجه مردم را به یک هواپیما که برای همه عادی شده است جلب می کند و می گوید اینها همه هیجان انگیز است.
برای یک سوئیسی دیدگاه فلسفی آلن دوباتن نسخه درمانی لازم برای او می باشد. یک فصل از کتاب در باب رفتن به فرودگاه، یک فصل درباره رفتن به باغ وحش، یک فصل در باب قدم زدن و مشاهده معماری یک شهر و شهر زوریخ که زادگاهش است، در نتیجه با این نگاهها ما میتوانیم از ملال و ددگی روزمرگی جایی که در آن امنیت داریم بیرون بیاییم.البته اگر جایی هواپیماها زیاد سقوط می کنند شاید بهتر باشه از دیدن این غول آهنی شگفت زده نشده، حواسمان را به جای دیگری پرت کنییم تا متوجه باگهای الکترونیکی در این سیستم نباشیم.
کاربردی بودن هر فلسفه در بک موقعیت خاص
یونگ کتاب خاطرات رویاها و اندیشه ها اشاره می کند که برای اینکه فلسفه یک فیلسوف را بشناسیم باید خود فیلسوف را بشناسیم. لذا اگر ما در یک جای ناامن زندگی میکنیم فلسفه آلن دوباتن در داستان فرودگاه برای ما بیشتر از آنکه فلسفه مفیدی باشد، فلسفه مضری میباشد. لذا برای هر شخص که در زمانه و فرهنگ و عصر خاصی زندگی میکند داروی فلسفی خاصی نسخه مناسب برای آن فرد باشد. آلن دوباتن فیلسوفی است که سعی کرده است که فلسفه را به زندگی روزمره بیاورد. لذا همه کتابهایش ماجرای این است که مثلاً اگر الان شوپنهاور یا نیچه اینجا بود چه می گفت. یعنی به ما کمک می کنه چیزهایی که هر روز میبینیم را از دید فیلسوفان بزرگ ببینیم.
چکیده فلسفه آلن دوباتن
اما چکیده فلسفه هایی که آلن دوباتن انتخاب میکند معمولاً در دو سه جمله میشود بیان کرد:
_از زندگی توقع زیادی نداشته باشید
_یک فیلسوف رومی به اسم سنکا بوده که هر اتفاقی برایش میافتاده ناراحت نمی شده است، بعد مثلا ازش سوال می کردند که چرا امپراطور تو را اخراج کرد جا نخوردی؟ میگه برای اینکه توقع غیر از این نداشتم. ×××××سنکا می گوید بدترین پدیدهای که در دنیای بشر وجود دارد امید است، به خاطر این که امید باعث می شود ما همش جا بخوریم، و میگه ریشه خشم امید است، ریشه اندوه امید است، ریشه دلتنگی امید است، ما امید زیادی نسبت به دنیا داریم، یک فصل از کتاب تسلی بخشی های فلسفه آلن دوباتن راجع به همین دیدگاه سنکا است. همین را در دو سه جا از این کتاب در باب مشاهده و ادراک می بینیم. یکیش در همین فصل در باب لذت و اندوه است.
میگه چرا آثار ادوارد هاپر برای ما جالب است؟
برای اینکه در آثار ادوارد هاپر ما تنهایی را میبینیم، یک آدم تنها رو میبینیم، در یک فضای سرد. خوب دیدن یک آدم تنها در یک فضای سرد که نباید برای ما خوشایند باشد. میگه یک موقع هایی برای ما خوشایند است. اونم زمانی که ما خودمان تنها هستیم، و وقتی آن تصویر را داریم میبینیم، اون تصویر انگار داره به ما یادآوری می کنه، که آدم های خیلی زیادی در این شرایط قرار دارند، بر خلاف آن تصویر هایی است که مثلاً دو تا معشوق را در آغوش هم نشان میدهد، یا تصویری است از ارتباط بین ایزدان و انسانها، یا تصویری است از باغهای پر شکوفه و گل، یا تصویری است از سفره های گرمی که دورش آدم ها نشستند و سفره هم پر از غذا هست، اما هاپر جاهای سرد را نشان میدهد، زمانی به ما لذت می دهد که خودمان هم در آن فضا باشیم و آن فضا را تجربه کرده باشیم و وقتی که این تابلو را می بینیم آن وقت از احساس تنهایی بیرون می آییم، در واقع توقع ما را از زندگی پایین می آورد. متوجه میشیم یک آدمی در یک موقعیتی شبیه ما هست، در عین حال یک خلاء یا سکوت یا جایی که ما تنها ماندیم و وقتی این تنها ماندگی را در یک قاب عکس می بینیم که یک نقاشی به عنوان یک اثر هنری کنار ما گذاشته است، آن وقت یک تامل دیگر رویش می کنیم، در واقع ما از آن ماجرا disassociate میشویم، و این ماجرا را از بیرون نگاه میکنیم، ما اغلب وقتی راجع به یک آدم دیگر و مشکلات آن آدم میخواهیم صحبت بکنیم ، خیلی واعظین خوبی میشویم، بخاطر اینکه درگیری عاطفی با ماجرا نداریم، و میگیم اینجا جاش نبود، انقدر عصبانی بشود، چون وقتی عواطف ما از ماجرا بیرون است، کورتکس مغز ما مسئله را تحلیل میکند و راه حل و پیشنهادهای خلاق پیدا میکند، اما وقتی عواطف مغز ما درگیر است از نظر تکاملی ویژگی مغز من این است که هرچقدر که قسمتهای تحتانی مغز ما بیشتر درگیر باشد، قسمت های فوقانی کمتر می توانند فعالیت بکنند ، یعنی در واقع قانون پیشکسوتی در مغز برقرار است. لذا وقتی عصبانی یا دلشکسته هستیم انتظار نداریم بتوانیم راه حل خلاق ارائه بدهیم، وقتی خودمان در فضای تنهایی قرار داریم آن را به صورت فرصت نمی بینیم ولی وقتی آن را از بیرون میبینیم، مثلاً میگویم چقدر در این سکوت فرد راحت تر می تواند کتاب بخواند. وقتی تنهاست می تواند درباره آدم ها و افکار و احساساتشان بهتر خیالپردازی و تفکر بکند ، کاری که پروس میکرد. قصههای پروس که طولانی ترین قصه قرن بیستم بنام جستجوی زمان از دست رفته را نوشته است ، از همینجا ناشی می شد که راجع به همه چیز خیلی قصه بازی می کرد. خیلی وقت ها وقتی ما درگیر تنهایی هستیم به آن ، به عنوان یک فرصت نمی توانیم نگاه کنیم.
دو جنبه آثار ادوارد هاپر
اینکه آثار ادوارد هاپر را در این جا داره به عنوان لذت اندوه مطرح میکنه ، این دوجنبه داخلش وجود دارد :
ما وقتی این آثار را نگاه می کنیم ، متوجه میشویم که توقعمان از زندگی انسانی دیگه این نیست که زندگی انسانی یعنی یک عالمه آدم که دور هم نشستهاند، و دارند می گویند و می خندند، بلکه توقع ما این است که زندگی انسانی یک همچین لحظات تنهایی، سردی و خلا و سکوت هم داخلش دارد یعنی همان چیزی که این سبک نقاشی هم به ما آن را نشان می دهد ، میلیونها نفر در جاهای مختلف منتظر یک چیزی هستند.
دوم اینکه وقتی ما از تنهایی منفک میشویم میتوانیم فرصتها و زیباییهایش را ببینیم.
فصل دوم : در باب رفتن فرودگاه
آلن دوباتن یک کتابی نوشته است به اسم یک هفته در فرودگاه که این را خیلی بسط داده است. آلن دوباتن فیلسوف است که بیشتر دغدغه اش ،مسئله زیبایی شناختی است.
اثرات عادت کردن
آلن دوباتن میخواهد عادت زدایی بکند. عادت کردن در زندگی ما هم جنبه مثبت دارد و هم جنبه منفی جنبه مثبتش زمانی است که ما یکی از عزیزانمان را از دست میدهیم، آلن دوباتن میگه چه میگوید چقدر دنیای ما پیچیده و مهیج است در حالی که چقدر برای ما ساده سازی و عادی شده است. یوستین گرودر فیلسوف نروژی هم مرتب در این باره صحبت می کند. او بیشتر راجع به معجزه بودن خود ما صحبت می کند. آلن دوباتن بیشتر راجع به معجزه های بیرون از ما صحبت می کند مثل معجزه همین هواپیما و شگفت انگیز بودنش. آلن دوباتن در این فصل از کتاب هدف این است که ما عادت زدایی و آشنایی زدایی بکنیم.
آشنایی زدایی در هنر پست مدرن
در هنر پست مدرن این مسئله آشنایی زدایی خیلی مهم است. می گویند خیلی چیزها آنقدر برای ما عادی شده است که ما آنها را دیگر نمی بینیم و وظیفه هنر آشنایی زدایی است. مثلاً یک بار دیگر به سنگتوالت یا شاخ بز یا یک پوستی نگاه کنیم. آلن دوباتن در کتاب دیگرش به نام هنر سیر و سفر اشاره می کند که همه ما به یک جاهایی سفر کرده ایم، ولی خیلی روایت جالبی ممکن است از آن نداشته باشیم، در واقع ادبیات و هنر کاری که می کند همین است که ما را درگیر زیبایی شناسی پدیده ها می کند، به تعبیر کانت به غریزه زیبایی شناسی ما تلنگر می زند.
انسان امروزی نیاز به هنر بیشتری دارد زیرا که به میدانمهای بیشتری رسیده است. و بیشتر دچار ملال است و حوصله اش از این شگفتی ها سر رفته است. اما اگر کسی با او هنرمندانه صحبت بکند و کودک درونش را فعال کند.
کلوچه عمه لئونی و کودک آزاد
آلن دوباتن کتاب دیگری دارد به نام پروس چگونه می تواند زندگی ما را تغییر دهد. در آن بخش از کتاب پروس آلن دوباتن به آن اشاره می کند ، قسمتی از کتاب در جستجوی زمان از دست رفته، فردی است که زندگی برایش خیلی ملال انگیز است. حوصلهاش از خیلی چیزهای دیگر زندگی سر رفته، به یک نوعی افسرده است اما نه به معنای بیماری افسردگی، بلکه یک نگاه پر ملال و کدر دارد و این آدم مدت ها کسل است. تا اینکه یک بار وقتی برایش چای می آورند کنارش یک کلوچه است، چه وقت بچه بوده است عمه لئونی برایش این کلوچه را می پخته است. وقتی که این کلوچه را با چای میخورد یک دفعه احساس میکند یک تلنگری میخورد. حالی به حالی می شود، یک دفعه میبیند چقدر چیزهای دور و برش برایش جذاب است. خلقش تغییر کرده است و فکر می کنه که چرا این اتفاق افتاده است؟ اتفاق برای این افتاده که در واقع یک یادآوری که سالها بوده او یادآوری اتفاق نیفتاده بوده است، ذهن را به آنجا برمیگرداند، بعضی چیزها خیلی سریع ما را به یک فضا و زمان دیگر پرت میکند. یکیش عطرهاست یکی موسیقی است. چون این کلوچه را مدت ها بوده که نخورده بوده است یک دفعه ذهنش را به کودکی بر می گرداند، آن زمانی که وقتی به اینجا می آمده همه چیز برایش جذاب بوده است، از گربه گرفته که از دیوار بالا میرود تا پرنده ای که رنگ بالهایش متفاوت است، یک دفعه همانچیزی است که اریک برن به آن کودک آزاد میگوید ، به همین خاطر پر از انرژی است. مثلاً یک بار بدون برنامهریزی بروید تا برای یک بچه یک اسباببازی بخرید، البته بدون اینکه پیش زمینه ای داشته باشید و مجبور به جستجو و پردازش روی اجناس مغازه باشید، بعد یک دفعه می بینید که چقدر دوست دارید با اسباب بازی ها ور بروید، و بازی کنید و چقدر اینها برای شما جالب می شوند. یا اینکه یک مقدار شن و ماسه به ما بدهند و به ما بگویند با آن یک چیزی را درست کن، یا اینکه یک بازی جدید برای ما طرح بکنن وقتی که آن کودک بیرون می آید، ، می بینید که کودک پر از اشتیاق و کنجکاوی است و یادگیری زیاد میشود.
ویلیام گلاسر می گوید بیشترین یادگیری زمانی اتفاق میفته که در فضای شوخی و خنده است. گلاسر کتابی دارد به نام مدرسه بدون زور و اجبار، او میگوید ما فکر می کنیم وقتی میخواهیم حرفهای جدی بزنیم، باید قیافه پوکر فیس به خودمان بگیریم و اخم بکنیم و بگوییم بشین تا یک چیز مهم به تو بگویم.
ادوارد دوبونو روانشناس و فیزیولوژیست برجسته اهل مالت می گوید: تنها پدیده ای که فقط مربوط به انسان است و هیچ حیوان دیگر آن را ندارد، شوخ طبعی است. وقتی که این کودک در ما فعال می شود یادگیری ما زیاد می شود .
کاری که مارسل پروست کرده ، به اقتصاد گردشگری آن روستا کمک کرده است، برای اینکه همه کسانی که مارسل پروست را خواندهاند، یکی از آپشن های شان این است که به فرانسه سفر بکنند و به جایی بروند که مارسل پروست کتابش را راجع به آنجا نوشته است. آن روستا که روستای گردشگری شده است و برای ترویج گردشگری سعی کردهاند خیلی دست به فضای معماری آن روستان نزنند. آنجا همه فروشگاه ها نوشتند کیک و کلوچه عمه لئونی موجود است.
لوسین لوی برول کتابی دارد به نام how natives think به فارسی تحت عنوان کارکردهای ذهنی در جوامع عقب مانده ترجمه شده است، نویسنده باورهای جوامع ابتدایی را جمعآوری میکند، یکی از باورهایی که داشتند این بوده که همه چیز زنده است و جانی به اسم مانا دارد، همه چیز روح دارد، ما کم کم از این باور فاصله گرفتیم و حتی فکر میکنیم گیاهان آگاهی ندارند و حیوانات هم خود آگاهی ندارند، یعنی یک جوری که انسان با اکتشافات و اختراعاتش هرچه که از زندگی بدوی و طبیعیش فاصله گرفته به نوعی خودش را بالاتر از حیوانات دیده است و به نوعی از آنها قطع ارتباط پیدا کرده است. یعنی ابتدا من در جهان بوده است و سپس به من در مقابل جهان رسیده است، البته این یک قدم پیشرفت بوده و باعث شده ما کلی جهان را بشناسیم. تا زمانی که در جهان سرمستانه در حال چرخش بودیم جهان را نمی شناختیم. در نتیجه وقتی شی را به خانه می آوری، ممکن است که این شی شگون نداشته باشد، چون زبان ندارد که حرف بزند، ولی جان دارد و دلش نمی خواسته به خانه تو بیاید. به هرحال این باور مردمان ابتدایی بوده است. وقتی که جهان را پر از جان می دیدند، زمانی که به این درخت ها و صخره ها راه میرفتند ممکن بود یک قلوه سنگی برایش یک نوع متفاوتی به نظر بیاید. یا همه درخت ها را می بیند ولی یک درخت باعث میشده که او جا بخورد. اعتقاد داشتند که این برادر یا خواهر یا همزادتو است، و شما یک جان مشترک یا mystical participation یا مشارکت عرفانی با هم دارید. آن وقت این آدمها هر وقت در زندگی به یک مشکلی بر میخوردند که می خواستند آن را حل بکنند، فکر می کرده که من باید برگردم و متصل بشوم. حالا متصل شدن برای ما خیلی سخت است، ولی آنها برای متصل شدن هرکدام مرگ خودشان یا درخت خودشان یا کوهستان خودشان یا قلوه سنگ خودشان را داشتند و اساساً بت پرستی ناشی از همین بوده است.یعنی هیچ وقت بتپرستها آدمهای احمقی نبودند که فکر کنند این مرا ساخته است، پس این را بپرستند، و این نوع تفکر واقعاً بیانصافی در حق دهها هزار سال تمدن انسان های بت پرست بوده است. بلکه اون آدم احساس میکرد که این سنگ وقتی که آن را در دستش میگیرد، حس متفاوتی از آن می گیرد. آن موقع برداشت این بود که جان این سنگ با جان آن فرد متصل است. لذا وقتی میخواهد کار مهمی بکند این سنگ را با خودش می برد، وقتی خسته است این را همراه خودش بر می دارد، این توهم است یا واقعیت است را ما نمی توانیم بفهمیم، این اتفاقی است که در هنر هم میافتد یعنی هنر دقیقا کاری که می کند این است که ما با آن بخش کودکمان قطع ارتباط میکنیم. البته بخش زیادی از روز خوب است که با آن کودک و بخش بدوی قطع ارتباط کنیم، چون اگر اینطور نبود که حاضر نبودیم سه ساعت سر کلاس درس بنشینیم. اما آن کودک و بخش بدوی ما را رها نمیکند و هر شب که ما میخوابیم، وقتی داریم خواب میبینیم او به سراغ ما می آید. مثلاً برخی ممکن است خواب ببینند که با محارم خود رابطه جنسی برقرار میکند، به دلیل اینکه در انسان های اولیه اینها تابو نبودهاند و اون انسان های اولیه در درون ما زنده هستند.
چنانچه در درون هر کدام از ما یک من کودک بدوی وجود دارد، که اگر آن را موقع رانندگی رها بکنیم، ما را میگیرند یا می گویند بزهکار هستیم یا میگویند شخصیت ناپایدار هستیم یا میگویند روانپریش هستیم. اما در رویا که به سراغ ما میآید ، چون در رویا بدن ما فلج اسکلتال پیدا میکند، ما در رویا نمیتوانیم کاری بکنیم، غیر از افرادی که خوابگردی دارند. اما کسانی که روان پریش می شوند یا اختلال شخصیت پیدا می کنند مشکل شان این است که در بیداری نمی توانند من کودک بدوی خود را کنترل کنند. مثلاً پشت فرمان به فرد می گویی کچل چرا بوق میزنی؟ او قفل فرمان را برمیدارد پیاده میشود ، شیشه ماشین فرد مقابل را میشکند و گردن خودش را هم میشکند و گردنش هم ۶ ماه در آتل می ماند.
اما این من کودک بدوی که در رویا به سراغمان میآید و روان پریشان را در بیداری تسخیر می کند، برای انسان مدرن کارکرد دارد و زائد نیست، کارکردش این است که وقتی ما به یک نقطهای می رسیم ، که با عقل بالغ بزرگسال مدرن مهندسی پاسخ سوالاتمان داده نمیشود، یعنی واقعا هیچ کس با هر دانشی از فیزیولوژی و ستاره شناسی و بیولوژی و غیره نمیتواند بگوید این که مرده است، تمام میشود یا به گونهای ادامه پیدا میکند؟جایی که انسان یا آگاهی مدرن به بنبست میخوردند، میتواند به سمت بدوی شدن خودش برگردد، آنگاه من این مغز بدوی خودم را در جهان طبیعت آزاد تر کنم و ببینم که این من بدوی چگونه با این پدیده برخورد می کند، و چگونه این پدیده را ادراک می کند.
آنجایی که ما باهم در قراردادهای مدنی صحبت های مان را کرده ایم قرار نیست اجازه بدهیم، من بدوی بیرون بیاید، اما زمانی که ما دچار یک بن بست وجودی یا بن بست مرگ و زندگی یا بن بست معنا شدهایم در این زمانها هیچ اشکالی ندارد که این کودک بیرون بیاید و کمی بازیگوشانه به ماجرا نگاه بکند، من بدوی بیرون بیاید و با مشارکت عرفانی به ماجرا نگاه بکند، و بگه اون ستاره وقتی روشن میشود حس خوبی بهم نمی دهد ، خب علم راجع به این ماجرا حرفی ندارند و سکوت میکند. آدمها به سراغ یونگ یا یک روانکاو یونگی میروند زمانی که هیچ توافق بین فردی وجود ندارد که مسئله را حل بکند، قراردادهای ما از هر یک ماجرا ناکام ماندهاند، انسان مدرن و تکنولوژیک جواب برخی از سوالاتش را ندارد،لذا پیش یونگ یا فرانکل میرود و آنها به فرد میگویند رویاهایت را برای ما تعریف کن.
مشارکت عرفانی و مدرنیته
در عصر مدرن هنر قرار است جنون ما را بازنمایی کند. هر کدام از ما لازم داریم در زندگی شخصی خودمان به اندازه خودمان هنرمند باشیم، عارف باشیم، بدین معنا که هر کدام با یک چیزهایی یک ارتباط رازآلود داشته باشیم. مثلاً میگیم این گلیم یا این عطر برای من حس ویژهای دارد، که مثلاً هرچند وقت یک بار که دلم میگیره این موسیقی را می گذارم دستی به این گلیم می کشم و این لباس را می پوشم و یک دوری میزنم، یعنی من دراماتیک دوباره کودک بشود.
در هنر من کودک بدوی سرکوب شده ما که بسیار مومن است بسیار عارف است، بسیار هنرمند است و بسیار ساده فکر میکند، در هنر آن فعال میشود در لحظه هایی که وظایف مدنی ما اجازه داده که این کار را بکنیم. یعنی اگر من با شما ساعت ۴ قرار داشته باشم ، بعد ساعت ۵ اینجا بیایم و بپرسند چرا دیر آمدی؟ جواب بدم داشتم میومدم یک دفعه یکی از این چنارها مرا صدا زد ، برخی اوقات افراد مواد مصرف می کنند تا به این حال برسند، در اینجا من ی رفتار کردهام، اما اگر امروز آزاد باشم و دلمم گرفته باشه و غروب جمعه هم باشد، برم شروع کنم به چنارها دست بمالم، برگهایش را بو کنم، و بین این چنارهای خیابان ولیعصر احساس کنم، یکی از آنها با بقیه برای من متفاوت است، و آن چنار را برای خودم نشان کنم، و باهاش یک قرار ملاقات بگذارم، این ها در زندگی ما واقعاً تحول ایجاد میکند.
مثالی زیبا از مشارکت عرفانی
مراجعی داشتم که برایم تعریف کرد که من مدتی سر کار نمی رفتم، برای اینکه توی خونه نمونم خودم را بیرون می کشاندم، به پارکی که نزدیک خانه خودمان بود می رفتم، وقتی این کار را می کردم دیدم که یک درختی است و آن را یک جای بدی کاشتند و شلنگ آبیاری پارک به آن نمیرسد، و بعد فکر کردم که چقدر این درخت مثل من میماند، یک جایی دور افتاده است، از آنجایی که میخواهد تغذیه نمیگیرد، با باغبان صحبت کردم و گفتم من یک پولی به تو میدهم، یک سطلی را پر از آب کن و به آن درخت هم آب بده، و می گفت حالا من هر وقت که پارک می رفتم، احوالی از آن درخت پرسیدم، و آرام آرام که حال درخت بهتر شد، حال منم بهتر شد، این همان مشارکت عرفانی است، ایشان دکتر هم آمده بود، دارویش را هم می خورد، این فرد این کارش هیچ مشکلی ندارد، ولی اگر به این فرد بگویند، تو مالاریا داری و باید دارو بخوری و بگه نه نیاز نیست من با یک درخت ارتباط دارم. تا آنجایی که دانش و فناوری و تفکر مدرن به او یاری میرساند، ازش استفاده کرده بود، یک فاصلهای باقی می ماند که برای آن فاصله بهتر است ما آن کودک و انسان بدوی را صدا بزنیم، و عقاید خرافاتی شخصی خودمان را داشته باشیم و آن را با بقیه share نکنیم و قواعد دنیای مدرن را بر هم نزنیم. در انتخابهای مدنی خودمون از آنها استفاده نکنیم ولی اینجا که فضای شخصی خالی خودمان است از این فضای شخصی خالی استفاده کنیم.
مهمترین اتفاق خطرناکی که در درمانگری ممکن است بیفتد این است که ما خودمان نقش همه چیزدان را باور کنیم و باعث میشود آرام آرام خود شیفته هم می شویم
هیچ پدیده یا نهاد بشری نیست که به تنهایی جوابگوی تمام مسائل انسان باشد. یعنی ما انگار یک جعبه ابزار داریم و از هر ابزار یک جا استفاده می کنیم. مثلاً تجویز آلن دوباتن برای کسی است که دچار ملال شده است. اگر دچار ترس باشیم به دنبال امنیت می گردیم، این که راجع به یک چیزهایی کمتر فکر کنیم، اگر دچار ملال هستیم هیجان ما را بیرون میآورد، یعنی دوباره نگاه بکنیم. یعنی دوای همه آدمها فلسفه نیست و دوای همه آدم ها هم هنر نیست. راهکار آلن دوباتن دوای آدمی است که آنقدر عادت کرده است، که ارتباطش با شگفت انگیزی خوشایند هستی و منحصر بودن حماسی لحظه ، قطع شده است، زندگی برایش خالی است. زمانی که زندگی برای ما به خاطر عادی شدن چیز های شگفت انگیز خالی می شود، اینجا راهکار آلن دوباتن به درد ما میخورد. ولی جای دیگر ممکن است، راهکار توقف فکر برای ما مناسب باشد.
راجع به اینکه این مناسک از کجا آمده اند اختلاف نظر وجود دارد:
برخی اعتقاد دارند که ما یک امر پیشینی داریم میشود ، که اسمش را می شود روح یا خرد گذاشت. این امر پیشینی پیش از اینکه ما روی زمین متولد بشویم در درون ما وجود داشته، ولی وقتی ما به این دنیا آمدیم تجارب مادی زمخت این دنیا و بدن سنگین زبر ما، مانع از این شده است که ما با آن بخش پیشینی خرد wisdom یا روح در تماس و ارتباط قرار بگیریم، و در نتیجه آن ها را فراموش میکنیم، اما یکسری از افراد هستند که به نوعی این استعداد را دارند ، که هر چند که در این بدن سنگین در روی این جهان زخمت زندگی می کنند. اما گوششان همچنان دارد آن آواهای اثیری را می شنود، این افراد فکر میکنند که مناسک خلقی یا اختراعی نیست ، بلکه کشفی است .
نحوه ایجاد مناسک
یک آدمی به گونهای در رویای رسولانه به قول دکتر سروش در مصرف مواد یا بدون مصرف مواد یک مناسکی بهش اعطا شده است، کشف یا مکاشفه کرده است، و متوجه شده که وقتی ۷ بار دور زدم یک حسی در من ایجاد میشه، آنوقت اون آمده و اون مناسک رو با دیگران در میان گذاشته است، تعدادی از دیگران هم که آن مناسک را که اجرا کردند، و زمختی آنها زیاد بوده، گفتند که هیچ خبری نیست ، اون داره به شما تلقین می کنه، اینا سحر معجزه است، یک عده هم که یک مقدار لطیف تر بوده اند، بعد از اینکه اون بهشون یاد داده، کشف کردند و گفتند که wowwwwww راست می گویی، لذا مناسک ritualها و آیینها اینگونه ایجاد شده است.
عده دیگر که سکولار هستند و اسپریچوال نیستند باور دارند که این مناسک را خود ما خلق کرده ایم، با هم قرار گذاشتیم، و بعد یک پدیده بین الاذهانی ایجاد شد. مثلاً شما یک صفحه شطرنج جلوی رویتان بگذارید میبینید نسبت به آن هیچ احساسی پیدا نمیکنید، اما وقتی که یک آدم دیگر روبروی شما قرار می گیرد و قرار می گذارید که شطرنج بازی کنید، با اینکه در آن شطرنج هم برنده بودن ، یا بازنده بودن هیچ اهمیتی ندارد، و هیچ شرطی هم آنجا نگذاشته اید، اما یک دفعه شطرنج برای شما اهمیت پیدا می کند، یک مهره های شما که خورده می شود واقعاً انگار یک سیلی خورده اید، برای اینکه ما انسانها این قابلیت را داریم که اجماع های بین الاذهانی ذهن فردی ما را تسخیر می کند، به تعبیری همه ما به درجاتی جوگیر و جو زده می شویم، در نتیجه وقتی خودم یک کاری را انجام میدهم، تحت تاثیر قرار نمی دهد، ولی وقتی ما پنجاه نفر جمع می شویم و همه ما می گوییم ما اهل درختان چناریم ای دوست. بعد به هم نگاه میکنیم مثل آجرهای گنبد می ماند، این آجرها هرکدام حفاظ دیگری هستند، لذا اینها میگویند ما خودمان این ها را خلق کردهایم.
مناسک انسان امروز چیست؟
فوتبال ، همانقدر که وقتی یک انسان مذهبی اذان موذن زاده را میشنود یک حالی می شود، همانطور هم که شما وقتی یک فردی که عشق فوتبال است را نگاه می کنید، ممکن است در خانه شما دعوا بشود و یا حتی دماغ کسی شکسته بشود، این آدم به سختی از پای فوتبال بلند می شود. مثلا یهو داد میزند لعنتی، فوتبال جزو مناسک انسان امروز است. بنابراین ما این آیین ها را همچنان داریم خلق می کنیم، وقتی که داخل یک آیین هستیم آن آیین ما را تسخیر کرده است، ولی ما متوجه آن آیین نمیشویم، ولی دقیقا همین آیین ها است که ما را کنار هم نگه داشته است. یا مثلا مد یا پول یک آیین است ، کتاب انسان خردمند خیلی جالبه همین بازی ها را برای ما بسط می دهد، که تازه وقتی در این کتاب برای ما توضیح می دهد ما متوجه میشویم که چقدر پول یک امر روانی است، چقدر یک امر بین الاذهانی است، ولی هیچکدام نمیتوانیم خودمان را از آن کنار بکشیم، و بگیم که هزار تومان ارزشش هزار تومان نیست، بلکه ارزشش در این است که شما چقدر با آن هزار تومن حال میکنید، اما وقتی از بیرون نگاه میکنیم که تاریخ پول چه است متوجه میشویم که پول هم یک نوعی مناسک است، مثلاً یک صد دلاری با اینکه با خرج ۱۰ دلار درست شده است ولی ۹۰ دلار دیگر تحت عنوان یک مناسک داره انجام میشه.
یونگ میگوید هندیها در اسطوره زندگی میکنند و غربیها به اسطوره فکر میکنند. اما من خیال می کنم که اینگونه نیست، انسان غربی به اسطورههای انسان هندی فکر میکند در حالی که در اسطورههای خودش غرق است، مثل اسطوره جنگ ستارگان. واقعاً انسان غربی چقدر تحت تاثیر اسطوره هوش های موجودات سیارات دیگر است، در یک دوره که اپیدمی شده بود که مجله دانشمند که در هر شمارش یک پاورقی داشت به نام گزارشات آمدن بشقاب پرندهها ، و چقدر فیلم راجع به این اسطوره ساخته شد. انسانی اینوری میگفته ارواح نیاکانم دارند دور و بر این خانه می چرخند، بنابراین من برای آنها یک شمع روشن می کنم تا آنها حالشان خوب بشود، و از من مراقبت کنند،تا اینکه آنها حالشان بد بشود و خودشان را روی من بیندازند. انسان غربی که داشته به این نگاه میکرده میگفته که چقدر شما درگیر اسطورهها و مناسک هستین مثل شمع روشن کردن، در حالی که خودش درگیر یک مناسک دیگر بوده است، مناسک اینکه هر چیزی که شکل یک فضاپیما بوده برای آنها مقدس می شده است، تفکر نقادشو bypass میکرده ، و متوجه این نمی شده که چرا در این گزارش سفر آپولو ۱۱ به ماه انقدر خطا و حفره وجود دارد.
اساساً انگار ما نمی توانیم بدون اسطوره باشیم
یعنی حتی وقتی که ما فکر میکنیم که آزاد هستیم، باز در یک اسطوره دیگر میرویم، البته این اسطوره میتواند خیلی اسطوره و مناسک بهتری باشد و خیلی آزادتر باشد منظور اینکه بعضی مناسک دیگر ممکن است دست و پای افراد را خیلی ببندند، یعنی دست و پای ما را انقدر ببندند که ما نتوانیم نفس بکشیم، مثلا اگر بخواهیم آب بخوریم باید صد تا استغفرالله بگوییم، اما اسطوره دیگر دست و پای ما را آنقدر باز میکند، که ما می توانیم حتی آب انگور بخوریم، لذا نمیشود گفت همه ایدئولوژی ها به اندازه هم، ولی اساسا انسان بدون رای وجود ندارد ، ما همه عینکی داریم که از آن عینک داریم تفسیر می کنیم، فلسفه و هنر نه به معنای تزیینیش ، بلکه به معنای مفهومی آن، بلکه هنری که برای جنون های ما فضا و قاب ایجاد می کند، برای ما فرصت ایجاد می کند که آن ایدئولوژی که ما را محکم در خودش گرفته است خروج کنیم، و یک ایدئولوژی جدید را تست کنیم، گاهی ممکن است به همان قبلی برگردیم. گاهی ممکن است آن یکی را ترجیح بدهیم،، گاهی هم ممکن است این وسط گیر کنیم، یعنی وماً همیشه حال ما بهتر نمیشود، گاهی آدم هایی که یک ایدئولوژی دارند خیالشان راحت تر است، آنهایی که دو تا دارند آنوقت، گیر می کنند ، کدام یک از اینها را من استفاده کنم که به درد الان من بخورد، و یک نوعی آدمهای سردرگمی میشوند، که بین این دوتا راه خودشان را نمی توانند پیدا کنند و هر کدام از این دو به تنهایی گشاد تر بود، تا کوچه بین این دوتا ، و کوچه بین این دوتا آنقدر گشاد است که از شدت گشادی مارا تنگی دربرمیگیرد.
کتاب سبکی تحمل ناپذیر هستی نوشته میلان درا
آقای پرویز همایون پور وقتی آن را به فارسی ترجمه کرده است که ظاهرا به این نتیجه رسیده که این اسم سنگینی است و ما ایرانی ها انگار این اسم را نمی فهمیم، و نظرشان درباره ایرانی ها ظاهراً این بوده، چون من ناشرین و مترجمین زیادی دیدهام که اسم کتاب را عوض میکنند، و میگن خوب مخاطب ایرانی این را نمی گیرد یا نمی پسندد، در حالی که عنوان کتاب بحث مهمی است که نویسنده کتاب آن را انتخاب کرده است، ، به هر حال اسم کتاب در ترجمه بار هستی گذاشته شده است، سبکی تحمل ناپذیر یعنی ما انسانها این که به ما بگویند همه ایدئولوژی ها است و همش کاردستی انسانها است، همش بازی است، خیلی حس بدی میدهد، برای اینکه ما نمی توانیم قضاوت نداشته باشیم، تحلیل یا تصمیم یا اقدام نداشته باشیم، این باعث می شود که ما درباره تحلیل ها و تصمیمات خودمان همش در حال شکاکیت باشیم، لذا می گوید وقتی شما بار ایدئولوژی را از دوش خیلی از آدم ها بردارید، به یک ایدئولوژی جزم اندیش تری ، فرار میکنند.
فاشیسم از دید یونگ وعلم زدگی
کتابی هست با نام یونگ و ت، نشر نی و نویسنده کتاب پدیده فاشیسم را از دید یونگ بررسی میکند، یکی از چیزهایی که یونگ راجع به فاشیسم گفته این است که فاشیسم درکجا خودش را در اروپا نشان میدهد، جایی که فرهیخته ترین مردم وجود دارند ، یعنی در واقع هگل و نیچه هر کدام به فراخور خود آمدند و خدایان را شکستند، مارتین لوتر پروتستانیسم را در آلمان ایجاد کرد، کلید رنسانس را در واقع او زده است، یعنی کلیسا را در واقع اول مارتین لوتر کینگ خلع ید کرد، بعد این جریان باعث شد که بلاخره نیچه و هگل و شوپنهاور ، در واقع کلیسا را خلع ید نکنند بلکه خدایان را خلع ید بکنند، بعد در چنین فضایی مردم آنقدر بتکده و بت گم میکنند ، که یک آدمی مثل هیتلر می آید و فقط به خاطر کاریزماتیک بودنش یک مذهبی تحت عنوان حزب درست می کند. تحت عنوان نازیسم، و با یک عالمه fact کاذب که برای هیچ کدام دلیل و مدرک و شواهدی وجود ندارد چه factهای تاریخی و چه اقتصادی و چه ی، و چرا یکدفعه میلیون ها آدم باسواد پشتش میافتند، در واقع به تعبیر میلان درا، جواب یونگ یک چیزی شبیه این است که سبکی تحمل ناپذیر هستی، برای ما خیلی سخت است که بی مناسک باشیم، در نتیجه ما مناسکی را خلق می کنیم تا یک مناسک از ما گرفته بشود، تا یک هاله قدسی از یک چیزی برداشته بشود، ما آن هاله قدسی را روی چیز دیگری می گذاریم، خود علم science گاهی یک هاله قدسی پیدا میکنند که مثلا وقتی میگن دانشمندان اینو گفتند او حالی به حالی می شود. انگار که مثلاً میگویند قدیسان فرمودهاند. یووال نوح هراری در کتاب انسان خردمند به این اشاره میکند که علم اصلاً بی طرف نیست، درست است که از آرمان های علم بی طرفی است. ولی این آرمان محقق نشده است، چون دانشمندان اسپانسر دارند و اسپانسرها جهت کشفیات علمی را کاملاً هدایت میکنند و در نتیجه علم هم اون بی طرفی و آن تقدس و پارسا مسلکی که به آن به عنوان یک آرمان نسبت داده میشود ندارد. اما انسان هایی که دچار مذهب علم زدگی scinetisism میشوند، وقتی بهشون می گوید دانشمندان گفتند بحث ذهنی در ذهنشان تمام میشود.
در نتیجه ما بدون مناسک نمی توانیم زندگی کنیم فقط باید حواسمان را جمع کنیم که این که ما داریم انجام میدهیم چقدر هزینه برای ما ایجاد میکند، کمی حواس جمع تر درگیر مناسکمان باشیم، به قول یکی که میگفت امروز خیلی مد شده است: که پرسونای من هیچ پرسونایی ندارم است. یعنی فکر میکنند که من هیچ مذهب و مناسکی ندارم، هیچی برایم مقدس نیست ولی در واقع این ها وجود دارد، ولی وقتی ما در درونش هستیم، نمی بینیم ولی اونی که در بیرون است آن را بهتر می بیند. یکی از اجزای مناسک جمعی بودنش است، یعنی ما مناسک فردی خیلی نداریم،هر چیزی که با دیگران به اشتراک می گذاریم خیلی قدرت پیدا میکند، یکی دیگر از ویژگیهای مناسک صفر یا صد بودنش است و همین باعث مقدس بودنش می شود ویژگی دیگر این است که راجع به بعضی چیزهایش راز آلودگی وجود دارد،یک نوع اجازه گرفتن در آن وجود دارد، در حالی که ما قرار است آن را به زندگی روزمره ببریم، خیلی از مناسک انجام شان فردی است، ولی بستر شان جمعی است، یعنی اگر من روزه بگیرم روزه را به صورت فردی در خانه خودم گرفتم، اما این مناسک یک بستر جمعی دارد،
بنابراین چیزی که زیربنایی تر از مناسک است، میت یا اسطوره است، یعنی اون باور های جمعی که مناسک از داخل آنها بیرون می آید. هرحرکت جمعی مناسک نیست، هر مناسکی هم جمعی انجام نمی شود، اما ریشهاش یک اجماع گسترده است که ممکن است حتی به زبان هم آورده نشده باشد، ولی تلویحی همه ما آن را می پذیریم.
تعارض واقعی و تعارض کاذب :
" کتاب تئوری انتخاب و مدیریت زندگی " اسم این کتاب است که من ترجمه کردم؛ این کتاب در واقع تجدید چاپ شده یکی از کتاب های دیگر کلاسیک گلاسر هست زمانیکه هنوز اسم تئوری انتخاب تئوری کنترل بوده ، ولی گلاسر این کتاب رو تجدید چاپ کرد یه سری فصول بهش افزود و یکسری فصل هارو که از کتاب اصلی خود تئوری انتخاب در واقع اومده بود اونهارو برای اینکه دوباره کاری و تکرار نشه از کتاب حذف کرده . در این کتاب یکی از فصول بسیار مهمش که قصد دارم امروز درموردش با شما صحبت کنم فصل یازده کتاب هست که در خصوص تعارضه ، یکی از همکاران در آکادمی لیدرشیپ و همچنین در گروه کوچینگ از من خواسته بود که بخاطر بحث و گفت و گویی که بین دانش پذیران آکادمی کوچینگ در خصوص تعارض وجود داره یه کم توضیح بدم من ترجیح دادم که اجازه بدم این کتاب چاپ شه منتشر شه، بیاد بیرون بعد درمورد تعارض که فصل یازده این کتاب هست توضیح بدم .
انواع تعارض
۱-تعارض واقعی بین فردی
به طور کلی اونجوری که ما در تئوری انتخاب میبینیم تعارض به دو دسته بزرگ تقسیم میشه، وقتی از تعارض یا conflict صحبت میکنیم ، یکی تعارض بین من و در واقع دیگری است ، تعارض بین خواسته من و خواسته دیگری است ، تعارض بین نیاز من و نیاز دیگری است ، من الان میخواهم بخوابم (نیاز به بقا) و فرزند من الان میخواهد بازی بکنه (نیاز به تفریح او) ، که در اینجا دچار کشمکش و درگیری میشویم ، من نیاز دارم که اقتصاد زندگی من تامین بشه، چون اجاره خونه نمیتونم بدم یه نفر دیگه که همه اینهاش تضمین هست نیاز به آزادی بیان داره و میخواد خودش رو بهتر بتونه بیان بکنه و گاهی اوقات ممکنه که در واقع همین نیاز به بقای من با نیاز به بقای یه انسان دیگری در تعارض قرار بگیره ؛ همانطور که در طبیعت اتفاق میوفته.
در سیستم های اداری ما از یک واژه ای استفاده میکنیم به نام conflict of interest یعنی اینکه نفع من با نفع دیگری ممکنه که در تعارض قرار بگیره ، خب این یه شکلی از تعارضه که وجود داره ، وارد یک سیستمی میشیم توی اون سیستم اگر که درواقع من به گونه ای عمل بکنم ممکنه که منافع خود من در اینجا با منافع اون تصمیمی که میخوام بگیرم, در تعارض قرار بگیره که من در اینجا به نفع یکی از اون تصاویر قطعا که اون تصویری است که بیشتر منافع من رو تضمین میکنه تصمیم خواهم گرفت .
برای همین به عنوان یک مدیر مثلا میگم من نمیتونم مدیر یک شرکت باشم و در عین حال با یه شرکتی قرارداد ببندم برای یک پروژه ای که اون شرکت رو من خودم درش سهام دارم ، میگن که این یعنی تعارض وجود داره بین منافع این شرکتی که شما مدیرشید و منافع اون شرکتی که شما سهامدارش هستید و به طور کلی شما به سمت کدوم یکی خواهید رفت ؟ خب در واقع رای تون و تصمیمتون و اقدامتون به سمت اون تصویری میره که بیشتر منافع شخصی خودت رو تضمین کنه .
خب خیلی موقع ها هم در واقع تعارض بین خواسته من و خواسته همسر من ممکنه که ما رو به دو راه کاملا متفاوت بکشونه و ناراحت بشیم . حالا این ممکنه که در واقع تعارض بین یکی از نیاز های من باشه مثل نیاز به عشق و احساس تعلق من ، میخواد که من شب عید رو در کنار والدین و خواهر برادران خودم بگذرونم ، نیاز به عشق و احساس تعلق همسرم هم در واقع او رو تحت فشار قرار میده که شب عید رو در واقع در کنار خواهر و برادر و مادر و پدر خودش ماهی با سبزی پلو رو بخوره . بنابراین هر دوتامون یک نیازه ، ولی من نیازم اینه که در اینجا باشم ولی او نیازش اینه که در جای دیگری باشه یا خواستش اینه ، اینجا تعارض به وجود میاد که باعث کشمکش میشه اینو بهش میگیم تعت بین فردی، یعنی تعارض بین خواسته من و خواسته دیگری یا تعارض بین نیاز من و نیاز دیگری .
این تعت در عین حال که در زندگی ما اثربخشه ولی خیلی راحت میتونیم مدیریت تعارض رو یاد بگیریم به ویژه در روابط شویی ، در روابط والدین و فرزندان ، و در روابط محیط کاری. حل تعارض در واقع استراتژی های خاصی داره که در واقع میتونیم بکار بگیریم به گونه ای رفتار کنیم که منصفانه باشه و دوستانه باشه و حدو مرز داشته باشه و اینجوری به گونه ای رفتار کنیم که بخشی از نیازهای من و بخشی از نیاز های اون طرف در واقع بشه یا یکبار تمام نیازهای من شه یکبار تمام نیازهای او.
۲-تعارض واقعی درون فردی
اما تعارضی که در روانشناسی بسیار زیاد عامل اساسی آسیب روانی شناخته میشه این تعارض اتفاقا نیست. تعارضی است که فرد خودش با خودش داره که ما به این تعارض میگیم تعت درون فردی دیگه. تعت برون فردی یا بین فردی نیست پس یه تعارض بین فردی داریم یه تعارض درون فردی.
تعت درون فردی همچنان که در علم کلاسیک روانشناسی هم آمده گاهی اوقات از جنس اپروچ یا درواقع تقربه ، گاهی اوقات از جنس اجتنابه و گاهی اوقات هم میتونه اجتناب تقرب باشه یعنی چی ؟ به معنی اینه که از دیدگاه تئوری انتخاب اگه بخوایم صحبت بکنیم، فرد دو تصویر در ذهنش دارد، هردو تصویر مطلوبند، اما اگر به سمت یکی از این تصاویر بره، اون تصویر دیگر رو از دست خواهد داد ولی اون تصویر دیگه هم براش ارزشمنده ، چون اون تصویر هم یکی از نیازهاشو میکنه یا در واقع معنی دیگرش اینه که ممکنه که دوتا تصویرم نداشته باشه ، ممکنه که یک نیاز خاص داشته باشه و در واقع این نیاز خاصش دوجنبه مختلف پیدا میکنه، اگر یکی از جنبه های این نیاز رو بکنه ممکنه جنبه دیگر این نیاز از دستش در بره .
مثالی که گلاسر درکتاب تئوری انتخاب و مدیریت زندگیش میزنه از یک زوج صحبت میکنه که زندگی بسیار خوبی دارند زوج در یک شهری زندگی میکنند آقا برای خودش مدیر یک شرکته و خانوم هم در واقع بیزنس خودش رو داره ، دوتا بچه دارن اینهاو خانومه در شهری که زندگی میکنه پدر و مادرش هم در همون محله زندگی میکنند و چون پدر و مادر در دهه ۸۰ زندگیشون هستند، این دختر که تک فرزند هست از اونها مراقبت میکنه آقای این خانواده که ما اینجا اسمشو در کتاب گذاشتیم جف ، جف از طرف رئیس یا شرکتی که درش کار میکنه بهش پیشنهاد میشه که میتونی مدیریت یک کارخونه رو که اخیرا در شهر دیگری احداث میشه به عهده بگیری اگر که بتونی نقل مکان بکنی و بری به اون شهر ، جف هم که از زمانیکه در دانشگاه تحصیل میکرده یکی از آرزوهاش ، یکی از تصاویر مطلوبش برای احساس قدرت و عزت نفسش و همچنین نیاز به آزادیش این بوده که بتونه رئیس یک کارخونه ای بشه و تمام خلاقیتش و توان علمیشو اونجا بکار بگیره به دیگران دستور بده و کارکیفی بتونه بیرون بده و احساس ارزشمندی بکنه. خب درآمد بهتری هم خواهد داشد صد در صد و به لحاظ سازمانی هم بالا میره، اما وقتی پیشنهاد رو به همسرش میگه ، همسرش میگه که نه من نمیتونم از این شهر بیام بیرون چون والدین من در سن هشتادوخورده ای سالگین نمیتونن از خودشون مراقبت کنند. من باید از اونها مراقبت کنم درسته تو خونه خودشون زندگی میکنن ولی من باید روزی یکی دوبار به اینها سربزنم ، دکتر میرن باهاشون برم دکتر و اصلا چرا نگران مسائل مالی هستی که بری رئیس کارخونه شی من تنها وارث والدینم هستن اینا ده سال دیگه عمر میکنن، نه پونزده سال دیگه تمام ثروتشون به ما میرسه، الانم وضع زندگی ما بد نیست ما زندگی بسیار خوبی داریم ، بچه های بسیار خوبی داریم ، درآمد تو و من هم کافیست برای زندگیمون، منم به شهر دیگه ای نمیخوام بیام. حالا اینجا تصور بکنید شما که جف اصلا بحث اصلیش پول نیست که خانومه وقت بهش پول پیشنهاد بکنه تعارض رو حل کنه ؛ دوتا تصویر داره :
یک : تصویر عشقش ، همسرش ، و فرزندانش برای اینکه در کنارشون باشه از اونها برخوردار بشه، مهرورزی بکنه کانون خانواده رو گرم نگه داره
از طرف دیگه : یه تصویری داره به نام پیشرفت ، پیشرفتش هست.
اینجا این تعارضه رو نمیدونه چیکار کنه ،اگر ول کنه و بره و اخر هفته ها بیاد به خانواده سر بزنه، بخشی از اون تصویرو از دست داده ،اگر اینجا بمونه دیگه رئیس کارخونه نمیتونه بشه، اینجا جف یک تعارض درونی داره بین دو نیاز خاص خودش که دوتا خواسته کاملا قوی و قدرتمندند در درون فرد. جالبیش اینهکه نه همسرش نه دوستاش نه هیچکس دیگه ایی هم نمیتونن اینجا به جف کمک کنن چون اونها در تعارض نیستن ، چون اونها نمیدونن چقدر این دوتصویر سوزنده است ، چون اونها نمیدونند چقدر این دو تصویر قدرتمندند در درون این فرد و تا چقدر این دوتا تصویر رو میخواد و دوستشون داره ؛ برای همین همسرش میگه ولش کن ، رئیس اداره نشی حالا چه ایرادی داره ،نمیدونه این رئیس اداره شدن از بچگی این چه تعریفی برای این داشته و چه جایگاهی در دنیای مطلوب این فرد داره و چقدر تصویر برجسته ایست و با اون چقدر احساس ارزشمندی میکنه احساس ارزشمندی که باپول و ثروت خانوم به دست نخواهد آمد این یه تعارضه.
یه تعارض دیگه ام اجازه بدید که به گونه دیگه ای تعریف کنیم تعارضی که در واقع دیگه دوتا نیازه متفاوت نیستن مثل جف که عشق و احساس تعلق به خانواده و به همسر و از طرفی احساس به قدرت و پیشرفت و احساس ارزشمندی، بلکه دو جنبه مختلف یک نیازند یعنی چی ؟
مثال : هلن ازدواج کرده بوده قبلا دوتا بچه داره به دلیل اعتیاد همسرش جدا شده بعد از سالها ازدواج کرده با یک آقایی این آقا بسیار او رو دوسش داره بسیار زندگی مشترک قشنگی رو باهم شروع کردند مدتهاست خیلی خیلی زیبا زندگی میکنند دوسه ماهی است. منتها تا قبل از این شوهر قبلی این خانم قادر نبوده به لحاظ سلامت روان و سلامت جسم و همچنین هزینه زندگی که از عهده بچه هاش بربیاد، و تازه هم ول کرده و رفته و بچه ها رو نمیخواسته اما الان مدتی است که اومده پاشو تو یه کفش کرده من ترک کردم من اوضا و احوالم خوبه درآمد دارم زندگی مالی من خوبه زندگی عاطفیمم خوبه و من میخوام بچه هارو ببرم پیش خودم و خانومه چون مقاومت میکنه آقا رفته دادگاه وشکایت کرده و حالا دادگاه و دادگاه کشی دارن و بخش زیادی از پول رو اینخانوم باید خرج کنه به وکیل بده تا بره دادگاه و این بچه هارو پیش خودش نگه بداره که در نهایت هم موفق نخواهد شد و طبق قانون در نهایت اگر دادگاه متوجه بشه ایشون ترک کرده و شغل داره و زندگی داره و خونه داره و خانواده داره حتما پنجاه درصد از نگهداری بچه ها رو به عهده این پدر میگذاره، حالا همسر این خانم که این سه ماه رو باهم زندگی کردن و با نگهداری بچه ها هیچ مشکلی نداشته الان مخالفت میکنه با نگهداری بچه ها میگه که من بچه ندارم و دوستم ندارم که بخشی از زندگیمو صرف نگهداری بچه های آدم دیگه ای بکنم، اون آدمی ام که صبح تا غروب میره واسه ما وکیل میاره و دائما نامه مینویسه ما بریم دادگاه ، من اصلا نمیخوام زندگیمو توی پله های دادگاه بگذرونم هی پول بازحمت درآورده رو خرج بکنم به وکیل ها بدم که وکیل ها برن اونجا در واقع بچه دبگری رو که ماله منم نیست اینا رو من به سرپرستی قبول بکنم، من بچه هام بچه های خوبین دوسشون دارم اگر به زبان ساده میتونن اینجا زندگی کنن خب زندگی کنن اگر نه با پدرشون، این کشمکش هارو من نمیخوام قبول کنم از همه مهمتر من دردسر دوتا بچه کوچیکو نمیخوام بکشم. میتونی انتخاب کنی عزیزم میخوای بچه هاتو نگه داری باید بری خودت با خودت زندگی بکنی بامن زندگی بکنی بچه هارو بده پدرشون تا الان نگهشون میداشتم چون باباشون حاضر نبوده نگهشون داره من احساس وظیفه و تکلیف انسانی میکردم مثل اینکه خونه ام یتیم خونه بوده. ولی الان باباعه اونجا هست و با قلدری تمام اومده بچه هارو ازما بگیره منم دنبال دردسر نیستم و نمیخوام زندگیم رو صرف دوتا بچه ای بکنم که مال من نیست ؛ حالا اینجا این هلن خانم ما تعارض داره بین دو تصویر که وصل میشن به یک نیاز ، نیاز به عشق و احساس تعلق از یک طرف همسری که تازه ازدواج کرده رو دوستش داره زندگی مشترک با او رو دوست داره و عشق دریافت میکنه ، احساس تعلق میکنه، از طرفی به بچه هاش عشق میورزه ، حالا اینجا نمیدونه چکار بکنه.
اینارو ما بهش میگیم تعت درون فردی که دو نوعش رو توضیح دادم :
۱-زمانیکه تعت مربوط میشن به دو تصویر مختلف از دو نیاز مختلف و۲- گاهی اوقات که دو تصویر مختلف یا دو موقعیت و شرایط مختلف از یک نیاز واحد
اینها جزو تعت واقعی هستند که فرد رو میتونن به پرتگاه عدم سلامت روانی بکشوننش و بهداشت روانی فرد رو واقعا آسیب بهش برسونن و فرد دچار اختلالات روانشناختی فراوانی در این تعت میشود از وسواس گرفته تا افسردگی و درد معده و سردرد های مختلف و دردهای جسمانی و اون چیزی که بهش میگن ، بیماریهای سایوماتیک یا اختلالات روان تنی تا اضطراب و استرس و بی خوابی، همه چیز میتونه در واقع با این تعارض بیاد.
۳-تعارض کاذب
شکل سومی از تعارض رو گلاسر نام میبره به نام تعارض های کاذب ،تعارض های کاذب زمانی است که واقعا بین دوتا تصویر تعارض وجود نداره که فرد اگر برود به سمت تصویر شماره یک شماره دو رو از دست داده ، اگر بیاد به سمت شماره دو شماره یک رو از دست داده یا اگر اجتناب بکنه از تصویر شماره یک، درواقع تصویر شماره دو هم از او دور خواهد شد، اینجوری نیست، یعنی نه تقرب تقربه نه اجتناب اجتناب، بلکه فرد در یک موقعیت دشوار فقط قرار داره، ولی میگه من در تعارضم مثلا در زندگی مشترک به من میشود خشونت خانوادگی هست، بی احترامی هم هست اما من نمیتونم جداشم چون تعارض دارم اینجا تعارضت چیه؟ تعارضم اینه که من بچه دارم، به خاطر سلامت بچه هام یا اینکه من شغل ندارم درآمدم ندارم، پدر و مادرمم منو نمیپذیرن، هیچکسی ام در خانواده از من حمایت نمیکنه. اینجا این تعارض کاذبه برای اینکه فرد میتونه درواقع رفتار خودشو تغییر بده کسی از تو حمایت نکنه ، رو پای خودت میتونی بایستی، میتونی بلند شی و دنبال کار بری بگردی میتونی برای درآمد خودت تلاش بکنی منتها چون تلاش کردن سخته ، برای اینکه خانمی که خانه دار بوده همه چیز واسش فراهم بوده حالا چهارتا فحش خواهر مادر یا کتکم میخوره دیگه ، ولی الان اگه نخواد اونهارو بخوره باید بلند شه بره سرکار باید تن به کار بده بابد با کارفرما صحبت بکنه باید صبح زود از خواب بیدار بشه یا مادری میگه حیف من تعارض دارم واقعا من نمیدونم چیکار کنم هم دوست دارم ادامه تحصیل بدم ، هم بچه دارم ، بچه خیلی وقت منو میگیره این که تعارضی وجود نداره، اینجا بحث مدیریت زمانه میتونه زمانهایی که بچه اش خواب هست شروع کنه به مطالعه کردن برای کنکور، میتونه زمانهاییکه بچه اش رو همسرش نگه میداره یه بخشی از فعالیت هاشو انجام بده میتونه یه کارگر بگیره یکی دوساعت در روز کارگره بهش کمک بکنه بنابراین راه های متعددی وجود داره این چیزی رو که بهش اصطلاحا میگیم تعارض کاذب رو حلش بکنیم.
تعت کاذب پر فراوان ترین شکل تعتی است که مراجعین برای ما میارن و خیلی شکایت دارن یه خرده دقت بکنین میتونیم بفهمیم این تعت، تعارض بین دو خواسته نیست، بیشتر کاذبه، مدیریت زمان یا تلاش سرمایه گذاری و مسئولیت پذیری پایین هست واسه همین بعد میگه هم این رو میخوام هم این رو میخوام یا این رو نمیخوام و این رو میخوام ،اگر برم سراغ این خواسته اون چیزی که نمیخواهم هم سرم خواهد آمد که این غلط است.
یکی از بزرگترین نشانه های متمایز کننده تعت واقعی با کاذب از دیدگاه تئوری انتخاب اونجوری که گلاسر در کتاب تئوری انتخاب و مدیریت زندگی صحبت میکنه اینه که هرچی در تعارض کاذب بیشتر بمانیم، اوضاع ما بدتر میشه بدتر و بدتر، درحالیکه تعت واقعی رو اگر یکم بهش زمان بدیم خود زمان وزنه رو به سمت یکی از تصاویر سنگین تر میکنه و تصمیم رو آسوده تر میکنه.
ممنون از بهناز عبداللهی عزیز که در نوشتن این بخش من را یاری نمودند.
تعریف کهن الگو
میدونید که بیشتر تحلیل های ما برمبنای نمادشناسیهای میتولوژی و اسطوره شناسی و روان شناسی کهن الگویی صورت میگیره . برای کهن الگو تعریف های مختلفی شده و خود یونگ هم در آثار مختلفش تعریف های مختلفی رو ارائه داده که بعضا آدم گیج میشه که در این کتاب اینگونه گفتی ، چطور در کتاب دیگه جور دیگه گفتی؟ ولی بین تعریف هایی که شده من تعریف روبین روبرتسون رو میپسندم در کتاب روانشناسی یونگی برای مبتدیان که به فارسی که ترجمه شده ناشر اسمشو یونگ شناسی کاربردی گذاشته است .روبین روبرتسون در این کتاب میگه کهن الگو قصه هایی هستند که مرتب در زندگی ما تکرار میشن ، قرنها میگذره ، هزاران سال میگذره، اما بعضی از قصه ها انگا تو زندگی ما ثابت میمونن و همچنان در زندگی ماها تکرار میشن با تعریف روببن روبرتسون که آرکی تایپ قصه های تکرار شونده زندگی ماست با این تعریف درواقع ما شروع میکنیم پیش رفتن ؛ خب همین تعریف رو هم اسطوره شناسها برای اسطوره ارائه میدن. میت یا اسطوره بن مایه مشترک تمام قصه هاست ، ما صدها و هزاران قصه داریم در ملل مختلف و با فرهنگهای مختلف که با هم تفاوت خیلی زیادی دارند ولی اگر بگردیم میبینیم تعداد محدودی بن مایه یا میت یا موتیف تکرار شونده در این قصه های متکثر، مشترکهست و درواقع وقتی از این دیدگاه نگاه میکنیم به زندگی، از دیدگاه میتولوژی یا روانشناسی آرکی تایپال میبینیم، میگوویم عه ! این همون قصه ای بود که پونزده قرن پیش چنین گفته شده بود و همچنان داره در زندگی ما تکرار میشه و این باعث این میشه که گرچه هر موقعیت زندگی تکرار نشدنی و منحصر به فرده اما ما بتوانیم باز موقعیتهای منحصر به فرد و تکرار نشدنی را در یک چهارچوبی قرار بدیم که زندگی رو برای ما قابل فهم بکنه .
اسطوره امر ی
یکی از اون ماجراها در واقع اسطوره شناسی امر ی است ، به هر حال چیزی تحت عنوان حکومت یا نهاد های قدرت در تمام جوامع یا کشورها و قبیله ها وجود داره و اینکه راجع به امر ی چه اسطوره هایی وجود داره، باز یکی از چیزهایی است که اگه ما اونا رو بشناسیم خیلی وقتها میبینیم بعضی از سرنوشت ها باز تولید میشه و باز تکرار میشه ، حالا ممکنه این دیدگاه میتولوژی این را توی ذهن ما بیاره که گویا زندگی جبری است و تاربخ در حال تکرار شدن است، قصه ها درحال تکرار شدنند ، در مقابلش گفته میشه آره زندگی پر از جبره، اما آگاهی به جبرها به ما اختیار و حق انتخاب واقعی میده، یعنی وقتی شما فکر میکنید از هرکدوم از دیوار های این اتاق میتونید برید بیرون ممکنه خودتونو الکی به در و دیوار بزنید و اصلا بیرون نرید یا از پنجره بخواید برید بیرون و پنج طبقه بیوفتید زمین و به مقصد نرسید، اما وقتی بدونید یه جبر وجود داره که مثلا از این راهرو یا از این پنجره یا از این سوراخ لوله بخاری بیرون برید درسته حق انتخاب هاتون محدود میشه ولی در عین حال حق انتخاب های واقعی پیدا میکنید و یا دررو های واقعی پیدا میکنید، چون اسطوره ضمن اینکه تنگناهای یک موقعیت رو به ما نشون میده، درروهای اون موقعیت و برون رفت های اون بحران رو هم به ما نشون میده، بنابراین در واقع گرچه دیدگاه اسطوره ای یا دیدگاه آرکی تایپی که قصه ها در حال تکرار شدن هستن، مارو در یک قالبی میبره که گویا نوعی جبر در این جهان وجود داره، ولی در عین حال به ما حق انتخاب میده نه برمبنای یک آزادی و اختیار در واقع پندارگرایانه و خوشباشانه و خیالپردازانه که خب من هر کار دلم بخواد میتونم بکنم ، هرکار اراده کنی میشود کرد ، نه ما رو از این خوشباشی و از این تفکر خوشباشانه درمیاره و ما رو به این نقطه میاره که نه تو یه جاهایی نمیتونی حرکتی بکنی و اگر بخوای حرکت زیادی بکنی قواعد بازی اینهاست .
بنابراین گرچه در میتولوژی و روانشناسی آرکی تایپال ما با نوعی جبر مواجه میشیم، اما این جبر حق اختیار واقعی مارو بیشتر میکنه . خب چگونه اسطوره راجع به امر ی نظر میده ؟ قصه هایی که راجع به سلاطین هست ، راجع به قدرت هست ، راجع به سرکوب هست ، راجع به اسارت انسانهاست ، وقتی این قصه هارو مرور میکنیم خیلی وقتها میبینیم درواقع یک پترنهای یا الگوهای واحدی در حال تکرار شدن است، لازمم نیست این قصه ها طولانی باشه، گاهی اوقات این قصه ها فقط سه جمله است ؛
مثلا اینیاتسیو سیلونه در دوگانه »نان و شراب» و »دانهای زیر برف» از انجیل نقل قولی آروده راجع به حکومت ستمگران ، سه جمله بیشتر نیست، ولی یه جمله مفصل توشه چون روباه می آید، چون شیر حکومت میکند، چون سگ میرود. اگر شما نگاه بکنید ، میبینید در طول تاریخ این امر بسیار تکرار شده . سیلونه این رو از انجیل نقل میکنه، ولی چون من در انجیل اونقدر سرچ نکردم که پیداش بکنم به نقل از سیلونه میگم . یک اسطوره است یک اسطوره سه جمله ای، ولی اگر ما این اسطوره رو بذاریم جلومون، بعد میبینیم تعداد خیلی زیادی از درواقع حکومت های سرکوب گر و سلطه گر در همین ماجرا میگنجه که چگونه روی کار میان ، چگونه سرکوب میکنند و بعد چگونه آخر و عاقبتشون باچه خفت و خواری به پایان میرسه .
اسطوره ضحاک
خب اما بریم سراغ اسطوره های ایرانیمون. اون کتاب شاهنامه که اینجا وجود داره وقتی شروع میشه فصل اولش فصل اسطوره ای شاهنامه است و در فصل اسطوره ای شاهنامه، اولین دیکتاتور یا اولین مستبد در واقع ضحاکه و این اتفاقا اولین اسم عربی است که شما در شاهنامه میبینید غیر از مقدمه شاهنامه که بالاخره حمدوسنای خداوند و بزرگان هست که همشون عربها هستن اما وقتی شروع میکنه به افسانه پردازی و اسطوره پردازی همه اسم ها پارسی است تا زمانیکه به اسم ضحاک میرسه و یک اسم عربی ؛ خب در واقع در زمان سلطه زبان عربی شاهنامه داره این قصه هارو میگه و میبینید که بلافاصله اسمش میشه یه اسم عربی ضحاک ؛ در حالیکه ضحاک اسم پارسیش اژدهاک بوده، یعنی ریشه اش اژدها بوده و شما ببینید فردوسی چقدر حکیمانه و با لطافت چه پیامی رو در این میگنجونه :
یک : اینکه اولین دیکتاتور یک فردی است با زبان بیگانه
دوم : اینکه اسم اژدهاک از اژدها و مار میاد، چون روی شانه های ضحاک همه یادتون هست که از اثر بوسه ابلیس ، شیطان مار روییده بود ، اژدها روییده بود و این مارهاباید هر روز مغز سر دو جوان رو میبلعیدن تا آرام بگیرن . خباسم اژدهاک وقتی تبدیل به اسم ضحاک میشه سریع معناش عوض میشه، ضحاک یعنی یک فرد خندان در حالیکه اژدهاک یعنی یک فرد عبوس ، یک فردی که آدمها ازش وحشت میکنند . بنابراین فردسی نزدیک به هزار سال پیش یک امر خیلی جالبی رو راجع به دیکتاتوری در بخش اسطوره ای شاهنامه یادآوری میکنه و اون بحث اسارت زبانی است که در واقع یک بخش خیلی مهم از فیلم خاطرات اسب سیاه این ماجراست ، یک نظام سلطه برای اینکه بتواند آدمها رو کنترل بکند از آدمها میخواد به زبانی که به زبانی که نظام سلطه تجویز میکند صحبت بکنند .
اسارت زبانی
این اسارت زبانی یک بحث مهمی است که معلوم میشه در استبدادها از گذشته هم وجود داشته . در واقع زبان سلطه، زبان تحریف تجربه هاست . اسمهای زیبا گذاشتن برروی تجربه های نازیبا ، اسمهای انحرافی گذاشتن بر روی اتفاقاتی که اگر اون اسمها نباشن ما جور دیگر میبینیمشون . اینا دست و پای آدمهارو میبنده ، چشمهای آدمها رو میبنده به جای اینکه چشم بند ببندند و به دست و پاشون زنجیز بزنند به جاش با خلق یک زبان جدید که زبان سلطه هست آدمها رو به بند میکشند به طوری که آدمها به فرار هم فکر نکنند . این در واقع بحث اسارت زبانی بود که من در این فیلم دیدم و توجه منو جلب کرد و دیدم در اسطوره ها هم این مساله اسارت زبانی چقدر بارز هست .
تفاوت استبداد و توتالیته
اساسا تفاوت استبداد با تمامیت خواهی این هست : یک نفر در واقع یک گردن کلفتی هست سر کوچه مارو میگیره و چوبی هم داره، ما بلاخره یه پولی بهش میدیم که کتک نخوریم، اما همچنان در فکر این هستیم که یه وقتی پدرشو دربیاریم. این استبدادی است که همه ما میشناسیمش .اما توتالیتاریسم استبداد یک قدم جلوتره، درواقع میخواد زمانی که با چوبش طرف ما میاد، ما چوبش رو ببوسیم و با خیال راحت هرچه که داریم تقدیمش کنیم بگیم شبم بیا خونه چای بخور . اینچیزی است که توتالیتاریسم از ما میخواد و درنتیجه اینکه باتغییر مفاهیم ، خلق واژه ها ، خلق عبارتها ، و تحریف واقعیت به گونه ای رفتار میکنه که ما چوب او رو ببوسیم .
روانشناسی استبداد و خودکامگی
یک کتاب خیلی جالب در این زمینه نوشته شده روانشناسی استبداد و خودکامگی و با اسم دیگری هم منتشر شده ، روانشناسی جباریت که مانس اشپربر روانشناس آدلری آلمانی این رو نوشته و در ابتدای این کتاب حرف خیلی جالبی میزنه ، میگه برای اینکه بفهمیم چرا کسی که سرکوب گره ، کسی که سلطه گره دوست داره با چوبش رو سر آدمها بزنه خیلی نیازی به روانشناسی نیست، همه میدونن بخشی از آدمها خیلی نیاز به قدرت دارن، حالا یا زیادی تحقیر شدن یا بهشون گفت تو از بقیه بهتری، در کل باورشون شده و دلشون میخواد همه سجده کنند . انا ربکم الاعلی، من مربی برتر شماها هستم مناز شماها بهتر میفهمم خب این فهمش خیلی پیچیده نیست، اما چیزی که روانشناسی تخصصی باید بیاد راجع بهش صحبت کنه این هست که انسانهایی چماقی که بر سرشون فرود میاد چگونه اون رو پرستش میکنند ، این چماقی که هر روز میاد رو سرشون ، میگن این چماقه حیفه بذاریش زمین، وقتی از دستت میذاری اینجا یه محرابی میسازن این چماق رو بذار تو محراب وقتی ام که تو سرمون نمیزنی ما اون رو پرستشش کنیم .
اشپربر میگه این فهم این موضوع یه چیزی است که روانشناسی باید به کمک ما بیاد تا بفهمیمش . یکی از این ماجرا ها این هست : اسارت زبانی، در واقع نظام های سلطه شروع میکنند به خلق زبان های جدید و با خلق زبان جدید، تفکر خلاق ، مستقل و پرسشگر ما رو میبندند و درنتیجه ما همانگونه فکر میکنیم که اونها میخواهند ؛ همین که به اژدهاک میگیم ضحاک، باورمون میشه که مرد خنده رویی باید باشه ، پدر مهربانی باید باشه ، حالا هر پدر مهربانی ممکنه زائده هایی روی شانه هاش وجود داشته باشه ، بلاخره هر خونه ای پدری داره و هر پدری ممکنه زائده هایی داشته باشه ، حالا از شانس ما پدر ما این بوده
کلی تفکر ما با این واژه متفاوت میشه . دوتا از رمان نویسهای بزرگ درباره این ماجرا داستان نوشتن ، یکی فرانس کافکا یک داستان کوتاه نوشته به نام داستان جزیره محکومین و یکی هم جورج اورول که داستان سال هزارو نهصدو هشتادو چهار رو نوشته که هر دو درواقع داستانهای بسیار خواندنی هستن و هردو درواقع اسطوره های مدرن اسارت زبانی هستند . در داستان جزیره محکومین فرانس کافکا که سالها پیش حسن قائمیان هم ترجمه کرده و با مقدمه صادق هدایت هم چاپ شده .
جزیره ایی رو میشناسیم که در این جزیره یک فرمانروا ده فرمان نازل میکنه، برای مردم و اگر کسی نافرمانی کنه از فرمانهای او ، اونو میبرن به یک دستگاهی برای تنبیه میسپارن که اون دستگاه با تیغ و خنجر و میخ فرمانهای نادیده گرفته شده رو روی تن اینها حک میکنه و اونها درحالی از شکنجه میمیرند که تمام فرامین حاکم توی ذهنشون تکرار میشه، چون تمام تنشون اسیر گفته های اون هست، اشاره خیلی قشنگی است به اسارت زبانی. انقدر بمباران میشیم با فرامین که آرام آرام میبینیم تنمون هم داره به فرامین عمل میکنه ، دیگه اونکه طبل بزرگ رو میزنه، ما ناخوداگاه پای چپمون رو میکوبیم زمین، نمیدونیم چرا ؟ دیگه یواش یواش اختیار تنمون هم از اختیار خودمون هم بیرون رفته.
دوباره جورج اورول در رمان قشنگ هزارو نهصد و هشتادو چهارش راجع به یک نهاد قدرتی صحبت میکنه که کارش خلق واژه های جدید ، از بین بردن واژه های قدیم بوده، یک وزارتخانه ایی داره این سیستم به نام وزارتخانه حقیقت که کارش جعل واقعیته ، کارش تحریف واقعیته، ولی اسم خودش هم جعلی است ، اسمش هست وزارت حقیقت و کارش این هست که گذاره های غلط به آدمها بده، راجع به تاریخ ، راجع به وقایعی که دوروبرشون اتفاق افتاده و این به هر حال یکی از اسطوره های اسارت زبانی است که ما در این فیلم هم دیدیمش .
صحنه دیگری از این فیلم که برای من جالب بود اون صحنه نمایش فیلم بود که اون آقای کافه داری که به کنایه آنتونی کویین صداش میکردن ، برنامه ریزی کرد که فیلمی پخش بشه، ولی در واقع این فیلمی که داشت پخش میشد قرار بود چیزی را پنهان بکند یک عملیات رو پنهان بکند، اتفاقا یکی از چیزهایی که باعث میشه در قرن بیستم درواقع نظام های تمامیت خواه بیشتری داشته باشیم ، وجود همین رسانه های فراگیر هست، مثل سینما ، مثل تلویزیون و اینها یکسری کلان روایت خلق میکنند یعنی انقدر ماتحت بمباران دائمی اینها قرار میگیریم که باورمون میشه این درسته ، به تجربه بلافصل خودمون شک میکنیم، مثلا میبینیم که سبد خرید داره کم میشه، اما تو سینما میبینیم آدمها با سبدهای پر میان بیرون، به تجربه های خودمون شک میکنیم، باورمون میشه که نه من نمیفهمم، و این سبد که داره کم میشه ناشی از نفهمیدن منه، فکر میکنم سبد پره، چون تو فیلم دارم میبینمش و درواقع یک روشنفکری میگه وقتی رسانه های فراگیر دارن مرتب یه چیزی رو بهتون نشون میدن، شما کشف کنید که دارن چه چیزهایی رو ازتون پنهان میکنن.
سینمایی برای ندیدن
وقتی در اخبار مرتب یک خبر تکرار میشه و وقتی یک سوژه مرتب رو بیلبوردهاست ،شما بیشتر از اینکه به اون فکر کنید به این فکر کنید که چه چیزی داره پشت این پنهان میشه . بنابراین درواقع این اشاره ای بود به این که سینماهایی وجود داره که سینمایی است برای ندیدن ، نه سینما برای دیدن و حالا پادزهرش، درواقع یک سوال هست. آیا میشود سینمایی وجود داشته باشه که سینمای پادزهر باشه و سینمایی باشه که آنچیزهایی که برای ندیدن هست به آدمها نشون بده؟ آن چیزهایی که سانسور خبری میشه به آدمها نشون بده و این میتونه یک حلقه از یک زنجیره مبارزه با نظام سلطه در جهان باشه و چیزی که در این فیلم دیدید دقیقا این بود سینما پخش میشد، اما کافی نبود، ولی لازم بود، این خیلی مهمه برای اینکه عملیات انجام بشود، برای اینکه قربانی از یخ بیرون آورده بشه، از حوض آب بیرون آورده بشه، سینما لازم بود ولی قطعا شرط کافی برای مبارزه باسلطه نبود، ولی شرط لازم بود و بدون اون در واقع یه جاهایی بن بست ایجاد میشد، بنابراین درواقع این فیلم نشان دهنده یک بارقهای از امید بود که ما میتوانیم به سینما امید داشته باشیم به عنوان یک حلقه لازم از یک زنجیره .
داستان پرسفون در هادس
از دیدگاه اسطوره شناسی مثل من هرکسی کمی با اسطوره ها آشنا باشه با دیدن این دختری که مرده و در یخ هست و در پاییز میدود و در زمستان جنازه اش در آب هست به یاد داستان پرسفون در هادس میوفته اون اسطوره ایی از پرسفون دختر معصوم و بیگناه پدر زئوس و مادر دیمیتر که داشت گل میچید و حواسش نبود که هادش که پادشاه سرزمین مرگ بود و عمو و داییش هم محسوب میشد، اون رو ربود و به سرزمین مردگان برد. بنابراین با دیدن این دختری که در حوض آب سرد و در زمستان در پاییز و در سرما و بعدم در تابوتی از یخ قرار میگیره ما به سرعت یاد داستان پرسفون میوفتیم و بعد هنگامی که به نزد مادر باز میگرده، نزدیک به بهار میشه و بعد با داستان اسطورهایی بازگشت پرسفون در بهار و فرو رفتن پرسفون در پاییز رو برای ما تداعی میکنه و وقتی نزد مادر باز میگرده یک خوشه گندم اضافه میشه به جنازه اش که خوشه گندم هم نماد دیمیتر یا در واقع مادر مادران است.
اما واقعا چه چیزی باعث میشه این پرسفون بتواند از سرزمین هادس برگرده ؟ خب در داستانهای عصر هلنیسم یا یونان باستان بلاخره پرسفون برای نجات خودش کاری نمیتوانست بکنه تا تلاشها و ناله ها و زجه های مادر دیمیتر و تبانی پدر زئوس و مذاکرات برادر هرمس به نتیجه رسید و بلاخره پرسفون را پس فرستادند، اما در این داستان ما با اسطوره دیگری آشنا میشیم که اون معصومیت به یغما رفته و اون ملت به گروگان گرفته شده و اون فرد به سلطه برده شده یک راه برگشت دیگری هم توش وجود داره و اون راه برگشت راهی است که در واقع توسط خود او انجام نمیشه بلکه دیگرانی که آگاه میشوند درواقع اونها ادامه دهنده راه بازگشت پرسفون هستند. پرسفون میرود ولی داستان رفتن پرسفون منجر به این میشود که دیگران علیه هادس قیام بکنند.
خب شما میبینید بلافاصله بعد از ، از دست دادن پرسفون داستانمون یعنی آسکه، اسبش باردار میشه و اسب باردارشده مانداناست و همه ما در اسطوره های پارسی میدونیم که ماندانا اسم مادر کوروش هست، خب این داستان بلافاصله مارو یاد یک داستان اسطوره ای دیگه ای راجع به استبداد میندازه و اونکه پدر ماندانا پادشاه مستبد سرزمین ماد بود و بعد خواب میبینه که دختر او باردار میشود و نوه او سلطنت او را از بین میرود، خب اگر این آدم به یک روانکاو خوب مثل یونگ دسترسی داشت و میرفت ، یونگ بهش میگفت ببین خواب تو یه خواب هشدار دهنده است این خواب به تو میگه ۱-داری بذر سرنگونی خودت رو میکاری ، دوم اینکه فکر نکن سلطنتت دائمی است، حکومت هیچکس دائمی نیست .
ایتالو کالوینو در داستان شاه گوش میکند نوشته است که حکومت چیزی نیست جز لحظه شماری برای فروریزی . ولی خوب متاسفانه اون به جای اینکه بفهمه که باید به خودش برگرده و ببینه چه الگویی در من وجود دارد که ممکنه از نزدیکان من ، از نوه من ، از سلاله من ، کسی منو سرنگون بکنه، درواقع شروع کرد به تشدید قصاوتش و فکر کرد که اگر دختر من هم باردار بشه، باید شکم او را هم درید و دخترمن باید در اسارت باشه تا نتواند باردار شود، ولی علی رغم این میل آنچه خواسته بود که بشود شد و ماندانا باردار کوروش شد و این فروپاشی اتفاق افتاد .
همین قصه را ما در اقوام مختلف هم میبینیم مثلا در عصر هلنیسم در همون داستانهایی که پرسفون توش هست، دختری بنام دانائه هست که اتفاقا پدر او هم پادشاه آرگوس اون هم خواب میبینه که فرزندی از دانائه به دنیا میاد که اون سلطنت من رو فرو خواهد ریخت و او هم همون کار رو میکنه، یعنی به جای اینکه به بازنگری خودش بپردازه و فکر کنه اگر حکومت ماندنی بود که به تو نمیرسید، پس چگونه حکومت بکنم که وقتش که شد بگم ،بچه ها خداحافظ ما رفتیم، اونها هم بگن به سلامت ، خوش اومدی ، بازنشستگی بهت خوش بگذره ، به جای اینکه این ماجرا انفاق بیوفته مثلا داستان آقای شادروان محمد قزافی برای من اتفاق میوفته ، چرامن باید اینگونه بکنم، ولی بجای اینکه به داستان فکر بکنم دانائه رو در یک برج فولادین اسیر کرد ولی باز آنچه قرار بود بشود شد و زئوس مثل باران بارید و از برج نفوذ کرد و دانائه رو باردار کرد و فرزندی به نام پرسئوس به دنیا اومد که بلاخره پدربزرگ خودش پادشاه آرگوس رو از میان برد و در داستان های عبری هم که همه شما دیگه داستان مادر موسی رو میدونید، باز فرعون خواب میبینه که یکی از این رعایای من کسی منو سرنگون میکنه بازهم همین الگو ، ببینید این الگوها چقدر الگوهای تکرار شونده است .
کاش وقتی اینها کابوس میبینند ، یکی دستشونو بگیره ببره پیش یه روانکاو و بهشون دارویی نده که خوابشون عمیق تر بشه و کابوس نبینند و اون روانکاو هم کتاب اینالو کالوینو رو براشون بخونه و گوش میکنند و بهشون بگه ببین این کابوسی که داری میبینی قابل پیشگیری است این هشیاری درونی تو به تو میگه میتوانی کاری بکنی به اونجا نرسی تو توی این مسیری، ولی میتونی استپ کنی و به اونجا نرسی.
به قول پائولو کوئیلیو آینده ای که قابل رویت باشد قابل پیشگیری است، آینده ای قابل پیشگیری نیست که قابل رویت نباشد . در نتیجه وقتی که این آینده برای تو در یک کابوس رویت شده، پس یک پیشگیری هم داره ولی اینجا هم دوباره فرعون شروع کرد به کشتم پسرهاش، ولی اون اتفاقی که باید بیوفته افتاد و جالب بود که اینجا هم دوباره موسی فرزند خوانده فرعون میشود و در خانه فرعون بزرگ میشود یعنی سقوط از آنچه که بهش فکر میکنه مستبد بهش نزدیکتر است و بنابراین بارداری اسب سیاه یا ماندانا و تولد اون باز به نظر من مفهوم کاملا اسطوره ای رو در خودش داشت .
شخصیت مهم دیگری که در این داستان دیدید ولی خب دیالوگی نداشت و فقط آواز میخواند و ممکنه ما توجهی بهش نکرده باشیم، شاهماران بود و درواقع شاهماران در اسطوره های بین النهرین سمبل جاودانگی است و وقتی که در واقع پرسفون قصه ما به سرزمین هادس فرو رفت و مرد. شاهماران شروع کرد آوازی خوندن و گیسوی خودش رو روی ماندانا انداخت و ماندانا باردار شد و درواقع نوید زایش رو داد .
خب حالا در این اسطوره شاهماران چرا اساسا مار باید نماد جاودانگی باشه، باز ما باید برگردیم به اسطوره های کهن تر، پونزده قرن قبل از میلاد مسیح این اسطوره به وجود اومده ، رع خدای آفتاب بود و خدای آفتاب به زمین اومدتا زندگی زمینی رو تجربه کنه وقتی که به زمین آمد دیگه در زمین گیر کرد دیگه نمیتونست بره بالا ، اونوقت همسرش ایسیس که خدای زمین بود، تبدیل به ماری شد و او رو نیش زد که او بمیرد که دوباره بتواند به آسمان برگرده و این بار که به آسمان برگشت خدای آفتاب شد که به روایتی هم پسر اوست هم تناسخ اوست.
خب این ماجرا شمارو یاد خیلی چیزا میندازه ، اول از همه مارو یاد شازده کوچولوی اگزوپری میندازه، برای اینکه شازده کوچولو بهشت خودشو رها کرد و به زمین آمد تا اینجا دوست پیدا کنه، وقتی ناامید شد و دید زمین خیلی خبری نیست، تصمیم گرفت برگرده، گیر افتاد نمیتونست برگرده روباه هم میخواست زمین گیرش کنه با عشق، اما مار بهش کمک کرد، در واقع گفت تو باید بمیری تا بتونی برگردی، همون غزل معروف مولانا که : بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید . اون هم در اینعشق مرد و به آسمان برگشت .
اما از شازده کوچولوی اگزوپری داستان معروف دیگری هم وجود داره ، داستان مسیح ، مسیح هم در واقع خدایی بود که درواقع تجسد incarnation پیدا کرد ، تجسد پیدا کرد، به زمین اومد ولی باید به صلیب کشیده میشد با وجود بیگناهی، تا بتواند به آسمان دوباره برگرده .
خیلی جالبه که این اسطوره رع و ایزیس و حوروس درواقع در ادیان مختلف و در فرهنگهای مختلف نفوذ پیدا کرده و رع که خدای خورشید بود در آیین مهر که آیین باستانی ایرانیان پیش از زرتشت است، شما میدونید شب یلدا یک شب بسیار مهم است چرا این شب یلدا شب مهمی است؟ من چیزی از نجوم نمیدونم ولی در کتاب های یونگ به این اشاره شده که در بیست و دوم دسامبر که همون شب یلدای ما هست در واقع خورشید به پایین ترین سطح در منطقه العروج میرسه و بعد بیست و دوم و بیست و سوم و بیست و چهارم دسامبر در واقع در اون پایین ترین سطح میماند و در بیست و پنجم دسامبر دوباره شروع میکنه به بالا رفتن. حالا اونهایی که خدای خورشید رو میپرستیدند، رع یا حوروس رو میپرستیدند، پایین ترین حالت آمدن خورشید رو نزول رع زمین میدانستند که در آیین مهر هم که آیین مهر پرستی یا خورشید پرستی بود به تعبیری، بنابراین در چنین روزی مردم مینشستند در واقع به انتظار صبح، از نگرانی این که خورشید به زمین آمده در چنین تاریخی و نکند که زمین گیر شود و با ادعیه و یا با نیایشهایی ، با شب بیداری هایی سعی میکردند به خورشید کمک بکنند که به زمین آمده بتواند برگرده و دوباره شما میبینید بیست و پنجم دسامبر تولد عیسی مسیح هست یعنی همان موقعی که حوروس به آسمان برگشت
اسطوره حوروس
خب اسطوره حوروس و ایزیس ، پونزده قرن قبل از تولد عیسی مسیح روایت شده، بنابراین تولد عیسی مسیح هم شما میبینید یک روایت اسطوره ایست نه یک روایت تاریخی ، شب یلدای ما و عید کریسمس غربی ها باهمدیگه نقطه مشترکی داره و اون هم ادیان مصر باستانه . درواقع هر دوی این ماجراها توش یک مردن برای دوباره زنده شدن وجود داره، برای اینکه برای حیات مجدد بعد از فرورفتن در دنیای مرگ یا دنیای هادس ما نیاز به یک مرگ داریم ، نیاز به یک قربانی داریم و به همین خاطره که مار که در افسانه های مصر باستان عامل مردن رع هست . در ضمن عامل زندگی مجددش هم هست و نماد جاودانگی میشه ، بعد که این سنبل ها میاد در عصر هلنیسم در یونان باستان ، شما میبینید که اسقلبیوس خدای طب و داروسازی در یونان باستان هست نمادش یک عصایی است که مار به دورش پیچیده و شما روی تابلوی داروخانه ها یا لوگوی سازمانهای پزشکی و دارویی مرتب اونو دیدید، ولی ممکنه حواستون نباشه که اسقلپیوس یا در زبان رومی ها اسقولاپه چرا مار دستش هست؟ این مار همون ایزیسی بوده اونی است که میکشد تا دوباره زنده بکند و این اسقلپیوس که خدای شفا و حیات بعد از مرگ هست، اتفاقا فرزند آپولو است که خدای خورشید است که در واقع این همون حوروس فرزند رع هست و همون ایزیس توش هست یعنی اسطوره های هلنی کاملا اقتباسی از اسطوره های مصری است و خود پدر اسقلبیوس، آپولو خدای خورشید است، اسم دخترشم هایجن است که امروز وقتی ما میگیم هایجین یعنی بهداشت، وقتی شما در دانشگاه دو واحد بهداشت ورمیداری مینیویسه هایجن و شما نمیدونی این اسم دختر اسقلپیوس و نوه اپولو هست .
خب در اسطوره های نزدیک به خودمون هم شما اینو میبینید که دقیقا برای رسیدن به یک جاودانگی شما باید یک مرگ رو تجربه بکنید و شهدا کسانی هستند که حاضر میشوند قربانی بشوند برای بقای یک من بزرگتری از خودشون ، بنابراین اینجا برخلاف اسطوره پرسفون در هادس با تبانی گری هرمسی پرسفون بالا نیومد بلکه پرسفون رفت تا دوباره در بهاری دیگر از ماندانایی دیگر فرزند آزادی متولد شود .
خب یکی از شخصیت های جالب این داستان زنی بود به اسم فلک، که قصه گو بود و خیلی جالب هست که ما در پارسی فلک رو به معادل تقدیر هم بکار میبریم.
ای داد بی داد از دست فلک
یعنی از دست تقدیر ، از دست پیشانی نوشت
در اسطوره های یونان باستان در واقع فلک یا تقدیر یک ایزدبانویی بود به اسم معیرا یا به اسم توخه اسم های متعددی داشتند اونها برای هر خدا چندتا زاپاس میساختن که اگر یکیشون اتفاقی براشون افتاد، اونیکی دیگر بتواند زاپاسش باشد . بنابراین معیرا یا توخه در اسطوره های هلنیسم همون فلک یا سرنوشت بود و این توخه وقتی به زبان انگلیسی میشه، تبدیل میشه به تاچ touch ،وقتی ما میگیم یه چیزی منو تاچ کرد یا منو لمس کرد، از اینجا گرفته شده که توخه سرنوشت آدمها رو میخواسته تاثیر روشون بذاره، اونارو تاچ میکرد. اونها رو مس میکرد در زبان قرآنی هم به تقدیر گفته میشه مس ، یعنی باز ریشه مشترک بین معیرا، توخه ، فلک تقدیر و مس میبینید و خب جالب اینجاست که این فلک که اسم دیگر تقدیر هست چه میکند ؟ قصه برای ما میگوید و در واقع چیزی که سرنوشت این دختر رو ساخته بود ، قصه ایی بود که در کودکی یا جوانی از فلک شنیده بود و اون قصه ، قصه درویش عبدو یا درویش عبدی بود، یعنی داستان کسی که بین عشق و جنگ برای عشق ، جنگ برای عشق رو انتخاب میکنه و قربانی میشه
در نتیجه چیز دیگری که از این داستان من میتونم بفهمم این هست ؛ قصه ها تبدیل به سرنوشت ما میشوند، به همین خاطر باز باید حواسمون رو جمع کنیم که چه قصه هایی رو گوش میکنیم ، چه قصه هایی رو برای همدیگه تعریف میکنیم ، قصه خاله سوسکه ایی رو که به هر جا که میره میگه گاهی ام دعوا میشه بین هر مرد و زنی ولی اگه بین من و تو دعوا بشه آتیشی برپا بشه منو با چی میزنی، وقتی این قصه رو برای دخترمون تعریف میکنیم، نباید تعجب کنیم اگر پونزده سال بعد اون از شوهرش کتک بخوره و حتی کاری بکنه که کتک بخوره.
چون آقا موشه که تنها مرد نامردی بود که گفت من با همین دم نرم و نازم نازت میکنم، ولی تو رو کتک نمیزنم، عاقبت به خیر نشد انقدر دست و پا چلوفتی و بی عرضه بود که افتاد تو دیگ آش و مرد و خاله سوسکه هم تا آخر عمر سیاه پوش شد ؛ خب این قصه میگه تو بهتره همون قصابی که با ساتور میزنه انتخاب کنی، کتک هارو بخوری ولی تا آخر عمر سیاه پوش نشی .
وقتی قصه سیندرلا و زیبای خفته و سفید برفی رو تعریف میکنیم و باید شاهزاده ایی سوار بر اسب بیاد و اونهارو از مرگ ، خواب ابدی ، مسمومیت ، اسارت نجات بده یعنی بدون اینکه بخوایم به دخترامون آموزش میدیم که اگر مرد قوی پیدا کردی که بهش تکیه بکنی خوشبخت میشی، اگر پیدا نکردی که خاکستر نشین میشوی و چاره ایی برای تو نیست که بنشینی و همچین آرزویی بکنی ، وقتی در قصه های ما مرتب معجزاتی اتفاق میوفته تا قهرمان قصه نجات پیدا کنه ماهم در بن بست ها و بحران ها دست به دامان معجزه میشیم، میگیم خب امروزمتموم شد و کسی نیومد و دوباره هفته دیگه جمعه، چرا؟
برای اینکه ما پر از قصه های معجزه آسا هستیم، قهرمان داستان در بن بست قرار میگیره، هی ترق ترق ترق یکی میاد کمکش میکنه حالا جادوگر سفید باشه ، پری آسمانی باشه ، به همین خاطره چیز خیلی قشنگی که من در این داستان فلک و تاثیرش در سرنوشت قهرمان خفته این داستان دیدم، این بود که درواقع فلک داستان زندگی این آدم رو با قصه گفتن تنظیم کرده بود و من فکر میکنم که نسلی که ماهی سیاه کوچولو رو میخوند با نسلی که شنگول و منگول و حبه انگورو شنیده چرا انقدر نسل متفاوتی بود !
با تشکر فراوان از بهناز عبداللهی که در تایپ این بخش من را یاری نمودند.
شخصیت ضد اجتماعی
از منظر روانپزشک با دیدگاه DSM ویل اختلال شخصیت ضد اجتماعی داشت. طبقه بندی سازمان جهانی بهداشت ICD پیشنهاد میکنه بجای antisocial که در آن یک ارزش داوری منفی وجود دارد، یعنی انگار این آدم میخواد با اجتماع بجنگه واژه dissocial را بکار ببریم، یعنی این آدم از اجتماع گسسته شده است و توانسته با اجتماع رابطه خوبی برقرار بکند تا اینکه بخواهیم به او بگوییم ضد اجتماع است. در مطالعات آمریکا نشان داده شده ۷۰ درصد مردانی که دچار alcohol use disorder هستند ، اختلال ضد اجتماعی دارند. در آمریکا ۷۵ درصد کسانی که زندانی هستند شخصیت ضد اجتماعی دارند. ممکن است این اختلال علت ژنتیکی داشته باشد ، ولی قطعا زمینه اجتماعی هم در شکل گیری شخصیت ضد اجتماعی خیلی موثر است. این آدم ها افراد غیرمتخصص را خیلی تحت تاثیر قرار می دهند، چرا که هوش زبانی بالایی دارند. درمانگران هم با این افراد خیلی مشکل دارند، زیرا این افراد درمانگر را هم خیلی دست می اندازند. اختلال شخصیت پشت در اتاق درمانگر نمی ایستد، بلکه با بیمار وارد اتاق می شود و الگوهای خودش را وارد اتاق درمان میکند.
رابین ویلیامز قبل از اینکه وارد درمان بشود، بیشتر وارد شناخت و فهم و درک درمانجو شد. یک بحث بسیار مهم در درمان این است که آیا درمانگر میتواند درمانجو را درک بکند یا نمیتواند.
چرا آدمها به سمت خشونت فیزیکی میروند؟
آدمها و حیوانات اجتماعی نیاز به لمس و نوازش دارند. ما در درون ذهنمان یک بانک نوازش داریم که هرچه پرتر باشد حالمان بهتر است. یکی از قدم های درمان به نظر آقای دین اورنیش این است که افراد را بتوانی وارد فضایی بکنی که کمی نوازش دریافت کنند. اگر بچه در خانواده لمس و نوازش دریافت نکند گاهی ممکن است افسرده بشود و آدمها برایش امن نمی شوند، ممکن است این آدم در بزرگسالی ترسو بشود، یکی از واکنش های ما هنگام ترس، خشم و پرخاشگری است. یا مثلاً بچه ای که در مهد کودک خشونت فیزیکی یا کلامی نشان میدهد، احتمالاً در خانواده لمس و نوازش مورد نیازش را دریافت نمی کند.
گاهی بچه ای که در جستجوی نوازش و لمس است و خانواده هیچ توجهی به او نمی کنند، یک کار مخرب می کند، تا خانواده به او توجه کنند. بچه دچار اختلال بی اختیاری ادرار می شود که همه اینها ریشه اش نگرفتن آن نوازش است، لذا در خانوادههای پرجمعیتی که بچهها دیده نمی شوند، مثلاً شب ادراری خیلی شایع است یا در خانواده هایی که کم جمعیت ولی پدر و مادر خیلی مشغول هستند ، اختلالات رفتاری در بچه هایشان بالا میرود. لذا در نهایت، بچه ها در برخی خانواده ها به جایی می رسند که برای گرفتن نوازش و لمس مجبور می شوند که بچه بدی باشند. سیستم عصبی انسان به گونه ای است که بدون نوازشی و بدون گرفتن لمس برایش سخت تر از تنبیه است.
در زندان دیده شده که خیلی وقتها افراد نسبت به بازجو و یا شکنجه گرشان احساس عاشقانه پیدا می کنند، برای اینکه انقدر فقر نوازش دارند، به طوری که به محض اینکه شکنجه گر وارد میشود و دوتا در گوشش میزند، این آدم احساس میکند که به یکباره در درونش مورفین هایی ترشح می شود، و از آمدن و دیدن شکنجه گرش لذت می برد .
لذا شخصیت های ضد اجتماعی یا بزهکار یا سرکشهای اجتماع ممکن است کسانی باشند که به شدت دچار فقر نوازش هستند و نیاز به این دارند که دیده بشوند و مورد نوازش قرار بگیرند.
دکتر سوزان جانسون روانشناسی است که میگوید آدمها ۳ لایه احساسات دارند : سخت ، نرم ، نرمتر
احساسات سخت یک پوسته دفاعی است که بالای احساسات آسیب پذیر و نرم ما قرار میگیرد، اغلب وقتی یک آدم پرخاشگر را می بینید پشت آن پرخاشگری یک دل شکستگی وجود دارد. ولی اگر دل شکستگی آدم را مسخره کنید آن آدم آسیبپذیرتر میشود، چون این احساس نرم است، در نتیجه این آدم برای اینکه در مقابل دیگران آسیب پذیر نباشد، یک ماسک قدرت روی زخم خودش می زند و بجای واکنش نشان با دلشکستگی و اشک ، با خشم واکنش نشان می دهد. گاهی اوقات فرد با یک پوزخند بغضش را پنهان می کند زیرا که بغض و درد جزو احساسات نرم ما است باعث میشود ما جلوی دیگران آسیب پذیر تر بشویم. سوزان جانسون می گوید پشت این، یک احساس نرم تر هم وجود دارد که در واقع گرسنگی نوازش است.
بنابراین خیلی از آدم هایی که پرخاشگر هستند در واقع آدم های غمگین و دلشکسته ای هستند و پشت این غم و دل شکستگی انبار و حساب بانکی نوازش آنها خالی است و گرسنگی نوازش دارند و حال بدی دارند و آن را به صورت پرخاشگری نشان می دهند.
در یکی از سکانس ها وقتی ویل میبیند که دونفر آدم بر سرش دعوا میکنند احساس میکند که فرد ارزشمندی است. یکی از لمس و نوازش هایی که در زندگی میتواند به ما داده شود و خیلی هم مهم است ، این است که این پیام را به ما بدهند که تو ارزشمند هستی. بخش زیادی از هویت ما اعطایی است و انشایی نیست یعنی از درون ما بیرون نیامده است.
وقتی به فردی گفته شود که تو ارزشمند هستی این احساس باعث می شود که آن فرد آلوده به خیلی کارها نشود. وقتی فردی احساس ارزشمندی کند مثل یک ظرف گرانقیمت با خود برخورد میکند، وقتی سیستم خانواده و آموزش و پرورش احساس غیر ارزشمندی را به فرد بدهد او به انواع آسیب ها مبتلا خواهد شد. اینکه عشق بدون قید و شرط چقدر اثر درمانی دارد، باعث شده است که خیلی از درمانگر ها مثل راجرز باور کنند، مهمترین ماجرا در درمان این است که درمانگر به درمانجو عشق بدون قید و شرط بدهد.
البته گاهی اوقات در نقش درمانی عشق، زیاده روی شده است و گویا هر رابطه عاشقانهای میتواند آسیب روانی اجتماعی را درمان کند. عشق بدون قید و شرط یکی از پایه های چهارپایه درمان است و بقیه پایه ها هم باید باشند تا این میز بدرستی کار کند. آدم های ضد اجتماعی را میخواهند که در یک مکان و محدوده مشخصی باشند. برای اینکه در این دوره درمانی که ممکن است دو سال طول بکشد اینا همکاری بکنند. درصد زیادی از این ها باید در زندان هایی که برای اصلاح هستند قرار بگیرند نه زندان هایی که برای تنبیه درست شدهاند.
فیلم دیگری استنلی کوبریک ساخته است که پرتقال کوکی نام دارد و راجع به شخصیت ضد اجتماعی و مجرمی است که کار این مجرم جنسی سادیستیک است. البته به درمان هم میرود ولی بعد از درمان باز این کار را انجام می دهد.
هیچ کس به خاطر عاشق شدن تغییر شخصیت نمی دهد، البته تغییر حال ممکن است بدهد. مقام عشق در عرفان یعنی پذیرش دیگران، یعنی احترام گذاشتن به دیگران ،یعنی برای دیگران همانگونه که برای خودمام اذزش قائل هستم ارزش قائل بشویم. حال عشق ممکن است در یک زمان برای یک آدم در یک موقعیت ایجاد بشود. یکسری رفتارها را اضافه انجام میدهد ولی هسته شخصیتش تغییر نمی کند.
ویلهلم رایش یک درمانی را ابداع کرد به نام ویل(اراده) درمانی، او می گوید آدمها وقتی دچار احساس جدایی از والدین می شوند، بهعنوان دفاع در مقابل یک جهان خطرناک یک زره دور خودشون می کشند، این زره همان شخصیت و منش آدم ها است که اسمش را زره شخصیت می گذارد. او میگوید ما باید به آدما کمک کنیم در درمان این جدایی را بپذیرند، در واقع بتوانند وارد جهان ناامن بشوند بدون اینکه دور خودشان زره ایجاد کنند.
چیزی که شما در ویل میدید این بود که یک زره خشن داشت ، ولی پشت این زره خشن یک آسیب پذیری زیاد و یک عاطفه خیلی زیاد و شکننده بود ، بنابراین با آدمها تا موقعی که صمیمی نشده بود، شما سیم خاردار هایش را می دیدید، وقتی صمیمی شد آن وقت دل نازکی و حساسیت و بغض کردنش را می دیدید و بعد از رابطه صمیمانه بیرون می آمد، چون دلش نمی خواست قسمت آسیب پذیرش و دلبسته و وابستگی اش دیده بشود. ، لذا در رابطه صمیمانه نمی ماند و روابط سطحی بود تا زمانی که می توانست نقش بازی کند و تحقیر کند و خشن باشد و بی تفاوت باشد در رابطه میماند.
بنابراین چیزی که وجود داشت این بود که این آدم هنوز از والدینش جدا نشده بود. ویلهلم رایش میگوید که این آدمها چقدر با جدایی از والدین مشکل دارند، لذا اول باید وابستگی خودشان را ببینند و بعد ببینند که چقدر برای انکار وابستگی، خودشان را مستقل و قوی و خشن و بی تفاوت نشان می دهند و تازه بتوانند بعد از دیدن این وابستگی از این وابستگی عبور کنند.
انواع خودها از نظر هورنای : خود فعلی actual self ، خود ایدهآل ideal self، خود واقعی Real self
یکی از موانعی که باعث محقق نشدن خود واقعی که شامل همه استعدادهای بالقوه من است می شود، از نظر کارن هورنای نظام تفاخر اجتماعی است.
پروفسور راندو خود ایده آلی بود و نماینده سیستم تفاخر اجتماعی که از این آدم می خواهد موفق باشد، مثلا حقوق یا درآمدش انقدر باشد. شان الوده سیستم سرمایه داری نشده بود.
درمانگر ها در یک نظام اجتماعی هستند که برخی اوقات آلوده آن نظام اجتماعی هستند و به قول میشل فوکو درمانگرها ابزار سلطه می شوند، یعنی اگر پدر و مادری می خواهند بچه شان کنکور قبول بشود ، لذا بچه را نزد درمانگری می آورند و از او میخواهند کاری کن که این بچه امسال فقط با تلاش زیاد درس بخواند. درمانگر هم درمان را موفقیت این فرد در کنکور تعریف می کند و این تعریف را میکند چون خانواده این را برای درمان گر تعریف کرده است، خانواده تعریف می کند ، چون مدرسه برایش تعریف کرده است، در واقع نظام تفاخر اجتماعی هدف درمانی را مشخص میکند.
در پایان فیلم هر دو به سفر رفتند و ویل متوجه شد که ترس از صمیمیت دارد زیرا که هیچ وقت صمیمیت را دریافت نکرده است. شان هم متوجه شد که ترس از صمیمیت مجدد دارد، برای این که متوجه شد جهان خیلی تراژیک است. لذا یک درمان خوب، درمان دو طرفه است، یک دیالکتیک است ، نه این که درمانگر در موضع من می دانم و من می توانم و من منزه هستم یا موضع پیغمبری قراربگیرد، درمانجو در موضوع من نمی دانم و من نمی توانم و کمکم کن و درمانگر ملاک یا شاقول درست و غلط جهان قرار بگیرد. حتماً سفر به معنای سفر بیرونی نیست، برخی اوقات می تواند کاوش جستجویی در درون باشد و من شروع کنم درباره خودم و افکارم بنویسم.
کاردرمانگری کار دشواری است چه هدایت کردن این همه آدم های متفاوت و چه پذیرش بی قید و شرط باشد و چه چالشی که در هر جلسه درمان با مراجع دارد. مکانیسم دفاعی وارونه سازی یعنی من به جای اینکه طرد بشوم طرد می کنم.
تفاوت روانشناسان پسا مدرن با کارن هورنای بر سر خود واقعی
اینکه روانشناسان انسان گرا و هورنای اعتقاد دارند که ما انسان را باید به سمت یک خود واقعی ببریم مبتنی بر این پیش فرض است که یک خود واقعی فارغ از نقشهای اجتماعی وجود دارد، اما خیلی از نظریه پرداز ها مثل همه فیلسوفان پسامدرن با همچین چیزی موافق نیستند که ما همچنین خود واقعی داشته باشیم. فیلسوف پسامدرن مثل میشل فوکو اعتقاد دارد که درمانگران یکی از ابزارهای سلطه اجتماعی هستند، ذهن درمانگران هم آلوده به یک نظام تفاخر است که ممکن است با نظام تفاخر کارخانه متفاوت باشد، ولی آن هم به هر حال برای خودش یک نظام تفاخر است. لذا به این معنا درمان هورنای را نقد میکنند. وقتی به خود واقعی اعتقاد ندارند پس به واقع به یک اجماع اجتماعی اعتقاد دارند به اینکه اگر قرار است یک آدم را درمان کنیم باید کمک کنیم تا به خاطر منافع اجتماعی اش با وظایف اجتماعی اش کنار بیاید. جریان فلسفه وقتی به سمت فلسفه پسا مدرنیسم و فلسفه زبان و فلسفه تحلیلی میرود، به این سمت میرود که واقعیت یک برساخته اجتماعی است. فیلسوفان پسامدرن می گویند این هایی که می گویند این حقیقت است، یک کلمه خلق کردهاند، اون کلمه را خیلی محکم کردهاند، و آن کلمه مثلاً رشد معنوی می شود. خوب inclusion criteria در این رشد معنوی چیست، exclusion criteria در این رشد معنوی چیست؟ کجا ثابت کردید آن چیزی که شما اسمش را رشد معنوی می گذارید کیفیت زندگی را افزایش میدهد؟ یعنی در واقع بسیاری از ادعا ها را نقد متدولوژیک میکنند، و این ادعاها در مقابل نقد متدولوژیک این فیلسوفان نمی تواند خودش را به اثبات برساند، این بحث ، بحث فلسفه روانشناسی است، ولی چنین نگاه نکنید که بعضی ها چقدر آدم های اوباش و الواتی هستند، که به واقعیت برساخته اجتماعی می گویند، اینطور نیست اینها نقد های مهمی دارند.
ادموند هوسرل میگوید ما یک جایگاه وجودی داریم که من می توانم فارغ از روانپزشک بودن، فارغ از ایرانی بودن، فارغ از مرد بودن و فارغ از پدر بودن و همه این چیزها اون تجربه را یعنی، تجربه وجودی را داشته باشم ، اسمش را ontological mod در مقابل sociological mod، یعنی من یک کانالی در ذهنم است که این کانال انگار یک کانال منتزع از جایگاه و واقعیت اجتماعی است و من برای این که بتوانم به سمت رشد حقیقی خودم بروم، باید با این سطح از واقعیت reconnect بشوم ، مثل روحی که متدینین بهش اعتقاد دارند .
تعریف عقلانیت چیست؟
اگر بگوییم عقلانیت یعنی ما طبق نظر عرف یا نخبگان رفتار کنیم، آن وقت اگر حرفی که در جامعه ما رایج بود مربوط به زمان و شرایط دیگری باشه و شرایط تغییر کرده ولی هنوز حرف باقیمانده است، آیا عاقلانه است که به عرفی که تاریخ مصرفش گذشته است رفتار کنیم؟
مثال طنز : تو خیابون یکی داره چاله میکنه و دیگری دارد چاله را پر میکند، ازشون پرسیدم این چه کاری است؟ یکدفعه نگاهی به اطرافشان کردند، گفتن ما حواسمون نبود ، ما سه نفر بودیم یکی می کند ،یکی لوله میذاشت و دیگری پر می کرد، نفر وسط چند وقته نیومده، ولی ما طبق وظیفمون داریم چاله را میکنیم و پر میکنیم.
اتفاقات زیادی در جامعه بشری ممکن است بیفتد که این وسطی ساقط شده باشه ولی همچنان طبق یک عرف و عادت و سنت یکی داره چاله میکنه و دیگری داره چاله را پر میکنه. لذا اگر عقلانیت را معادل عرف یا common sense بگیریم ، آنوقت خیلی وقت ها خیلی جنبشها و خیلی اکتشافات و خیلی تحولات و خیلی روشنگری ها مغایر با عرف بوده است.
قصه پايولوکوئیلو : در یکی از معابد ذن در ژاپن یک گربه ای می آمد و مزاحم مراقبه راهبین در معبد میشد. برای همین استاد یک تکلیف گذاشت و گفت هر روز قبل از مراقبه یک نفر باید مسئول این باشد، گربه را هر جا هست پیدا کنه و ببره ته باغ ببنده، مدتها گذشت آن راهبه ها رفتند و راهبههای جدیدی آمدند، ولی فهمیدند که در این صومعه هر وقت قرار است که مراقبهای صورت بگیرد باید گربه را پیدا کنند و ته باغ ببندند، بعد از مدتی آن راهبه بزرگ هم مرد، و آنهایی که جدید بودند هیچ کدامشان آن مزاحمت گربه را یادشان نمی آمد ، ولی این سنت وجود داشت یک نفر قبل از مراقبه باید گربه را ته باغ ببندد، بعد از مدتی آن گربه هم مرد، بعد در آن صومعه رفتند یک گربه خریدند ، برای این که تصور می کردند مراقبه بدون گربه محقق نمیشود. سالها بعد یک راهبه بزرگسالی در فضائل و خواص بستن گربه هنگام مراقبه در ته باغ نوشت، و صدها سال در تمام معابد ذن چون در معبد بزرگ اصلی این رسم وجود داشت، بقیه هم این کار را می کردند.
نهایتا کسی با شهامت و یک جریان پروتستانیسم را به راه انداخت و توانست بپرسد آیا واقعاً بودن گربه در هنگام مراقبه ضرورتی دارد؟
پس در نتیجه نمیتوان عقلانیت را معادل با عرف در نظر گرفت.
اگر بخواهیم عقلانیت را بر مبنای عقلای جامعه تعریف کنیم آن گاه این سوال پیش می آید عقلای جامعه چه کسانی هستند؟ یعنی این نخبگان چه کسانی باید باشند؟
مثلاً اگر بگوییم تحصیل کردههای دانشگاه نخبه یا خبره محسوب میشوند، اونوقت آدمی مثل ژان ژاک روسو می گه این ها چون ذهن شان پر از محتویات است، بنابراین امکان اندیشه ورزی و عقل براشون نیست که شما باید آدمهای کاملاً طبیعی natural را پیدا کنید که عقلشان تحت تاثیر اطلاعات قرار نگرفته باشد. پس فهم اینکه چه کسی نخبه یا خبره یا عاقل است باید گفت که در بعضی مناطق کسانی در راس قرار گرفتند که اتفاقاً بیعقل ترین آدم های جامعه هستند.
لذا اگر بخواهیم به این تعبیر رضایت بدهیم آن وقت یک مشکل جدید ایجاد می شود که چه کسی نخبه یا خبره یا عاقل است؟ چه کسی اجازه دارد که تعیین کند چه کسی این شرایط را دارد؟
در کتاب تسلی بخشی های فلسفه آلن دوباتن نویسنده این بحث را مطرح کرده که عقلانیت را ما چگونه تعریف میکنیم، و یکی از کارهای فلسفه این است که میخواهد عقلانیت را به ما معرفی کند. نویسنده در یک بخش از کتاب به ما هشدار داده که مبادا خیال کنید آن چیزی که شما به عنوان درست یا اخلاقی یا عقلانی پذیرفتید وماً همان عقلانی یا اخلاقی یا درست است. او میگوید در طول تاریخ این خطر نه در عرصه تئوری و فلسفیدن، بلکه در عرصه زندگی اجتماعی و بشری خیلی مسئله ها ایجاد کرده است.
مثلاً وقتی اروپایی ها شروع به گشت و گذار کردند و دیدند که اقوام دیگر متفاوت با آنها زندگی میکنند، به این نتیجه میرسیدند که اینها آدمهای عاقلی نیستند، و حتی تصور میکردند که اینها آدم نیستند. مثلاً تعریفشان از رنگینپوستان این بود که اینها موجوداتی هستند که بین انسان و حیوان هستند. لذا حرمت و کرامتی که ما برای انسان قائل هستیم را برای اینها نمی توانیم قائل باشیم، مثلاً این آدمی که داره میگرده، کرامت بشری یا دموکراسی حالیش نمیشود. پس به خودشان حق می دادند و یکی از تفریحات آن مکتشفین اروپایی که به این کشورها و قبایل میرفتند این بود که وقتی حوصله شان سر میرود، شکار بومی بکنند، اروپاییها تفنگ داشتند و بومی ها تفنگ نداشتند ، شرط بندی می کردند که هرکس چند نفر را می تواند بکشد، مثلا اونی که کمتر آدم کشته بود در شرط بندی بازنده می شد. این اتفاقات در طول تاریخ توسط موجودات متمدن و مذهبی که کتاب میخوندند و کلیسا می رفتند اتفاق افتاده است.
در پشت این اتفاقات همیشه یک تئوری هست، یعنی ما در زندگی بشر اغلب عمل بدون تئوری نداریم، تئوری آنها در پشت این اتفاق این بود که آدم هایی که متفاوت از ما فکر می کنند یا احساس می کنند یا انتخاب می کنند، آدم به معنای واقعی کلمه نیستند، و من حقوق و کرامت بیشتری دارم و یک رای من، برابر میلیون ها رای این آدم ها است و من حق دارم برای آنها انتخاب کنم چون آنها مثل من نیستند.
من در سفر تایلند یک رومهای چند سال پیش دیدم که یکی از مناطق بومی تایلند یا اندونزی را نشان میداد ، که آدمها همه مادرزاد بودند ، ولی همه به صورت صف پشت یک صندوق رای ایستاده بودند، تا انتخابات کنند، پس معلوم میشه که این آدم دموکراسی حالیش است، معلوم میشه این آدم می تواند حق رای داشته باشد، اگر بر این مبنا که من کت شلوار می پوشم، ولی این آدم دوست دارد مادرزاد راه برود، عقلانیت و انسانیت و حقوق را تعریف کنیم، آن وقت به خودمان حق میدهیم که این موجود را شکار کنیم.
تعریف سقراط از عقلانیت
سقراط به تعبیری عقلانیت را اینگونه تعریف کرد: وی گفت عقلانیت یعنی پرسشگری، یعنی تفکر نقاد، از نظر سقراط هم این حق و مهارت مورد سوال قرار دادن اسمش عقلانیت است. بنابراین رویکرد سقراطی این است که چیزهایی که انسانها پذیرفتند را مورد سوال قرار بدهیم. سقراط در شهر آتن راه می رفت و هرچه که آدمها حرف میزدند را مورد نقد قرار میداد. گفته میشود قبل از این که سقراط جام شوکران را بنوشد به این فکر میکرد که کدام آرا آرای منطقی است و چه کسانی حق دارند که حکم اعدام بدهند. حتی شب قبلی که فرداش قرار بود اعدامش کنند، یکی آمد و گفت بیا تا تو را از زندان فراری بدهم و از خودش سوال پرسید که آیا گذاشتن قانون زیر پا ، برای او الان کار درستی است؟ آیا ما وقتی میبینیم قانون اشتباه است باید از زیر قانون فرار کنیم یا این که با قانون بجنگیم. به هر حال اولین شهید راه حق و حقیقت سقراط بود.
وقتی که تفکر غربی و فلسفه غربی یکی از المان های تعریف عقلانیت را پرسشگری و تفکر نقاد گذاشته، لذا یکی از حقوقی که هر انسانی باید داشته باشد این است که حق پرسشگری داشته باشد، و اسم این حق پرسشگری را آزادی اندیشه گذاشتهاند. بر این مبنا آدمها حق دارند خیلی چیزها را زیر سوال ببرند، حتی چیزهایی که افکار عمومی و رسانه ها به عنوان بدیهیات پذیرفته باشد.
کتابی در آمریکا نوشته شده است به نام اینکه ما هیچ وقت به ماه سفر نکردیم. مسئله این بود که وقتی روسها یوری گاگارین را فرستادن دور زمین چرخی بزند. آمریکاییها به این نتیجه رسیدند که باید کاری بکنند تا روی روسها را کم بکند. بعد گفتند کسی روی ماه هم نیست که اگر ما آنجا رفتیم و برگشتیم شهادت بدهد که این ها روی ماه آمدند. بنابراین کافیست ما یک فیلم و نمایشی درست کنیم که افکار عمومی را قانع کنیم که ما روی ماه رفتیم و این کار را کردند. نویسنده کتاب ادعا کرده که این فیلم در منطقهای از گروئلند گرفته شده است. شواهد و مدارک نشان میدهد که اصلا امکان ندارد کسی روی ماه رفته باشد ، مثلا کسی که روی ماه بوده سنگ هایی که به ماه می خورده را چطور مهار می کرده است که این در فیلم ها اصلا نیامده یا وقتی که می رود و از موزه کفش لوئی آرمسترانگ را برمیدارد و با جای پای او در عکسها روی ماه بررسی میکند میبیند که تطابق وجود ندارد. پرچم آمریکا یک نسیم را نشان میدهد در حالی که در ماه اصلاً باد وجود ندارد. لذا خیلی دلایل می آورد که نشان میدهد که این فقط یک بازی رسانهای بوده است و اصلا دلیلی نداشته که آمریکایی ها آنقدر خرج بکنند یک آدم را روی ماه پیاده کنند، تنها نفعشون این بود که پوز روسها را به خاک بمالند، بنابراین اگر توانایی ماهرانه دروغ گفتن را داشتند، چه ومی داشت که دهها میلیارد دلار پول خرج کنند. البته کسانی هم این کتاب را نقد کردند و گفتند که نویسنده از روسها پول گرفته تا این کتاب را بنویسد و دلایلی را آوردهاند و او هم دوباره جواب این دلایل را داده است.
من نمی دانم که آمریکایی ها به ماه رفتند یا نرفتند ولی همین که در یک جامعه یک فردی اجازه این را داشته باشد که بدیهیات پذیرفته شده اجتماع را زیر سوال ببرد، این یعنی جامعه در این مورد عقلانیت دارد.
یا بحث هایی هست که میگویند حمله تروریستی به برج های دو قلو کار خود پنتاگون آمریکا بوده تا بتواند حمایت مردم را برای لشکرکشی به افغانستان به دست بیاورد.
ما شاید ناامید بشویم که در جهانی زندگی میکنیم که این همه حیله گر در آن زندگی می کنند که به هیچ رسانه ای نمی توانیم اعتماد کنیم و هر چیزی ممکن است نمایشی باشد که پشتش در واقع چیز دیگری است. که هر خبری ممکن است یک شایعه یا دروغ باشد، ولی حداقل مرهمی که میتواند ما را تسکین بدهد این است که اجازه داشته باشیم هر موضوعی را زیر سوال ببریم.
اما اگر نتوانیم جلوی مکارها و دروغگوها را بگیریم و علاوه بر آن اجازه پرسشگری هم نداشته باشیم دیگر یک فاجعه است. دروغگو ها اجازه دارند به اندیشههای ما حمله کنند، ولی ما اجازه نداریم سنگی به اسم نقد و پرسشگری را برداریم. به این تعبیر هر فردی که خط قرمزهای بیشتری برای نقد دارد ، یعنی راجع به مسائل زیادی نمیتواند از خودش سوال کند، هر جامعه ای که خط قرمز های بیشتری برای نقد دارد، آن جامعه غیر عاقل تر است.
زمانی که علی دایی مربی تیم ملی ما بود هر کس از او سوال میکرد که درآمد تو به عنوان مربی چقدر است، می گفت این امر خصوصی من است است ، در حالی که پول این فرد از ما مالیات دهنده ها پرداخت می شود و چرا ما نباید آن را بدانیم.
کتاب استبداد در ایران
مقدمه کتاب : موانع پرسشگری در جامعه ما
نویسنده سه چهار المان نام می برد که می گوید این ها موانع پرسشگری در جامعه هستند:
۱- در ت حکومت استبدادی: عامل به بن بست کشاندن و مهار کردن پرسشگری است. کافیست گفته شود پرسشگری تقلای ذهنی انسان برای نظارت بر جهان و جامعه انسانی است و حکومت استبدادی به عنوان حاکمیت خودکامگی با هر نوع نظارت از سوی مردم در تضاد است. استبداد حکومت مطلق است، هر نوع قائل شدن به امکان تردید، یعنی امکان زندگی کردن در قلمرو نسبیت، تردید در مطلق بودن استبداد را نیز به همراه می آورد. لذا تردید کردن در حکومت استبدادی مجاز نیست. پرسیدن اسطوره زدایی از امری است که به پرسش در می آید، هر آنچه به پرسش درآید عینیت می یابد، و استبداد غلبه تصور و ذهنیت اسطوره پردازی شده از واقعیت اجتماعی و ی است. استبداد حکومت راز پردازی و ابهام سازی است. پرسشگری در روابط انسانی حتی در رابطه حکومتگران و مردمان نوعی برابری مدنی میان پرسشگران و مخاطب پرسش ایجاد میکند و استبداد حکومت نابرابری است، پرسشگری امر اجتماعی، گفتگوی جمعی است، اما استبداد حکومت تک گویی است هنگامی که یک سو متکلم وحده باشد. هیچ گفتگوی پرسشگرانه ممکن نمی باشد. بنابراین یکی از موانع پرسشگری در هر جامعهای حکومت استبدادی است. حکومت استبدادی علاوه بر تغذیه از عدم پرسشگری آن را شیوع هم میدهد.
۲-مانع پرسشگری در عرصه اجتماعی: در شیوه زندگی ادغام در زندگی روزمره از مهمترین موانع اجتماعی پرسشگری است. یعنی هرچه ما در روزمرگی غرق تر باشیم، انقدر مشغول باشیم، که وقت نکنیم بپرسیم چرا؟ زندگی روزانه قلمرو باورها است، وهرچه ادغام فرد در زندگی روزینه یا روزمره بیشتر باشد ، جزمی بودن برای تعیین موضع فکری اش بیشتر می شود، باور از نظر فکری و عادت از نظر عملی محصول عدم پرسش هستند. پس هرچه اجبار در زندگی ما بیشتر باشد، موانع پرسشگری برای ما بیشتر می شوند.
۳-موانع فرهنگی پرسشگری در جامعه ما:
الف-در سطح کلامی و تئولوژی اعتقاد به سرنوشت و قضا و قدر: هر جامعهای که جبر مدارتر باشد پرسشگری در آن کاهش مییابد زیرا هدف پرسشگری این است که ما میخواهیم انتخاب های متنوع تری داشته باشیم
ب-نویسنده عامل فرهنگی بعدی را تفکر صوفیانه میداند: او میگوید آنچه که در تفکر تصوف یا عرفان ایرانی اسلامی وجود دارد این است که :
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوی
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها
وقتی همچین تفکری حاکم هست که مرید در مقابل مرشد و پیر کوچکترین سوالی نباید بکند و باید مطیع کامل و ۱۰۰ درصد باشد پرسشگری رشد نمیکند، لذا تفکر عرفانی که اتفاقاً از افتخارات ما در جامعه ایرانی است را به عنوان یکی از موانع پرسشگری و زندگی عقلانی ذکر میکند.
البته بعضی نظریهپردازان دیگر، در مورد این چالش می کنند و می گویند: تفکر عرفانی جایگاه خاصی دارد، مثل آمپی سیلین که برای بیماریهای خاصی تجویز میشود، جایگاهش در همه زندگی نیست، به آن چیزی که باعث شده تفکر عرفانی در فرهنگ ما مانع پرسشگری باشد این است که در جایگاه خاص خودش قرار نگرفته و متورم شده است، و جاهایی که اصلا جای تفکر عرفانی نیست را پر کرده است.
دکتر سروش در کتاب بسط تجربه نبوی، بحثی به عنوان ولایت دارد : می گوید ما در فرهنگ خودمان دو تعبیر از ولایت داریم: یکی تعبیر کلامی شیعه هست که در این تعبیر بر مبنای اینکه خداوندی انسان را آفریده است، نمیتواند نسبت به سرنوشت این مخلوق خودش بیتفاوت باشد، قطعاً هدایت بشر را هم خدا به عهده گرفته است، لذا قطعاً باید معلمانی را برای تربیت بشر بفرستد، و اگر قرار است این معلمان تربیت بشر را به درستی صورت بدهند، قاعدتاً آنها باید مبری از هرگونه خطا و اشتباهی در رسالت خودشان باشند. بنابراین کلام و تئولوژی شیعی به این باور دارد که همیشه انسانهای معصومی هستند که آنها خط هدایت را به انسان می دهند، در این مبنا چیزی را به عنوان ولایت مطرح کرده که یعنی زمانی که امام یا پیغمبر به عنوان شخصی معصوم از خطا و اشتباه حضور دارد ، تکلیف پیروان تابعیت صد در صد است، خیلی وقت ها ممکن است اجازه سوال کردن نداشته باشند، پیغمبر بر شما ولایت دارد و اوست که تصمیم میگیرد انفس و اموال شما چه باید باشد. اما زمانی که چنین شخصی در جامعه حضور ندارد که ما بتوانیم با آن دیالوگ داشته باشیم و بدانیم دستور چه است عملاً به خودی خود ولایت به معنی تبعیت ۱۰۰% ساقط می شود.
اما بحث عرفانی ولایت که به معنی مرشد و پیر هر چه که گفت باید اطاعت کنی، چیست ؟
در واقع آن چیزی که در عرفان سنتی ما وجود دارد، تحت عنوان رابطه مرشد و مرید، یک رابطه درمانگر و درمان جو و یا طبیب، بیمار است، لذا آنچه که در عرفان ما تحت عنوان رابطه مرید و مرشد وجود داشت و وجود دارد، همیشه یک رابطه دو نفره است و نه یک رابطه حاکمیت ی و ملت، در یک رابطه دونفره چنین چیزی کاملا ممکن و مقدور است که یک روان درمانگر یا طبیب به درمانجوی خودش بگوید این کاری است که باید بکنی.
بنابراین به تعبیر دکتر سروش آن چیزی که مانع پرسشگری در جامعه ما شده، این است که چیزی را در جایی که اصلا جایش نیست داریم استفاده می کنیم، یعنی نه ولایتی به معنای کلامی عصمت تئولوژی شیعی در جامعه ما موجود است و نه به معنی رابطه مرشد و مرید بین دو نفر آدمی که به طور خاص با هم ارتباط خصوصی دارند، و این را ما داریم به یک حاکمیت ی اجتماع می آوریم مانع پرسشگری در سطح کلان میشویم.
شک گرایی
بر این مبنا شکگرایی یا اجازه شک و تردید داشتن مبنای عقلانیت است. این تفکر با تفکر مذهبی که مبنایش ایمان و یقین است مغایر است. حضرت مسیح گفتند به ما نشان بده تا ما باور کنیم، گفت هرگاه باور کنید خواهید دید. برخی می گویند اگر من باور کنم و بعد ببینم که یک نوع تلقین است، مثل هیپنوتیزم پذیری و با تفکر نقاد جور در نمی آید، برخی دیگر در جواب این ها می گویند این تلقین پذیری نیست، بلکه همانطور که شما برای اینکه شبکه رادیو را عوض کنید موج را تغییر می دهید، و در یک موج دیگر شما قادر به دریافت برخی پدیده ها خواهید بود، لذا اسمش را به جای تلقین پذیری تغییر موج بگذارید. ما در یک موج متفاوت، چیزهایی را ادراک می کنیم که در یک موج دیگر نمیتوانیم.
الان سوال مطرح می شود که ایمان پذیری بیشتر به نفع ما است یا شک کردن؟
اوشو نظرش این است که شما جلوی شک پذیری خودتان را نگیرید و اجازه بدهید که به همه چیز شک کنید، و زمانی که به شک کردن خودتان هم شک کردین آن گاه به ایمان و یقین میرسید.
همین تعبیر را آقای دکتر یثربی در کتاب از یقین تا یقین مطرح کردند:
میگویند ما یک یقین جاهلانه داریم که به شدت در مقابل شکاکیت مقاومت میکند، چرا که اگر آن را زیر سوال ببرید، دیگر نمی توانید یقین داشته باشید.
اما میگوید ما یک یقین عالمانه هم داریم، که شما اجازه بدهید به چیزهایی که یقین دارید هم شک بکنید. زمانی خواهد رسید که شما در این شک اندر شک، از میان شک به یقین برسید و آنگاه یک یقین عالمانه خواهید داشت.
اما سوال بعدی این است که وقتی به یقین رسیدیم آیا همه چیز تمام است یا در دل این یقین هم شک بعدی می آید؟
شک و یقین مرتب از شکم هم متولد می شود و هرکدام ضد خودش را تولید می کند و نهایتاً مسیر، یک مسیر فنری شکل است که ما مرتب به جای قبلی خودمان می رسیم اما نگران نمی شویم که فکر کنیم، مثل الاغی که در آسیاب می چرخد ما هم داریم که دور خودمان می چرخیم؟ خوب اگر به این موضوع دو بعدی نگاه کنیم بله ما دوباره به جای اول رسیده ایم، اما در فضای سه بعدی نه این یقین همان یقین قبلی است و نه این شک همان شک است، لذا در منحنی رشد علاوه بر تغییر ، تکامل و چرخش و رشد هم وجود دارد.
شهود در بحث دکارت
تعبیر بعدی عقلانیت : دکارت اسمش را شهود گذاشته است که با تعبیری که امروزه ما از شهود intuition داریم که یک تعریف یونگی است با تعریف دکارتی فرق میکند. تعریف دکارت از شهود این است او می گوید همانطور که چشم ما قادر به مشاهده اشیا و پدیده های عینی است، ما یک عقل داریم که قادر به مشاهده حقیقت و درست و غلط و فضیلت و رذیلت است . بنابراین هر انسانی که اگر از این عقلش استفاده کند، این شهود را دارد که بیواسطه بفهمد چی درست است و چی غلط است، البته میگوید همه آدم ها این عقلانیت را ندارند، همانطور که اگر چشم ما آب مروارید بگیرد، اگر کدورتی جلویش باشد، دیگر درست نمیبیند یا به قول مولانا:
پیش چشمت داشتی شیشه کبود
زان سبب عالم کبودت مینمود
لذا کارکرد عقل بسیاری از ماها به هم خورده است. می پرسند از کجا بفهمیم که عقل ما کارکردش به هم خورده است؟ می گوید هر وقت ما در مورد چیزی هوا و هوس داریم یا به تعبیری احساساتی هستیم، اما عقل ما کار نمی کند. با این تعریف چون مادر نسبت به فرزندش احساساتی دارد، نمیتواند تشخیص عقلی بدهد که فرزندش از راه درست می رود یا نه. دکارت می گوید اگر قرار باشد ما درباره چیزی عقل خودمان به کار بیفتد ما باید در مورد آن چیز هیچ احساسی نداشته باشیم.
خوب این در تئوری امکان پذیر است، اما آیا واقعاً چنین چیزی مقدور است که ما در مورد چیزی هیچ احساسی نداشته باشیم ؟
دکارت اعتقاد دارد که مقدور است ،اما از دکارت به این ور فیلسوفان و دانشمندان زیادی آمدند و گفتند چنین چیزی محال است، انسان حتی وقتی خیال میکند که نسبت به چیزی احساس ندارد ، حتی احساس نداشتنم هم یک نوع احساس است. از جمله دومونتنی که به این نتیجه رسید که ما اصلاً نمی توانیم عقل ورزی به معنای واقعی داشته باشیم.
آرتور شوپنهاور به این نتیجه رسید که اراده معطوف به حیات یعنی غریزه های ما و احساسات ما که ناشی از غرائز است، بر همه فلسفه های ما حاکم است، یعنی همان زمانی هم که ما داریم فلسفه و تئوری می سازیم، بستگی دارد که حالمان خوب باشد یا بد باشد؟
بالاخره تیر خلاص را هم فروید زد که به این نتیجه رسید که ما کوه یخی هستیم که آنچه که خودمان از خودمان می دانیم فقط یک قله کوچک از کوه یخ است، و ما خودمان در مورد خودمان اغلب نمی دانیم، خیلی وقتها که فکر می کنیم نسبت به یک چیزی هیچ احساسی نداریم درست برعکس نسبت به آن خیلی احساساتی هستیم.
لذا وقتی که ما خودمان نمی دانیم که سوبژه یا ذهن ما تا کجا در حال پیشروی است، عینیت گرایی در زندگی بشری یک افسانه بیشتر نیست. ما خیال میکنیم که میتوانیم آبجکتیو باشیم، هر آبجکتیویتی ما تحت تاثیر سابجکتیویتی ما قرار میگیرد.
دکتر علیزاده گفتند عملا ما وقتی که میگویم عرفان آن چیزی است که قرار است ورای عقل باشد ، در واقع همین تعریف را داریم با عقل تعریف می کنیم، چطور امکان دارد چیزی که ورای عقل است را بتوانیم با عقل تعریف کنیم. پس آمدند و گفتند عینیت گرایی غیر ممکن است.
برخی دیگر آمدند گفتند که عینیت گرایی را تعریف می کنیم: عینیت گرایی یعنی پایایی یعنی تکرارپذیری یعنی قابلیت اتکا، یعنی اگر چیزی را من چند بار اندازه گرفتم و تمام نتیجه ها یکسان است نتیجه می گیریم که من آبجکتیو اندازه گرفتهام، یعنی وقتی test retest یا آزمون بازآزمون یا باز آزمایی یا reliability فرد یکی است نشان دهنده عینیت گرایی فرد است، یعنی اگر همه ده تا روانشناس رای به افسرده بودن فردی دادند، یعنی حرف آنها یک عینیت است. و اگر بین ۱۰ نفر نظرات مختلفی وجود داشت آنگاه عینیت وجود ندارد. اما همیشه در این آزمایشات عدد صد در صد به دست نمی آید لذا ما با یک قرار دادی یک درصد را ملاک عینیت قرار می دهیم.
تعریف سلبی دکتر سروش از عقلانیت
دکتر سروش در مقاله می نویسد عقلانیت سه رقیب دارد: که اگر آنها بر تخت پادشاهی ننشستند یعنی شما بدانید که عقلانیت بر تخت پادشاهی نشسته است. یعنی برای عقلانیت به یک نوعی تعریف سلبی میکند تا تعریف ایجابی
۱-یکی از رقبای عقلانیت وحی است، هر وقت که اندیشههای کسی معطوف به وحی باشد و پشتوانهاش وحی باشد، این تصمیم غیر عقلانی است، چون وقتی کسی ابزاری دارد که در دست هیچ کس دیگری نیست یعنی inter rate reliability غیر ممکن است، عقلانی بودن امکانپذیر نیست، حتی این فاکتور ممکن است بین کسانی هم که این ابزار را دارند متفاوت باشد.
داستان موسی و خضر
قصه موسی و خضر که در قران آمده را مولانا تعریف میکند. خدا به موسی فرمان می دهد با مردی حکیم به نام خضر همسفر شو، که ما از جانب خودمان به او حکمت داده ایم، مفسرین میگویند اسمش خضر بوده، ولی در قرآن اسم نمی برد، به دنبال آن مرد می گردد و می گوید می خواهم با تو همسفر بشوم، ولی او می گوید من نمی خواهم، چون تو صبر و شکیبایی با من بودن را نداری، موسی اصرار میکنه که من قول میدم اذیت نکنم و سوالی هم نکنم، یعنی در عرفان می گوید وقتی کسی قرار است مرید بشود باید پرسشگری را کنار بگذارد. که من از تو ابداً چیزی نخواهم پرسید ، جواب می دهد با این شرط قبول می کنم. سوار بر کشتی می شوند و این آقای پیر یعنی خضر کشتی را داغون میکند ،میپرسد چرا کشتی را داغون می کنی،جواب میده نگفتم که تو نمیتونی با من باشی، میگه ببخشید سوال کردم، وارد ده می شوند و بسیار گشنشون بوده، ولی مردم به آنها هیچ آب و غذایی نمی دهند، دیوار خرابی را می بینند و خضر می گوید آماده شو تا این دیوار را درست کنیم ،سوال میکند این مردم اینگونه رفتار کردند با ما چرا می خواهی دیوارشان را درست کنی، میگوید دیدی نمیتوانی سوال نکنی، جواب میده معذرت می خوام اگر دوباره سوال کردم تو حق داری من را بیرون بیندازی، یک جایی رد می شدند خضر یک آقای جوانی را کشت، موسی پرسید تو یک آدم را کشتی که هیچ گناهی نکرده بود؟ گفت دیدی نمیتونی سوال نکنی، حالا که می خوام بیرون بندازمت ، چون شاگرد مناسبی نیستی، من جواب سوال هایت را می دهم، های دریایی کشتی سالم را می بردند وقتی من این کشتی را خراب کردم دیگه ان دریایی آن را نبردند، پس من به نفع صاحبان کشتی عمل کردم چون دیگه نبردنش، اون دیوار زیرش یک گنج بود که برای دوتا بچه یتیم گذاشته شده بود، اگر اون دیوار می ریخت مردم بیشرافت اون روستا میاومدن گنج پیدا می کردند و می بردند، و ارث به بچه یتیم ها نمی رسید، حالا تا آنها بزرگ شوند آن دیوار نمی ریزد، این جوون هم داشت می رفت کاری بکنه که آبروی پدر و مادرش که آدم های صالحی بودند داشت می رفت. من پیشگیرانه او را به قتل رساندم. ولی چون تو نتونستی تحمل کنی من و تو باید از هم جدا بشویم.
حالا این سوال مطرح میشه که حتی اگر موسی کلیم اللهی بنی اسرائیل را نجات داد نمی تواند بفهمد داخل سر خضر چه می گذرد، این ابزار انقدر شخصی است که خضر میکشه، ولی موسی علت کشتن را نمی فهمد، پس عملاً بین وحی دریافت کنندگان هم پایایی وجود ندارد.
اگر ما قرار است پیروان دریافت کنندگان متعدد وحی باشیم، چاره ای نیست به جز این که تا آخر دنیا ما تو سر و کله هم بزنیم، و باید بپذیریم تو سر و کله هم زدن کاری عاقلانه است، اگر قرار است اخلاق، تعریفی جهانشمول داشته باشد، اگر قرار است ما به توافق برسیم، باید پایایی بین فردی داشته باشد، از دیدگاه آقای دکتر سروش چنین چیزی جور در نمی آید.
سوال اینجاست که با این تعاریف متفاوت از عقلانیت آیا عقلانی زندگی کردن ممکن است؟ ما به این نکته می رسیم ما به بسیاری از این چیزها که ما به عنوان کاری انسانی بهش قائل هستیم ، مثل همدلی ، مثل منطقی بودن، مثل عقلانی بودن ، مثل اخلاقی بودن، خیلی وقت ها زمانی که بخواهیم آن را تعریف عملیاتی بکنیم، مثل همه تعریف های قشنگی که از عقلانی بودن کردیم که تعریف اخلاق هم بود، به نظر می رسد که چنین چیزی یافت می نشود،
یعنی اگزیستانسیالیست ها اعتقاد دارند همین دغدغهای که ما برای عاقل بودن و اخلاقی بودن داریم، و همین دغدغهای که برای زندگی کردن با فضیلت و مهربانی داریم، ، یعنی ما موجوداتی هستیم که قرار است با محال زندگی کنیم، ژان پل سارتر می گوید انسان بودن یعنی دلهره داشتن.
دو رقیب دیگر عقل عبارتند از :
۲-عشق
۳-انقلابی گری یا حماسه
دکتر سروش اعتقاد دارد که هر وقت آدمی عاشق باشد دیگر عاقل نیست، هروقت، یک آدمی دارد راجع به رابطه فکر میکند که این رابطه درستش این است که چه جور باشد، باید بدانید این آدم عاشق نیست، کسی که عاشق باشه دیگه فکرش را از دست می دهد، درست و غلط و منافعش یادش میرود، پس هر وقتی که یک آدمی عقل ورزی می کند دیگر عاشق نیست.
رقیب دیگر عقلانیت انقلابیگری یا حماسه است، یعنی باید بگوییم من این درخت فساد را باید ریشه کن بکنم، نمیتوانم یکی از برگهایش را بکنم، درخت پست که میوه فاسد می دهد را باید از ریشه کند، پس این آدم عاقل نیست.
از طرفی اگر قرار است عشق و حماسه از زندگی انسان حذف شود تا انسان عاقل باشد ،آنگاه دیگر قرار است که ما فروغ یا چگوارا نداشته باشیم، آیا دنیا بدون فروغ و چگورا قشنگ است؟
اگر هدف از همه این فرآیندها ها یعنی مذهب و منطق و علم، اقتصاد با تعبیر اومانیستی بهتر زندگی کردن انسان است، پس عقل را هم میخواهیم تا انسان بهتر زندگی کند، اگر برای منطقی و عقلانی زندگی کردن قرار است که انسان فروغ فرخزاد یا چگوارا را نداشته باشد این عقلانی زندگی کردن به چه درد میخورد؟
اینجاست که نیچه میگوید چقدر زندگی بی مزه می شد که اگر چاشنی دیوانگی در او نبود، و نهایتاً به تائو می رسیم که انگار در عمق هر چیزی ضد آن تولید میشود، یعنی زمانی میرسد که انسان در نهایت عقلانیت زندگی آنقدر برایش سرد می شود، که داخلش نه وحی و نه عشق نه حماسه و نه مرید و مراد باشد. بعد به جایی می رسد که می گوید همه چیز خیلی عاقلانه است و پایایی دارد و عینیت دارد و من از همه چیز می توانم پرسش کنم، ولی زندگی دیگر برای من که جذابیتی ندارد، چقدر قشنگ بود اگر من به آسمان نگاه می کردم به جای اجرام سماوی فکر میکردم ، اینها فانوس هایی هستند که فرشتگان آنها را تکان میدهند. چقدر قشنگ بود اگر من فکر میکردم که روی ابرها زندگی پادشاهانی است که من می توانستم نردبان بگذارم یا مثل جک و لوبیای سحرآمیز بالای ابرها بروم و مرغ تخم طلا را پیدا کنم، اونوقت زندگی قشنگ میشد، وقتی میفهمیدم که کودکانه زندگی کردن یعنی بر مبنای افسانه زندگی کردن، یا بر مبنای باورهای غیر عقلانی زندگی کردن قشنگی هایی دارد که زندگی عاقلانه آن را ندارد، انسان در نهایت عقل ورزی به جایی میرسد که دوست دارد رقبای عقل را دعوت کند که گاهگداری جای عقل بنشینند، در غیر اینصورت این عقلانیت من را مثل نیچه دیوانه خواهد کرد یا مثل آلبر کامو من را به افسردگی خواهد کشاند.
چهار خطا در تفکر بشری
بیکن (۱۶۲۶- ۱۵۶۱) فیلسوف و تمدار برجسته بریتانیایی چهار منبع خطا در تفکر بشری را با عنوان چهار بت” طبقه بندی کرد:
– بت های غار idols of the cave
– بت های قبیله idols of the tribe
– بت های بازاری idols of marketplace
– بت های نمایشی idols of the theater
* بت های غار، سوگیری هایی هستند که از تجربه شخصی ناشی می شوند مثلا اگر منزل و محل کار شما در منطقه ای از شهر واقع شده باشد که در آن منطقه پرخاشگری و بزهکاری فراوان است شما آمار پرخاشگری و بزهکاری را بیش از حد واقعی تخمین می زنید.
* بت های قبیله، سوگیری هایی هستند که از ماهیت انسان ناشی می شوند مثلا چون انسان زمین زیر پای خود را ثابت ادراک می کند و خورشید را در آسمان در حال حرکت می بیند هزاران سال تصور می کرد که خورشید به دور زمین می گردد.
* بت های بازاری، سوگیری های ناشی از معنای سنتی کلمات هستند. مثلا رواج ترکیب قول مردانه” تلویحا این سوگیری را ایجاد می کند که مردان به تعهدات خود بیش از ن پایبندند.
* بت های نمایشی، سوگیری ناشی از پذیرش کورکورانه فرامین مراجع قدرت یا اکثریت جامعه است. مثلا وقتی بخش زیادی از جامعه مدل لباس خاصی را به تن می کنند شما هم به پوشیدن آن مدل لباس گرایش بیشتری پیدا می کنید.
توجه به مدل چهار بت” بیکن به ما کمک می کند که از فرو افتادن در برخی از این گودال ها پیشگیری کنیم.
مثلا توجه به ارقام و آمار کمک می کند که گرفتار سوگیری های ناشی از تجربه شخصی نشویم، فلسفه تحلیلی کمک می کند که گرفتار افسون واژه ها نگردیم، دانستن اپیستمولوژی ژنتیک” باعث می شود که نواقص شناختی مان را بهتر بشناسیم و دانستن روانشناسی اجتماعی” کمک می کند که در بند زنجیرهای نهادهای قدرت و افسون تقلید از جمع گرفتار نمانیم.
پی نوشت: منظور از اپیستمولوژی ژنتیک رویکردی است که ژان پیاژه زیست شناس، زبان شناس و روان شناس سوئیسی پایه گذاری کرد. این روش بستر زیستی (بیولوژیک) شناخت انسانی را مطالعه می کند و به ما یاری می رساند که بفهمیم ذهن رشد نیافته و ذهن رشد یافته چه تفاوت هایی در دریافت و پردازش اطلاعات دارند.
سه استعاره از شیوههای فکر کردن
او علاوه بر بر اینکه با استفاده از چهار بت به زیبایی خطای تفکر ما را نشان میدهد، که ما چگونه از نظر فکری بت پرست می شویم، و آن بت ها ما را در بند اسارت و تعبد و تعصب نگه میدارند، او یک تمثیل دیگر هم به کار برده است و می گوید شیوه فکر کردن آدمها من را یا یاد عنکبوت یا یاد مورچه یا یاد زنبور عسل میاندازد :
۱-استعاره عنکبوتی شیوه غلط فکر کردن کسانی است که اطلاعات را سوگیرانه جمع آوری می کنند. به همین دلیل فرانسیس بیکن می گوید، ظرفیت تارهای عنکبوت به نوعی است که مگس را به دام می اندازد، و یک عنکبوت کوچک نمی تواند یک ملخ را به دام بیندازد، گویا دنیای عنکبوت از پدیده هایی تشکیل میشود که از دنیای واقعیت صید کرده است.
ولی این صیدها رو گنجایش تارهای سست و باریکش محدود کرده است ، او می گوید بعضی از آدمها هم مطالعه می کنند، ولی به گونهای مطالعه میکنند که همیشه همان نتیجه گیری را که پیش از مطالعه داشتند تایید میشود، یعنی وقتی به سراغ مطالعه یک مطلبی می روند، چنان با سوگیری و تعصب به سمت تحقیق و مطالعه می روند، که فقط آرا و عقایدی را که اعتقادات آنها را تایید می کند پیدا می کنند. بیطرفانه تحقیق نمی کنند.
آقای دکتر حسین محمودی که دکترای فلسفه دین دارند میگفتند که ما باید راجع به ادیان مختلف مطالعه کنیم، اما نه از دریچه چشم یک مسلمان، بلکه باید از دریچه چشم کسی که به آن دین متدین است آن دین را مطالعه کنیم. اینگونه میشود گفت که دین را فهمیدهایم.
بعد من یاد تجربه خودم افتادم که وقتی کلاس اول راهنمایی بودم و خواستم راجع به ادیان مختلف تحقیق کنم، حالا با بضاعت و توان فکری آن زمان خودم کلی کتاب هم جمع کردم، اما کتابهایی که راجع به اسلام مطالعه میکردم، کتاب هایی بود که یک مسلمان متدین راجع به اسلام نوشته بود، کتابهایی که راجع به ادیان دیگر هم مطالعه میکردم کتابهایی بودند که یک مسلمان متدین و حتی متعصب راجع به رد یا نقد ادیان دیگر نوشته بودند. یعنی در آن سنین من با شیوه عنکبوت اطلاعات را جمع آوری می کردم. در نتیجه تصور من این بود که من راجع به ادیان مختلف تحقیق کردم و دارم انتخاب آگاهانه انجام میدهم، اما انتخابهای من کاملاً متعصبانه بود، به دلیل اینکه درست است ۱۰ کتاب راجع به ادیان مختلف خوانده بودم، ولی آن ۱۰ کتاب تمامشان دارای نویسندگان مسلمان متدین و متعصبینی بودند که با هدف اینکه نشان بدهند ادیان دیگر باطل هستند، و مبتنی بر جهل و فریب هستنپ و تنها دینی که از این آرایه ها پیراسته است دین نویسندگان کتاب بود کتابها را نوشته بودند. به نظر می آید همان کاری که من در ۱۱ سالگی انجام میدادم را آدمهای زیادی الان در سنین بزرگسالی انجام میدهند. به نظر خودشان خیلی پژوهشگرانه دارند اطلاعات را جمع آوری می کنند، و این همان شیوهای است که بیکن میگوید مثل عنکبوت نباشید. چراکه باعث این میشود که خودتان در تارهای خودتان گیر بیفتید و گنجایش محدود سوگیریهاتون باعث می شود، شما اطلاعاتی را ذخیره کنید که اطلاعات قبلی شما را تایید میکند. لذا شما سالها مطالعه میکنید ،ذولی هیچ کدام از انتخاب های تان در سطح کلان و عمیق انتخاب های متفاوتی از یک دهه پیش نیست.
۲-بیکن شیوه دیگر غلط تفکر را شیوه تفکر مورچه ای میداند. مورچه ها مرتب دانه جمع می کنند، و دانه ها را ذخیره می کنند تا بعد مصرف کنند، روی دانه های جمع آوری کرده هیچ فرآوری انجام نمی دهند و دانه ها فقط با همان شکل اصلی انباشته می شوند. بیکن می گوید بعضی از مردم مثل بانک اطلاعات یا کتابخانه هستند، کلیه اطلاعات جدید را جمع آوری می کنند ولی آن اطلاعات را تحلیل جدید نمیکنند. نقد نمی کنند، چیدمان جدیدی به آن نمی دهند، به نتیجه گیری جدیدی نمی رسند، و خلاقیتی به خرج نمی دهند در نتیجه اگر راجع به یک موضوعی مثل موضوع روزمره از آنها سوال کنید، با وجودی که آنها کلی فلسفه خوانده اند، ولی نمی توانند راجع به یک موضوع یا یک انتخاب روزمره ، از فلسفه استفاده بکنند، انگار که یک گنجه فلسفه در ذهنشان است، اما اگر بپرسید راجع به هگل صحبت بکن دو ساعت حرف میزنند، اما اگر فکر کنید که این دانستن تفکر هگلی، در سبک زندگی آنها تغییری ایجاد کرده است، می بینید که اینکه کانت و هگل و دکارت و یونگ خوانده، همان گونه ای زندگی میکنه که همسایهاش که هیچکدام را نخوانده زندگی میکند. یعنی این بانک اطلاعات در شیوه زندگی او و نحوه تصمیم گیری او هیچ تاثیری نگذاشته است.
۳-بیکن شیوه سوم درست مواجهه با اطلاعات را شیوه زنبور عسل میداند، یعنی شیوه کسی که اطلاعات را وقتی جمعآوری میکند تحلیل میکند، چیدمان جدیدی به آن میدهد، چکیدهای از آن در می آورد، شخصی سازی اش می کند و آن را در زندگی عملی و روزمره خودش می کشاند، مثل زنبور عسلی که گرده های گیاهان را جمع میکند ولی با فراوری که رویش انجام می دهد از آن گردهها عسل می سازد.
تلویزیون و رسانه
امروزه ما با آدمهای زیادی مواجه هستیم که هر روز مثل مورچه ها با اطلاعات سروکار دارند، هر روز با کانالهای خبری زیادی از طریق ماهواره و تلگرام و تلویزیون مغزشان بمباران می شود، راجع به خیلی چیزها اطلاعات دارند از طب سنتی تا تغییرات نرخ سکه و ارز و بازی های فوتبال تا اتفاقات ی روزمرّه در دنیا. اما شما نمیدانید که روی این اطلاعات نقد و تحلیلی وجود داشته باشد تا منجر به تصمیم بشود یا منجر به ثروت آفرینی یا کارآفرینی بشود، علت این است که انقدر خودشان را با بمباران اطلاعات مواجه میکنند که وقتی برای هضم اطلاعات، گفتگو راجع به اطلاعات ندارند ، و زمان اینکه یک اطلاعات را بروند منبع یابی بکنند و صحت و سقم آن را بسنجند هم ندارند، وقتی برای اینکه اطلاعات کاملی را درباره اطلاعات مختصری که از یک موضوع که در تلگرام دیده اند در بیاورند، ندارند.
در نتیجه کلی اطلاعات خام دارند که منجر به دانش knowledge نشده است، داده هایی دارند که تبدیل به معلومات نشده است. برای اینکه data تبدیل به knowledge بشود ما باید روی دیتا کار کنیم و فرآوری انجام بدهیم، در نتیجه ما بسیار آدمهای پر اطلاعات و اما بدون معلوماتی هستیم، به دلیل اینکه وقتی به سمت تحقیقی میرویم به مدل عنکبوت سوگیرانه به تحقیق می رویم، میرویم تا همان چیزهایی که به آن اعتقاد داریم تایید و دلایلی که به نفعش هست را جمع آوری بکنیم.
قبلا کتابی از پیتر دراکر را بنام پنج پرسش مهمی که شما باید درباره سازمانتان به آنها پاسخ دهید» معرفی کردم. در آن کتاب نویسنده میگوید سازمانهای موفق سازمانهایی هستند که میدانند به کدام پیشنهادهای سودآور و جذاب باید نه بگویند. یک سازمان به همه پیشنهادهای سود آور و جذاب نباید بله بگوید. اولین چیز این است که باید برای خودش خط قرمز هایش را تعیین کند. ما هم باید یاد بگیریم که به بعضی از اطلاعات نه بگوییم. دیگه هر روز نباید همه اطلاعات از اخبار تلویزیون و کانالهای تلگرامی و ماهواره و منابع دیگر را دریافت کنیم، بدون اینکه وقت نقد و فراوری و خلق داشته باشیم.
باید یاد بگیریم که اگر وقت نمی کنیم مطالعه عمیق و دقیق داشته باشیم رومه را نگیریم، خیلی از کانالهای خبری را تماشا نکنیم، و مغزمان را با هر اطلاعاتی پر نکنیم .البته کسی که در کار تجارت خارجی است لازم است که هر روز نرخ ارز و سکه را بداند یا کسی که در کار تجارت فوتبال است، لازم است که هر روز نتایج تمام فوتبال ها را بداند یا کسی که پزشک است لازم است هر روز در جریان آخرین داروهای به بازار آمده باشد، ولی کسی که پزشک است لازم نیست هر روز اخبار فیفا را بداند. این اطلاعات تخصصی برای غیر متخصص کاری و تجاری، اطلاعات پرت و زائد هست. اطلاعات زائد منجر به تغییر در سبک زندگی ما و یک عملی که خلاق و نقاد باشد یا کارآفرین یا ثروت آفرین باشد نمی شود. همانطور که یکسری کالاهای اضافی را باید از خانه بیرون کنیم، باید به یک سری از این مخزن های اطلاعاتی هم نه بگوییم. تا بتوانیم عمیقتر و فعالتر با اطلاعات مواجهه پیدا کنیم.
ذاتگرایی و تغییر تیپولوژی
در فلسفه ذات گرایی روانشناسان باور دارند که هر انسانی یک ذات دارد که همان خویشتن حقیقی او است و یک سری اعراضی بر اساس سیستم اجتماعی خانوادگی و آموزش و پرورشی و فرهنگی و زبانی و غیره هم بر این ذات شخصیتی ما سوار می شوند که همان اعراض شخصیتی ما هستند.
ذات گرایان به دنبال این هستند اما برای محقق کردن این ذات حقیقی یعنی self realisation به اصطلاح کارن هورنای است یعنی واقعی کردن خود آن خود حقیقی لازم است که از آن اعراضی که جامعه بر ما تحمیل کرده است، عبور کنیم و آن خویشتن حقیقی خودمان را کشف شکوفا کنیم.
ناذاتگرایان یا none essentialist ها مثل روانشناسان پستمدرن اعتقاد دارند که شخصیت ما جوهر یا عرض یا ذات یا اعراضی ندارد، بلکه حتی آن چیزهایی که ما فکر می کنیم در ما جوهری یا ذاتی هستند تحت تاثیر چارچوب های اجتماعی یا قواعد بازی اجتماعی ایجاد شدهاند و در نتیجه چسبیدن به هر کدام از اجزای هویت به این معنا است که ما داریم اون چیزهایی در هویتمان که محصول تربیت و محیط و باورها و ارزشها و فرهنگ هستند را زیادی جدی میگیریم . مثلاً ژاکوب مورنو ناذات گرا هست، و درمانش سایکودرام یا نمایش روانی است، در جهت گسترش یا توسعه شخصیت پیش میرود، یعنی به جای اینکه ما یک چیزهایی را کنار بگذاریم و بگوییم که من اینها نیستم ، اینها من جوهری یا خویشتن حقیقی من نیستند، و من باید این ها را کنار بگذارم تا به ان خویشتن اصلی برسم ، ژاکوب مورنو میگوید، ما باید مرتب چیزهای جدیدی را به شخصیت خودمان اضافه کنیم و آن را توسعه بدهیم.
بنابراین راجع به این ماجرا اختلاف نظر وجود دارد که آیا اساساً ما انسان ها یک خویشتن حقیقی داریم که بالاتر و متعالی تر از هویت هایی که اجتماع به ما میدهد است ، یا اساساً چنین خویشتن حقیقی وجود ندارد؟ از طرفی میدانیم فرهنگ و اجتماع نمیتواند چیزی را بر ما تحمیل کند که زمینه ژنتیکی آن در ما وجود ندارد. نظریه اپی ژنتیک مطرح است که میگوید ژن های ما بازه وسیع اختیاراتی که برای ما فراهم میکنند، (که چند درصد آن بازه وسیع است ولی بی نهایت نیست) ، آن بازه باز توسط نهادهای اجتماعی و فرهنگ و زبان و تربیت مدرسه و خانواده و غیره محدود می شوند. لذا اساساً چنین نیست که ما یک خویشتن حقیقی ژنتیکی داشته باشیم، که تحت تاثیر جامعه قرار نگیرد. اون ویژگی های شخصیتی در ما که ژنتیکی است که طبیعتاً هر کدام برای ما محدودیت و مشکلات شدیدی ایجاد بکند مثل اختلالات روانپزشکی که به شدت ژنتیکی هستند مثل دو قطبی یا اسکیزوفرنی برای مدیریت کردن شان نیاز به دارو وجود دارد. ولی طیف وسیعی از مسائل روانشناختی و اختلالات روانشناختی هستند که ۱۰۰ درصد ژنتیکی نیستند، بنابراین گرچه ممکن است برای کمک به آنها هم دارو تجویز بشود، اما در واقع آموزش و تربیت و تغییر دادن شناخت ها و مهارت ها میتواند باعث این شود که ما یک مسیر های جدید تفکر ، ادراک و احساس و تصمیمگیری در مغزمون فعال بشود، که قبلاً فعال نبوده است، بنابراین امکان تغییرات شخصیتی در احساس و ادراک و هویت برای ما وجود دارد. وقتی که ما راجع به این صحبت میکنیم که تیپ شخصیتی میتواند تعدیل پیدا کند، علتش این است که در درون هر یک از ما بذر تیپ های شخصیتی متعددی ما وجود دارد. منظورم این است که هیچکدام از ما بصورت خالص فقط یک تیپ شخصیتی را نداریم. پس نهایتا نهادهای اجتماعی و همانند سازی و تعلیم و تربیت باعث می شود که بعضی از آنها بارز و غالب شود، و بعضی از آنها پنهان بماند و مغلوب شود.
وقتی که راجع به این صحبت میکنیم که مثلاً اگر شما پرسفون هستین، بخش آتنایی ،آرتمیسی را در خودتان ایجاد بکنید، در کارکرد اجتماعی موفق خواهید بود، یا اگر هرمس هستید بخش هستیایی را در خودتان فعال کنید، بخشی از بی قراری های هرمسی و از این شاخه به آن شاخه پریدن های نوجوان ابدی هرمس کاهش پیدا میکند، اصلاً معنایش این نیست که شما قرار است بخشی از خودتان را انکار بکنید ، بلکه قرار است بخشی از شما که پنهان شده است، رویش کار نشده است تقویت بشود. مثلاً اگر بخش بارز شخصیتی شما پرسفون است، برای این که گرفتاریهای پرسفونی پیدا نکنید، باید بگردید ببینید کدامیک از بخش آتنایی یا آرتمیسی یا هرمسی یا هستیایی در شما پنهان است، که با یکسری تمرینات و تکنیک ها و نقش بازی کردن ها و همانندسازی کردن ها، قرار است آن بخش خودتان را فعال کنید، که حالا پرسفون در شما از ابزارهای کمکی برای این استفاده کند که در زندگی محدودی که دارد، امکانات فرصتهای بیشتری داشته باشد، بنابراین هدف این نیست که یک بخش از خودتان را انکار بکنید.
یونگ میگوید : مسئله سر این یا آن نیست ، مسئله بر سر این و آن است. یعنی ما بتوانیم چیزی را بر خودمان اضافه کنیم نه اینکه یکی را انتخاب و دیگری را دور بیندازیم.
اساساً از نگاه یونگ رواننژندی یا نوروزیس این است که ما بخشی از خودمان را انکار یا سرکوب بکنیم ، یعنی هدف این نیست که دوباره یک انکار مع صورت بگیرد، یعنی حالا یک آدمی که متوجه شده هرمس در او برایش دردسر ایجاد میکند، بخواهد هرمس خودش را انکار بکند و نقش آپولونی بازی بکند. قرار است که یک رفتار یا تفکر آپولونی را با تمرین و تکرار و همانند سازی بر خودش اضافه کند تا هرمسش ، هرمسی بشود که بی چارچوبی نداشته باشد، بلکه بتواند چارچوبهای مفید را هم قبول بکند، یعنی فقط چارچوب شکن نباشد بلکه بتواند جایی که برایش مفید است چارچوب را قبول کند. لذا جدا از اینکه ناذاتگرایان مثل روانشناسان پست مدرن اساسا قبول ندارند که ما یک ذات شخصیتی و خویشتن اصلی داریم و بقیه خویشتن ها اعراض ما هستند و حتی اگر از دیدگاه ذات گرایی هم نگاه کنیم ما باز یک تیپ شخصیتی که آن خویشتن حقیقی ما نیست، چه فکر کنیم اگر آن را تعطیل کردیم یا تغییر دادیم ، آن وقت ما از خویشتن حقیقی خودمان دور شدهایم، و نقش بازی کردن به معنای ریاکاری در درون ما شکل پیدا کرده و داریم خودمان را گول میزنیم، بلکه وقتی راجع به نقش بازی کردن صحبت میکنیم، آن نقشی است که کمک می کند که ما بخشی از درون خودمان را که تا الان پنهان بوده است، بیرون بیاوریم. ژاکوب مورنو میگوید سایکودرام دروغی است که حقیقتی را آشکار می سازد.
او میگوید در سایکودرام نقشی را بازی کند که هرگز نبوده ای، اما اصلاً معنایش این نیست که قرار است به خودت و دیگران دروغ بگویی . یعنی شما نقش های متعددی را بازی می کنید، تا چیزی را که در درون خودتان پنهان شده بوده یا سرکوب شده بوده یا مغلوب شده بوده را کشف کنید و بیرون بیاورید. بنابراین تغییرات شخصیت میتواند حاکم باشد ، ولی نه هر تغییری برای هر کسی، بلکه درجاتی از تغییر و برای هر کسی نوعی از تغییر، می تواند ممکن باشد، اینکه ما می بینیم بعضی از آدمها تحت تاثیر شرایطی هم تغییر شخصیت میدهند، در واقع وما این نیست که در آموزش و درمان فقط تغییر شخصیت رخ میدهد. بلکه یک تجربه ای که شک کننده است، و ما را تکان میدهد ، این تغییر خود به خودی شخصیت هم میتواند در ما ایجاد کند.
در دی اس ام ما یک کدی تحت عنوان personality change داریم، این تغییرات شخصیتی میتواند ناشی از یک شوک بیرونی مثل یک ترومای شدید باشد که در DSM4 چزو ملاکهای پژوهشی بود و در DSM5 جزو ملاکهای ptsd وارد شده است. شوک و تروما باعث میشود که ما آن ویژگیهایی که داشتیم دیگر در دنیا جواب ندهد، یعنی ما با وجهی از دنیا یا با چهرهای از زندگی مواجه بشویم که ارزشها و باورها و مهارتهای ما را به چالش بکشد، ارزش هایی که تا الآن جواب میداده دیگر جواب نمیدهد، مثل شوک فرهنگی، brainwashing, یا تروماهای خیلی شدید، وقتی مهارت و ورزش هایی که تا الآن داشتیم دیگر جواب نمیدهد ، آنوقت یک بخشی از ما که تا الان مغلوب بوده است ممکن است که غالب بشود و ما یک personality change را داشته باشیم.
همینطور تغییرات شخصیتی که میتواند ناشی از مواد باشد، اینها در واقع بخشهایی از درون ما را بیرون میکشد، که اون بخشها مغلوب بوده و حالا غالب شده است، حتی از حیث ژنتیکی هم چنین چیزی هست، مثلاً ماری جوانا یا کانابیس میتواند ژنهای خفته را بیدار کند، مثلاً کسی ممکن است ژن سایکوز یا روانپریشی داشته که اون ژن به صورت پنهان یا مغلوب بوده است، تحت تاثیر کانابیس آن ژن فعال بشود، و حالا این آدم به سمت سایکوز و روان پریشی پیش برود.
تیپولوژی و کار تیمی
گشتالتی بودن تیم
یک تیم اعضای تیم مثل موزاییک نیستند که اگر یک موزاییک را بردارید، بشود با موزاییک دیگر آن را جابجا کنید بلکه مثل تکه های پازل هستند که هر کدام بر اساس یک قابلیت منحصر به فرد چیده شده اند و نمی شود آنها را جابجا کرد یعنی یک گشتالت درست میکنند، برای مثال کسی که در تیم نقش leader یا رهبر را دارد ، باید یک شخصیت entj باشد. یعنی برونگرا شهودی تفکری و قضاوتگرا باشد.
شهودی بودن چیست؟
شهودی بودن در mbti یعنی فرد کلنگر است نه جزنگر، لذا با آن واژه کشف و شهود و اشراق یا الهام در ترجمه فارسی ربطی ندارد. آدمهای شهودی نسل ریاضیدان ها یا اقتصاددان ها یا استراتژیست ها، یا آدمهایی هستند که قاعده ها را کشف می کنند. روابط بین اجزای یک مجموعه را کشف میکنند، تفکر این افراد بیشتر انتزاعی است تا اینکه بخواهد عینی باشد. لذا همه کسانی که کار تحلیل سیستم ها را انجام میدهند، و آدمهای ریاضیدان و اقتصاددان و فیزیکدان و فیلسوفان همه شهودی هستند. ولی اصلاً به این معنی نیست که این ها وحی دریافت میکنند، یا اهل کشف و شهود یا عارف مسلک هستند، در زبان یونانی ، یونگ هر وقت راجع به کشف و شهود حرف میزند از واژه vision به معنی بینش یا invasion به معنی تهاجم ناخودآگاه جمعی به ناخودآگاه فردی ، لذا وقتی که فرد دارای vision میشود ، از نگاه یونگ یعنی آن فرد تجربه های عارفانه دارد، یا به قول دکتر سروش تجربه نبوی دارد، و وقتی هم که دچار Invasion میشود، آن فرد دچار حالتهای تجزیه ای یا سایکوتیک میشود. در ادبیات ما خیلی رایج شده است که به برداشت های غریزی آدم ها که ناشی از یک غریزه است شهود میگویند، که اسمش را حس ششم هم میگذارند. مثلاً وقتی یک کسی دارد یک چیزی را از آنها پنهان می کند میگویند شهود من این را گفته، که این هم با مفهوم یونگی شهود هیچ ارتباطی ندارد.
اینکه ما عواطف دیگران را بتوانیم درک بکنیم این یک غریزه است. میتوانید در کتاب » آینه ها در مغز ترجمه دکتر نجل رحیم راجع به غریزه های انسانی بیشتر بخوانید و بدانید. در غریزه هیچ چیز ماورایی و عرفانی وجود ندارد، کاملاً یک غریزه عاطفی است که با مغز و سیستم لیمبیک مغز ما ارتباط دارد.
تصمیم برای مدیریت کلان یا استراتژیک یک سیستم یک شخصیت entj خوب است، اما برای مدیریت اجرایی یک شخصیت sensational حسی بهتر از intuitional یا شهودی است، لذا شخصیت estj خوب است. لذا اگر این دو نفر را در یک تیم جابه جا بگذارید، ممکن است که کار تیم به خوبی پیش نرود.
از نظر شینودا بولن برای مدیریت کلان یک مجموعه
یک تیپ شخصیتی زئوسی مناسبترین است، برای مدیریت اجرایی یک تیپ شخصیتی آتنایی، آرتمیسی مناسب ترین است، برای مدیریت استراتژیک علاوه بر شخصیت زئوسی، شخصیت آتنایی هم شخصیت مناسبی است، اگر قرار باشد در یک تیم کسی نقش بازرسی یا ارزیابی یا ارزشیابی را داشته باشد، شخصیت آپولونی، که با یک دقت وسواسی و یک عینیت گرایی و بی طرفانه بودن به ماجراها نگاه می کند، شخصیت مناسبی است. همینطور برای کار مطالعاتی یا سرچ کردن و جمع آوری اطلاعات شخصیت آپولونی شخصیت مناسبی است. برای روابط عمومی و پاسخ دادن به مراجعان و راهنمایی و آموزش تازه وارد ها و معرفی تیم، برای برندینگ شخصیت های هرمسی شخصیت های مناسبی هستند. برای کار اجرایی شخصیتهای هفائستوسی بهترین شخصیت ها هستند. اگر تیم کار صنعتی میکند حتماً تعداد شخصیتهای هفائستوسی باید درونش بیشتر باشند، اگر تیم کار فکری میکند، باید شخصیت های آپولونی در آن بیشتر باشند، اگر تیم کار هنری ارائه میدهد، مثل طراحی و اجرای لباس، شخصیتهای آفرودیتی خیلی در آن تیم میتوانند کمک کننده باشند، اگر تیم نیاز به بازاریابی داشته باشد، طبیعتاً شخصیتهای هرمسی شخصیتهای بسیار مناسبی هستند، در جاهایی که نیاز به فردی است که به یک پروتکل وفادار باشد، شخصیت های پرسفون معصوم، شخصیتهای متعهد تری به یک پروتکل هستند.
چگونگی ارزیابی این تیپهای شخصیتی
خیلیها برای ارزیابی این تیپ های شخصیتی از تست های کمی ، که حتی آنلاین هم وجود دارد استفاده میکنند، در حالی که می دانیم تفکر شینودا بولن برمبنای چارچوبهای یونگی استوار است، تفکر یونگی هم بر مبنای چارچوب های روانکاوی استوار است، و مهمترین پارادایم در روانکاوی اعتقاد به وجود ناخودآگاه است. در نتیجه خیلی از ما خودمان به اجزایی که در درونمان وجود دارد خود آگاه نیستیم، و خیلی وقتا فقط پرسونا یا آن هویت اجتماعی یا ویترینی خودمان را می شناسیم. تست هایی که از خود فرد راجع به خودش مستقیماً سوال می شود، خیلی خطا پذیری بالایی دارند و در نتیجه برای ارزیابی این تیپ شخصیتی، نیاز به این است که از تست های فرافکن استفاده بشود یا همون تستهای پروجکتیو ، لذا از فردی که در این زمینه دانش و مهارت و تجربه داره باید استفاده بشود.
بحران معنا
فیلم هشت و نیم که موضوع فیلم دقیقا همین بود که کارگردانی هم بعد از هشت و نیم فیلم موفق درباره خود فدریکو فلینی هست و در زمان چهل و دو سالگی هست خلاقیتش ته میکشه؛ و بعد فدریکو فلینی در اون فیلم به دو شکل قراره خلاقیت خودش رو دوباره پیدا کنه، یکی از اونها این است که شروع میکنه به رویا دیدن و فیلم هشت و نیم فدریکو فلینی مثل این فیلم پر از رویا دیدنِ قهرمان اصلی فیلم بود و البته در اون فیلم بیشتر سعی میکنه به بازگشتن به پدر و مادرش با رویا دیدن. گویا چنین چیزی در بحران معنای آدمها پیش میاد، وقتی که در بحران معنا فرو میروند، در بحران وجودی فرو میروند،اونوقت به نوعی به گذشته برمیگردن و به نوعی میخوان در گذشته خودشون کاووش کنن، گویا وقتی سوال اصلی ما این است که غایت اصلی ما چیست؟ بخشی از این سوال هم برمیگرده به اینکه ریشه ما چیست؟
و این رو زمانیکه موناگو اسم فیلم رو پیشنهاد کرد مامان و معنای زندگی، این رو اروین یالوم درکتاب مامان و معنای زندگیش خیلی قشنگ توضیح داده، فصل اول کتاب مامان و معنای زندگی داستان زندگی خودش هست که داره خواب میبینه، خوابی میبینه که گویا صحنه هایی از احتضار خودش است ،یعنی در یک آی سی یو است و تجهیزات بهش وصل و بعد بلافاصله بعد از این خواب (سکانس بعدی رویا)خودش رو میبینه که کودکه و در یک شهربازی داره سواره یکی از این دستگاه های شهر بازی میشه و وقتی داره توی تونل فرو میره برمیگره به مامانش میگه مامان خوب بودم؟
و وقتی خود این یالوم داره رویای خودش رو تفسیر میکنه به این نتیجه میرسه که حالا که سنم به جایی رسیده که فکر میکنم به مرگ نزدیکم در رویا مرگ رو میبینم و وقتی در رویا مرگ رو میبینم ، گویا از مادرم تایید میخوام؛آیا من خوب زندگی کردم یا نه؟
گویی همه ما به نوعی زندگیمون رو به مادرمون تلقین بکنیم و رضایت مادرمون رو در نهایت زندگیمون کسب بکنیم و به نوعی هم به شکل نمادین زندگیمون رو به مادر زمین تقدیم میکنم وقتی زندگیمون تمام میشه و ما رو در دل مادر زمین دوباره دفن میکنن یعنی به رحم مادر زمین برمیگردیم و تمام محصول زندگیمون رو به مادر زمین تقدیم میکنیم که این نوع نقش بازگشت به مادر زمین در همه ما وجود داره.
در اون فیلم هم فدریکو فلینی هی بازمیگشت و خودش رو ش میدید،در این فیلم هم ایزاک قهرمان فیلم برمیگرده و گذشته رو مرور میکنه،گویا به نوعی بحران وجودی یا بحران معنا وقتی ایجاد میشه که مرگ اندیشی انجام میشه.
افلاطون جمله جالبی داره میگه: فلسفه تمرینی است برای مرگ.
به نوعی فیلسوفان یا فلسفیدن از اونجایی آغاز میشه که ما به معنای زندگی یا چیزی در پس زندگی می پردازیم که این میتواند مرگ باشه و اساسا زمانیکه ما انقدر مشغول زندگی هستیم که یادمون میره که زندگی پایانی داره اونوقت جایی برای فلسفه و فلسفیدن وجود نداره؛ اما زمانیکه میرسیم به این که زندگی پایان داره دقیقا مثل اسکروچ در سرود کریسمس به اصطلاح رویای کریسمس سال آینده رو میبینیم که قراره بمیریم یا اینکه زنگها برای ما به صدا درمیاد به گونه ایی که مرگ رو نزدیک میبینیم ،این سوال برامون ایجاد میشه که حالا من اینهمه میدوم تا در این دنیا موفق باشم و به موفقیت هایی دست پیدا کنم حالا این موفقیتها فوقش من شاگرد اول این دنیا بشم و شاگرد اول این زندگی بشم ، حالا قراره از توی این موفقیت چی دربیاریم؟
واقعا اگر زندگی بی معنا باشه، شاگر اولیمونم بی معناست.
درکلاسی که بعد مشخص میشه کل اون کلاس عبث و بیهوده و پوچ بوده و از سر تصادف ایجاد شده و هیچ معنایی توش نبوده، این موفقیت به همون قدری بی ارزش بوده که شکست بی ارزش است، مثل اینه که ما در زمین دیگری زمینی ساختیم.
مولانا در مثنوی داستانی رو تعریف میکنه به یه آدمی اشتباهی میگن که این زمین تو هست ، میره تو زمین فکر میکنه مالکه و خونه میسازه و کلی هزینه میکنه و میره توش میشینه، صاحب زمین میاد تق تق تق آقا شما اینجا چرا خونه ساختی؟میگه چرا؟میگه اینجا اصلا مال تو نیست،درمیاره سند منگوله دارشو نشو ن میده بعد معلوم میشه، اصلا این خونه برای اون نیست ،بعد مولانا میگه:
در زمین دیگری خانه مکن
به نوعی اینجوریه که اگر این خانه،خانه من نیست حالا هرچه موفقیت در این خانه کسب کنم خب چه فایده ای دارد؟! همش پوچه، مثل بی خانگی.
مرگ اندیشی و زمان در فلسفه شرق و غرب
بنابراین فلسفه از بحران مرگ اندیشی آغاز میشه و اونجاست که آدم شروع میکنه به فکر کردن.
اولین سکانس فیلم در واقع این آدم رو شما میبینید آقای پروفسور ایساک بورگ بازنشسته پزشکی که خدمات خیلی زیادی معلومه انجام داده و فردای اون روز قراره بزرگترین موفقیت زندگیش رو کسب بکنه و به عنوان یه چهره ماندگار مورد تقدیر قرار بگیره، توسط یک مقام مذهبی یا کلیسا. یعنی فردا دیگه قراره به اوج برسه و وقتی میبینیدش، میبینید خیلی تنها داره زندگی میکنه و تنها یک سگ کنار پاش نشسته و در یک خونه بزرگ تنهاست با یک خدمتکار، فرزندش رفته،همسرش مرده، مادرش دور از او زندگی میکنه، پدرش هم مرده و در خاطراتی که داره مینویسه، مینویسه که من علاقه ای به معاشرت با مردم ندارم، چون به طور خلاصه مردم چیپن، بنابراین من اینگونه زندگی کردن رو دارم ترجیح میدم و به اوج موفقیت هم فردا قراره برسه و قراره با یک هواپیما با پرستارش برن در یکجا در یک شهر دیگه این جایزه و مدال رو بگیره ، اما همون شب خوابی میبینه، خوابی که در واقع رویای مرگ هست یعنی مثل رویای اسکروچ است، که در اون شب میبینه که داره در یک شهری تنها راه میره، شهری که کاملا خالیست، تنهایی انگار به عنوان یک سرنوشت و در واقع اون رویا داره میگه خیلی خوشحالم که با مردم حشو و نشر نمیکنم ، برای مردمی که چیپ هستن ،دنیایی رو تجسم کن که تو تا ابد محکوم شدی به جز تو هیچکس در اون نیست، ببین چه فاجعه ایی است همون مردمی که به نوعی برای تو چیپ هستن و رفت و آمد باهاشون کسرشانت میشه، همینها اگر نباشن چه شهر وحشتناکی خواهد بود و بعد در همون شهر یک کالسکه ای داره حرکت میکنه، یک کالسکه نعشکش هست که تابوتی روی ناشکش هست و کالسکه گیر میکنه به برج ساعت (ستونی که ساعت بر فراز اون هست)و چرخش میشکنه و کالسکه میوفته و تابوت باز میشه ، وقتی تابوت باز میشه دستی از اون تابوت درمیاد ، انگار کمکی میخواد یا در واقع استغاسه میکنه و وقتی درب تابوت باز میشه، خودش رو در تابوت میبینه، یعنی درواقع با مرگ خودش مواجه میشه و خب حالا فردا قراره جایزه رو بگیره، اما اون از مرگش جلوگیری نمیکنه و سرنوشت همه ما چه جایزه گیرندگان باشه، چه جایزه دهندگان و چه کسانیکه نه جایزه گرفتن و نه دادن، سرنوشتمون بلاخره به این تابوت ختم میشه.
و نکته جالب اینجاست که بلافاصله وقتی که این تابوت داره قژ قژ میکنه؛ این صدا تبدیل میشه به صدای گهواره و بعد صدای جیغ نوزادی که داره متولد میشه؛
اینجا برگمن میخواد بگه : گرچه به نظر ما میاد که مرگ رویدادی است که در جایی از زندگی در یک نقطه به ما میرسه، اما این رویدادی نیست که در آینده رخ بده ، مرگ همزاد ماست، با تولد ما درواقع ثانیه شمار شروع شده، میره به سمت مرگ ما و در واقع با هر نفسی که میکشیم به مرگ نزدیک میشیم و مرگ اندیشی چیزی است که به قول سهراب که میگه :
مرگ در سایه نشسته است مرا مینگرد
مرگ نشسته و با من ودکا و ریحان میخورد؛
در واقع مرگ باید در هر لحظه حضورش حس بشه و میگه چیزی نیست که یکبار اتفاق بیفته، چیزی است که در هر لحظه داره برای ما روی میده و دوباره میگیم که آیا من نمردم؟
در جای دیگه از سکانس فیلم در جایی که با عروسش ماریانا صحبت میکنه، میگه که آیا من نمرده ام؟
آیا این که من هستم یک مرگ نیست؟
و وقتی مادر پروفسور را نشون میده که در خانه ایی تنها مانند یک مومیایی داره زندگی میکنه، در ذهن ما میاد خیلیا قبل از اینکه اون رویداد مرگ براشون رخ بده ، اون مرگ براشون رخ داده و در واقع دارن در اون تابوت زندگی میکنن (یک تابوتی که بزرگ هست).اینجا مرگ اندیشی میاد و بلافاصله اون ستون ساعت رو نگاه میکنه، ایزاک میبینه که عقربه نداره و بعد بلافاصله ساعت جیبی خودش رو درمیاره،میبینه ساعت جیبی خودش هم عقربه نداره.
به نحوی عقربه در ساعت باعث میشه زمان برای ما حضور پیدا کنه و به اینصورت صفحه ساعت یک حضور دائمی رو نشون میده که گذشته ،حال،آینده مفهومی نداره؛ همیشه یک زمان ابدی است که در درون ما در جریان هست. اما این عقربه باعث میشه این زمان دورانی تبدیل به زمان خطی بشه و تبدیل به زمانی بشه که همه چیز ساکن نیست، بلکه داره حرکت میکنه و وقتی این عقربه برداشته میشه به نوعی زمان برای اونا تبدیل به چیزی میشه که در کائنات وجود داره؛ نه گذشته ،نه حال ،نه آینده ایی،حضور ابدی همه چیز که در حال چرخشه، از بینگ بنگ شروع میشه و به سیاهچاله میرسه و باز با بیگ بنگ دیگه ایی شروع میشه و تولد دیگه ایی و مرگ دیگه ایی و زمان یک زمان دورانی است.
این دوتا فلسفه مهم درباره جهان رو نشون میده:
جهانی که فلسفه اش فلسفه ایی خطی است، از یک جایی شروع میشه و در جای دیگری تموم میشه، درنتیجه این تفکر باعث میشه جهان رو مثل یک مسابقه ببینیم، زمان مشخصی داریم و در اون زمان مشخص در واقع از پلکان این نردبان بالا بریم و بدو بدو میریم تا مسابقه پایان نپذیرفته ما از دیگران جلوتر باشیم؛
اما اگر که این عقربه برداشته بشه و زمان برای ما ابدی بشه، همه چیز داره جابه جا میشه، همه چیز داره میچرخه، همه چیز قبلا بوده و در آینده هم خواهد بود و من درواقع پیام مشاهده ایی خواهم بود که میلیونها بار در جهان رخ داده و من دیگه درحال رقابت با کسی نیستم، همه چیز ایستاده و داره تکرار میشه، همه چیز داره میچرخه ؛
درواقع تفاوت فلسفه و فلسفه شرق(هند و چین و ژاپن)، این هست که فلسفه غرب جهان و تاریخ رو خطی میبیند. (از یک نقطه شروع میشه که آفرینش هست و در یک نقطه پایان پیدا میکنه که آخرامان هست). آدمها در این خط در حال رقابت هستن و در نقطه ای که به پایان میرسه آدمها جایزه میگیرن. مثل پایان یک کلاس، پاداش میگیرن یا مجازات میشن.
اما در فلسفه شرق، و فلسفه هندوئیسم یا بودیسم است، اساسا نه در جهان آفرینشی وجود داره و نه جهان تمام شدنی است. همه چیز در یک چرخه سامسارا یا چرخه تکرار شونده داره میچرخه و اتفاقاتی که برای ما میوفته ، قبلا هم برای ما افتادهاند، اما مایی که در جای دیگری از جهان و زمان دیگری در تاریخ هست. درنتیجه رقابت دیگه معنایی پیدا نمیکند. در نتیجه این بدو بدو کم میشه.
و در نتیجه فلسفه غرب فلسفه رقابته و فلسفه شرق فلسفه قناعته.
این تفاوت در اینجا مشخص میشه. اینجا یکباره با افتادن عقربه ساعت، انگار مرگ اندیشی و فلسفه شرق روی فلسفه غرب رو برای ایزاک میگه و بلافاصله با بیدار شدنش از خواب، ما میبینیم یه تحولی در اون رخ داده و اون تحول این هست به جای اینکه با هواپیما سفر کنه، تصمیم میگیره با ماشین سفر کنه، وقتی که با هواپیما سفر میکنه، سرعت خیلی مهمه و دقیقا میخواد از نقطه a به نقطه b برسه و وقتی با ماشین سفر میکنه یعنی سرعت خیلی مهم نیست ،جزئیات مهمه، تجربه مهمه، مشاهده مهمه، نه گذشتن از یه نقطه به نقطه دیگه.
راه یا جاده
میلان درا در کتاب جاودانگیش میگه ما دو نوع زندگی کردن داریم؛زندگی جاده ای و زندگی راهی
حالا راه و جاده رو اینجوری تفسیر میکنه:میگه وقتی ما در جاده میریم جاده مانعی است بین مبدا و مقصد .
تفاوت راه با جاده در این هست که جاده مانعی بین دونقطه است در حالیکه راه از بینهایت نقطه تشکیل میشه که همه نقطه ها موضوعیت داره، هیج نقطه ای طریقیت نداره، هیچ نقطه ای به لحاظ این پا روش گذاشته نمیشه که طریقی است برای رسیدن به مقصد، بلکه به این دلیل در اون نقطه هستیم که اون نقطه حس کردنی است، لمس کردنی است و بنابراین یکباره گویا با مرگ اندیشی ،یک نوع تفکر شرقی ،کم کردن سرعت، و مشاهده کردن در پروفسور ایزاک بورک به وجود میاد که نتیجه اش میشه تصمیم بگیره این مسیرو قدم به قدم طی بکنه و در این مسیر عروسش هم همراهش میشه که قراره زودتر برگرده و شروع میکنه توی این مسیر به اینکه برگرده و گذشته خودش روببینه ، زادگاه خودش رو ببینه،این اولین قسمت هست، و وقتی که روی گذشته خودش برمیگرده و شروع میکنه به دیدن گذشته خودش، میبینه علی رغم اینکه تصور میکرده زندگی افتخار آفرینی داره ، اما به نوعی برای این زندگی افتخارآفرین داشته چیزهای زیادی رو از دست میداده، سارایی اونجا وجود داشته که منتظر عشقش بود و اون برای درس خوندن یا برای نحوه اندیشه ایی که داشته اون سارا رو از دست داده و بعدا هم معلوم میشه چیزهای دیگری رو از دست داده ؛ اینجا این نشون داده میشه نه اینکه پروفسور بد زندگی کرده، چون ما میبینیم مورد احترام همه هست و تشویق و تقدیر میشه،خیلیها دوستش دارن، بیمارانش و اونهایی که قبلا توسط او به دنیا اومدن، در مسیر جاده میبیننش و ازش تشکر میکنن، پس پروفسور بد زندگی نکرده اما خیلی چیزهارو از دست داده است.
تراژدی زندگی
اینجا دوباره یه بحث مهم دیگری در فلسفه به وجود میاد و اون این هست که زندگی تراژدی است.
ارسطو تراژدی رو اینجوری تفسیر میکنه:
میگه تراژدی یعنی انتخاب بین دو شر
یعنی زندگی انتخاب بین خوب و بد نیست، که تو مسیر خوب رو انتخاب میکنی و از شر رهایی پیدا میکنی،بلکه با هر انتخابی چیزهایی رو از دست میدی و هیچوقت نخواهید فهمید اون چیزهایی که به دست آوردی مهم تر بوده یا چیزهایی که از دست دادی!
نه تنها تو نخواهی فهمید هیچکس نخواهد فهمید؛ بنابراین زندگی یک تراژدی است ،و تراژدی ویژگیش این هست برخلاف کمدی که قهرمان تحت تاثیر شجاعتی که به خرج میده در نهایت پیروز از میدان بیرون میره ؛اما در تراژدی اتفاقی که رخ میده قهرمان علی رغم تمام تلاش و شجاعت و هوشمندی که به خرج میده، آخر پیروز از میدان نمیره توی نماد های تئاتر دیدین که دوصورتک یک صورتک غمگین و یک صورتک شاد اینها نماد دوتا ژانر در تئاتر یونان باستان بودن(کمدی و تراژدی)
کمدی به معنی تئاتر خنده آور نبوده بلکه به معنی این بوده آخر داستان شاد است و قهرمان داستان در نهایت پیروز از میدان میره بیرون. اغلب فیلم های حادثه ایی که ما میبینیم به این تعبیر کمدی هستن که آخرش قهرمان باهوش و توانمند پیروز میشه، حالا سوپرمن باشه یا بتمن باشه یا هرکسی باشه. اما تراژدی ویژگی که داشته این هست که قهرمان همه تلاششو به خرج میده اما نهایتا از شر، از رنج رهایی نداره، مثل تراژدی رستم دستان ؛ با همه هوشمندی و قدرتی که داره نهایتا برادرش بهش خیانت میکنه و او رو در چاه می اندازه و تراژدی های دیگه.
تراژدی که در فرهنگ ما خیلی شایع هست، تراژدی امام حسین هست که این تراژدی تکرار میشه .
افلاطون اعتقاد داشت که تراژدی روح ما رو پاک میکنه بنابراین برای تراژدی خاصیت کاتارسیس catharsis روانپاکسازی قائل بود. برای اینکه ما واقعا متوجه میشیم زندگی واقعا چی هست.
با رنجهای قهرمان تراژدی رنج میکشیم و متوجه میشیم که در زندگی برون رفتی از این درد وجود نداره، پس درد زندگی رو میپذیریم و اینگونه است که روح ما در زندگی پالوده میشه ، واقع بین میشه، به همین خاطره که مراسم های تراژدی در همه جای جهان وجود داره و در همه جا یه قهرمان بزرگ هست که یا به صلیب کشیده شده، یا به دار آویخته شده،یا با مظلومیت کشته شده، یا مورد خیانت واقع شده و یا یا یا و ما میفهمیم که زندگی چنین هست و با این معنا وقتی که به گذشته برمیگرده و وقتی بجای سفر با هواپیما که فقط مبدا و مقصد رو ببینه و افتخارات رو ببینه، متوجه میشه تک تک لحظه های زندگی و انتخاب های زندگی ایزاک بورک تراژدی بوده و نه کمدی و اون در هرلحظه زندگی در واقع داشته در انتظار میان توت فرنگیهای وحشی میچرخیده که درمقابل اون توت فرنگی چیده کلی توت فرنگی نچیده وجود داشته و کلی خار و برگ و خاشاک و امثال این بوده. این به تعبیری یک نوع تغییر فلسفه این آدم است
زندگی احساسی نزیسته
دومین چیزی که در این مسیر متوجه میشه این هست که بخش احساسی زندگیش رو زندگی نکرده، به نوعی فضیلت زندگی از دیدگاه رشنالیست ها یا پیروان اصالت عقل و همینطور در فلسفه، اخلاق و رواقیون از یونان باستان این بوده که انسان به اون اندازه انسان هست که بر احساسات خودش غلبه کنه؛ چه اون احساس شهوت باشه،چه عشق باشه و چه خشم،چه حسد،چه ترحم باشه.
همه این احساسات غرائز دیوانی ما هستند، بنابراین به اون پیروان فلسفه اخلاق رواقیون در یونان باستان و رشنالیست ها در رم باستان مثل دکارت و اسپینوزا تصور میکردند یک انسان فرهیخته انسانی است که تا حد امکان افسار زده باشه به احساساتش و احساساتش زندگیش رو در واقع به تلاطم نیاورده باشه. ایزاک اینگونه زندگی کرد. زندگی ایی کرده بود ،نه عشق به همسر،نه عشق به مادر،نه عشق به نامزد،نه عشق به فرزند ،هیچکدام از اونها اون رو از رسالتی که برای زندگیش انتخاب کرده بود بازنداشته بود و فقط اون جنبه رو زندگی کرده بود وحالا داشت میدید که تبدیل به انسانی شده که اونو خودخواه قلمداد میکنن و عروسش در اول سفر بهش گفت آدم خودخواه میبینم ، آدمی که فاقد همدردی هستی ، تو آدمهارو نمیتونی درک کنی ،اینجا ایزاک متوجه شد گرچه در تمام زندگیش سعی کرده فضیلت انسان رو کسب کنه ، اما گویا مهمترین فضیلت انسانی که هم حسی بوده رو نتونسته کسب بکنه و در واقع متعجب میشه.
خب اینجا دوباره باز دو وجه مختلف زندگی رو میبینیم که بازم تراژدی است و شما به هرطرفش بچسبید خونه یا زندگی رو از دست میدید
تعادل آپولو و دیونیزوس
هراکلیتوس فیلسوفی در یونان باستان نظرش این بود که زئوس یا خدای خدایان دو وجه داره آپولو و دیونیزوس. آپولو که خدای خورشید و خدای نور و خدای روز و خدای فضیلت و خدای نظم و انضباط و وظیفه شناسی است، یکی از پسران زئوس و در واقع یکی از تجلی های زئوس هست، و دیونیزوس که به معنی زئوس تاریکی هست در واقع وجه دیگر زئوس است ، خدای تاریکی ،مستی ،از خود بیخود شدن و جنون و مرگ هست.
اینکه تعادل این دو تا رو بتونیم رعایت کنیم یکی از حکمت هایی بوده که در یونان باستان خیلی سعی میکردن بهش برسند. میدونید در آتن معبدی بود به نام معبد دلفی در معبد دلفی نه ماه آپولو پرستش میشد، یعنی در طول روز مردم میرفتن اونجا فقیهان براشون وضع میکردن، قانون های الهی رو میگفتن، نصیحت میکردن و اونها رو به انضباط و تقوا فرا میخواندند. اینکه میگه شما رو وصیت میکنم به تقوا و نظم در امورتون در واقع این یک مذهب آپولویی است
اما سه ماه سال اعتقاد بر این بود آپولو به سفر میره به سرزمین های قطبی میره و در اون سه ماه سال در معبد آپولو ، دیونیزوس پرستش میشد، در این سه ماه سال یکباره تمام مناسک متفاوت میشد، به جای اینکه در روز مناسک انجام بشه در شب انجام میشد، به جای این که در شبستان و صحن مرقد مناسک انجام میشد در سردابه ها و غار های زیر زمینی مناسک انجام میشد، و به جای اینکه فقیهانی که عموما مرد بودن برمنبر وضع بنشینند و راجع به قانون های الهی صحبت کنن، کائنه هایی که عموما زن بودن مناسک رو اداره میکردن و این مناسک عموما با نوشیدن شراب، با مست شدن ،با رقص های وجد گونه، با قربانی کردن و با از خود بیخودی و با رفتارهای جنونی خودشو نشون میداد و اون چیزی که در مناسک اشعار و عرفانی ماهم وجود داره که خیلی به شراب تاکید شده و به شب تاکید شده و به سما تاکید شده، چون تصرف خوانش دیونیزوسی مذهب است، و خوانش آپولونی از مذهب باعث این میشه که گرچه جهان بسیار منظم و قابل پیش بینی بشه، اما این جهان فاقد لطف و لطافت و مستی است و همون چیزی که نیچه میگه:
جهان چقدر کسالت بار میبود، اگر چاشنی از جنون نمیداشت.
گویا این جهان خالیست از یک چیز خیلی مهم و اون در واقع مناسک جنون آمیز هست و انسان کاملا فاقد جنون بشه، زیبایی خودش رو از دست میده در واقع همون اعتراضی بود که در فلسفه رومانتیتیست ها به نشنالیست ها داشتند. رومانتیتیستها میگفتند شما با حذف احساسات و با این فلسفه رواقی که از انسان دارید ترسیم میکنید یه انسان رو دارید از انسان بودنش خالی میکنید، اگر قرار باشد نمایش داشته باشیم ،نه شهوت ،نه ترس ،نه خشم ،نه جنگ و نه نفرت و نه حسد، انسان به چیزی تبدیل میشه که غیر قابل تحمل باشه.
این تعادل عملا تعادل ظریفی است، اگر جنون از حدی بیشتر بشه ، خب دوباره غیر قابل تحمل میشه و اون شعر معروف حافظ که:
نگویمت همه ساله می پرستی کن
سه ماه می خور و باقی همه پارسا میباش
اشاره به همین هست که در یونان باستان ۹ ماه برای آپولو بود و سه ماه برای دیونیزوس.
تعادل آنیما و آنیموس
خب اینجا در واقع انگار ایزاک آپولوئی زندگی میکرد و اینجا داره وجه دیونیزوسی زندگی خودش رو داره پیدا میکنه. میدونیم که دیونیزوس و آپولو هردو خدایان نرینه ای بودن در کوه المپ. اما دیونیزوس بسیار خدای زن صفتی بود گرچه مرد بود اما همیشه درمیان ن بود ،بسیار احساساتی بود، اهل شعر و رقص و مستی و از خود بیخودی و چنین حالت هایی بود و بنابراین درواقع در روانشناسی تحلیلی یونگ این دو وجه انسان رو وجه مردانه و نه میدونه، روح مردانه یا آنیموس و روح نه یا آنیما که اینها باید در یک تعادلی با هم باشه.
روح مردانه یا آنیموس نظم برای ما ایجاد میکنه، پشتکار ایجاد میکنه،سرسختی ایجاد میکنه، رقابت ایجاد میکنه،جاه طلبی ایجاد میکنه، مدیریت برخود ایجاد میکنه، خویشتن داری ایجاد میکنه؛ و روح نه به جای جاه طلبی قناعت ایجاد میکنه، به جای حرکت س ایجاد میکنه؛ همان چیزی که در فلسفه چینی به صورت یان و یین میبینید ، یان نور هست و گرما هست و سفیدی هست و روشنی هست و خشکی و یین یا انرژی نه، تاریکی هست و رطوبت هست و سرما، این دو وجه یان و یین اگر با هم در تعادل نباشن، این جهان به هم میریزه، این دو وجه رو یونگ اسمشو میذاره آنیما و آنیموس که هر دو به معنی روح هستن ولی یکی با پسوند نه یکی با پسوند مردانه، روح نه و روح مردانه و این در واقع همون نوع ارتباط ما با هستی هستش،وجه آپولویی که میخواد درواقع جهان رو برای ما قابل پیش بینی کنه و ساینس این کارو برای ما میکنه،طب اینکارو برای ما میکنه، اما در مقابل وجه دیگه ای هم وجود داره که این وجه همیشه برای ما غیرقابل پیش بینی است و ما باید اون رو بشناسیم و هنر اینکارو برای ما میکنه،تراژدی اینکارو برای ما میکنه،شعر اینکارو برای ما میکنه،مستی و سماع و وجد و جذبه و خلسه اینکارو برای ما میکنه، ما رو با وجه ناشناخته، عظیم و غیر قابل فهم و برتر از اندیشه ما مواجه میکنه و جریان رومانتیتیسم جریانیه که مارو میخواد با این وجه از زندگی آشتی بده .
اونجایی که سهراب میگه:
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما این است که شاید در افسون گل سرخ شناور باشیم
این که گل سرخ رو ما افسون ببینیم نه ترکیبی از سلول هایی که زیر میکروسکوپ قابل مشاهده هستن. گل سرخ رو یک افسونی ببینیم که ما با شناخت گل سرخ یعنی زیر میکروسکوپ آوردن گل سرخ، اونو نمیتونیم بشناسیم، ما باید در افسون عطر و زیبایی اون غوطه ور بشیم تا اونو بشناسیم و بعد در محاکمه انتهای فیلمم دوباره میبینید که اولین قسمت از امتحان گرگ این هست که میگه زیر میکروسکوپ نگاه، چه چیز رو میبینی؟ و وقتی زیر میکروسکوپ نگاه میکنه هیچ چیزی رو نمیبینه، و فقط چشمش هست که نشون داده میشه، یعنی همونی که سهراب میگه : ما هیچ ما نگاه
دقیقا این رو ما میبینیم که در واقع چیزی رو ما نمیبینیم، آن چیز که وجود داره فقط نگاه هست و همون چیزی است که در فلسفه در واقع فنومنولوژی آلمانی اصطلاح دازاین رو بکار میبرد، یعنی من در آنجا یا من در اینجا و معنیش این هست وقتی ما نمیتوانیم جهان رو بشناسیم و خودمون در جهان محصول هستیم، پس جهان را نمیتوان با فاصله گرفتن شناخت، ما نمیتوانیم سوژه شناسایی باشیم در جهان فاصله بگیریم و زندگی رو به عنوان یک ابژه بشناسیم برای اینکه ما خود مشاهده هستیم ما چیزی غیر از جهان نیستیم ما فقط جهان رو تجربه میکنیم ؛
این همون ما هیچ ما نگاه است و این همان چیزی است که کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم و اینجاست که پروفسور بورگ در واقع متوجه میشه که یه بخشی از جهان رو از دست داده در این تراژدی و اون بخش دیونیزوسی بوده، اون بخش آنیمایی بوده،اون روح نه بوده و اون بخشی بوده که جهان رو باید لمس میکرده درواقع میچشیده مثل یک توت فرنگی و نمیتونسته با شناسایی اون به جایی برسه و در انتها متوجه میشه که وقتی در کارنامه زندگیش بررسی میشه ، متوجه میشه دو جهان رو میخواسته زیر یک میکروسکوپ ببینه،بشناسه و بفهمه، اما قادر به این کار نشده و از اون وجه غیرقابل پیش بینی جهان فاصله گرفته؛
اینجاست که در واقع میبینید که در این سفر سیر و سلوکی که او طی میکنه تا اون بخش نزیسته زندگی خودش رو طی بکنه، همش با نگی مواجه میشه ،اول اینکه همسفرش میشه عروسش، عروسی که بعد معلوم میشه باردار هست و علی رغم اینکه فلسفه بسیار مردانه شوهرش ،فلسفه آپولونی شوهرش میگه که این جهان جای خیلی خوبی نیست که ما کس دیگری رو دعوت بکنیم، فلسفه نگی او میگوید که کار من زایندگی است، من هستم اگر که زایندگی ایجاد بکنم ،در نتیجه گرچه جمعیت جهان خیلی داره زیاد میشه و نیازی نیست که یه مهمان جدید را به این جهان بیاریم، اما گویا من بدون اون نمیتونم زندگی کنم حتی اگه قرار باشه تو منو ترک بکنی.
خب اولین همسفرش زن هست، اولین ملاقاتش هم ملاقات با سارایی است که نامزدی بوده که اون نامزد را برادرش زیگفری که با بخش دیونیزوسی جهان آشناتر بوده و به جای اینکه بشینه و گفت و گو، بکنه سارا رو لمس میکنه،با سارا عشق بازی میکنه در واقع برنده این مسابقه برای تصاحب سارا میشه، برای اینکه برادرش بابخش دیونیزوسی بیشتری زندگی میکنه و بعد بلافاصله با سارای دومی مواجه میشه سارایی که در همون محلی که سارای اول رو ول کرده، همون محل انگار متولد میشه از آسمون میوفته و بقیه سفر رو میره و به گونه ای انگار که در واقع داستان ناتمامش میتواند تمام بشود، درسته که اون سارا رفته و دیگر نمیبینیش، اما روح سارا در جهان حضور داره ،روح نه در جهان حضور داره و مهم نیست که تو با اون سارا به وصال برسی، مهم اینه که اگر تو بیدار بشی و بخوای مسیرتو تغییر بدی همیشه یک سارا اینجا هست که تو بتوانی با او ارتباطت رو بازسازی کنی، این هم در واقع دومین زنی هست که باهاش مواجه میشه، بعد هم که سومین زنی که باهاش مواجه میشه ملاقات ش هست، بعد هم که ملاقات در رویا باهمسرش هست و در نهایت فیلم پروفسور بورگ با پرستارش یکه به دو میکنه و خیلی نمیتونه باهاش ارتباط عاطفی برقرار کنه، و به نوعی خودخواهانه با او برخورد میکنه و بهش میگه ما که زن و شوهر نیستیم ،ذخانم فلان آخر فیلم بهش میگه که معذرت میخوام ازتون و بعد اون تعجب میکنه میگه که آیا معذرت خواستن در من انقدر کار عجیبی بود؟ و بعد بهش میگه از این به بعد لازم نیست منو پروفسور خطاب کنی ، میتونی منو ایزاک صداکنی و منم تو رو با اسم صدا کنم. یعنی در واقع میگه که ارتباط او در این سفر با روح نه یا آنیما برقرار شده و با بخش دیونیزوسی جهان رو تجربه کرده و باز جایی که وایمیستن بنزین بزنن، دوباره بحث زایش پیش میاد، یعنی کسی که پروفسور بورگ در زایمان او دخالت داشته، در تولد او دخالت داشته ،حالا هم باز اونها باردار فرزندی هستند ، یعنی کل ماجرای این سفر بازگشت از روح مردانه به سمت نگی است،صبر و سکوت و آهستگی است و از میانه راه شما میبینید که پروفسور از پشت فرمون میشینه اینور و سکان رو به دست عروسش مسپاره و در واقع نشون میده که سکان رو به نگی یا آنیما یا روح دیونیزوسی سپرده تا اون سرعت سفر و حرکت رو تعیین کنه و دوباره ما همون سارا رو میبینیم که این هنرپیشه هم هر دو رو نقشش رو بازی میکنه و اون هنرپیشه هم بیبی اندرسون درواقع معشوقه کارگردان فیلم اینگمار برگمن هست که بعدش با او ازدواج میکند.
انواع شناخت جهان یا هستی شناسی(ایمان در برابر علم)
جالب این هست که دوباره اون سارا هم در بین دو مرد نشسته همونطور که سارای اول بین ایزاک و زیگفری.
سارای دوم هم بین دو خواستگارش نشسته، که یکی جوانی شاعر مسلک که قراره کشیش بشه و یکی جوانی غد و مغرور که قراره پزشک بشه، دوباره شما دو وجه دیونیزوسی و آپولونی رو میبینید. اون وجه آپولونی که قراره پزشک بشه و با جهان برخورد خودمحورانهای داره یعنی من در بیرون و مقابل جهان ایستاده و جهان رو به عنوان یک ابژه شناسایی میکنم، درمقابل اون که کشیش هست و در واقع جهان رو تجربه میکنه، جهان رو به گونه ایی میخواد تجربه کنه که من در مقابل جهان نیستم، جهان ابژهای نیست که من سوژه اون باشم ، بلکه من محصور در جهان هستم و در واقع اون فنومنولوژی آلمانی که یاسپرز و هوسرل و هایدگر و بعدا هگل راجع به اون صحبت میکنند ،همین هست که ما جهان رو باید باهاش برخورد ایمانی داشته باشیم تا برخورد شناسا.
اینکه ما تصور بکنیم میتوانیم جهان را بشناسیم و پیش گوییش کنیم و کنترلش کنیم و مدیریتش کنیم این بر اساس این پیش فرض غلط هست که مابیرون جهان هستیم و داریم اونو میشناسیم ، در حالیکه ما در جهان محصور هستیم و هرچیزی که راجع به جهان بیندیشیم ، به جز یکافسانه و یک نوع برداشت نیست و در واقع ما هیچوقت جهان رو آنگونه که هست یا نومن رو نمیشناسیم، بلکه همیشه سایه ای از جهان که در ذهن ما میوفته یا فنومن رو میشناسیم برای این هست که سورن کگارد فیلسوف و کشیش دانمارکی صحبت از این میکنند که ما نیاز به جهشی ایمانی داریم و به جای اینکه بخوایم جهان رو بشناسیم به جهان ایمان بیاوریم به نوعی در جهان احساس ایمنی بکنیم به گونه ای که جهان گویا مادریست که گویا مارا در آغوش گرفته و ما با جهان چنین برخوردی داشته باشیم،این رو به عنوان یک راه حل ارائه میده.
اصل بخشش در مسیحیت
خب اینجا هم دوباره شما ببینید که کل این سفر یک مناسک مذهبی هم هست ،چون ابتدا این سفر توسط کلیسا سازمان دهی شده، قراره مدال افتخارو کلیسا به این مرد بده، دوم اینکه سارا بین کشیش و پزشک مونده که پزشک در واقع همان ایزاک جوان هست و کشیش اون وجهی از ایزاک هست که ایزاک زندگی نکرده و سارا بین این دوتا میشینه گویا میخواد تعادل بین این دوتا رو برقرار کنه یا بخش نه وجود ایزاک قرار هست، تعادل بخش ایمانی دیونیزوسی و بخش شناسنده و ساینتیست رو برقرار بکنه و نهایتا هم شما میبینید در انتهای فیلم هم دوباره در جایی مثل هیات دادرسی، که به شکلی مثل یک رسیدگی است قرار است در قیامت برای انسان انجام بشه و در اونجا شما میبینید که بحث ایمان مسیحی مطرح میشود، چون بعداز اینکه زیر میکروسکوپ برد و نگاه میکنه تا چیزی رو ببینه، بعد بهش میگن اون چیزی که روی تخته نوشته بخون و اون چیز به زبان لاتین نوشته شده که زبان کلیسا است و اون اولین اصل طبابت هست و اولین اصل این هست که باید از مالت بخشش بطلبی ،عذرخواهی بکنی ، که این در واقع همون اصل اول مسیحیت هست بخشش.
همه چیز رو باید ببخشی
اگر همسایه ایی در گوش راست تو زد، گوش چپت رو هم جلو بیار،
اگر همسایه ایی عبای تورو ید عبای خود را هم به او ببخش
این همون اصل بخشش مسیحیته.
بنابراین کل فیلم به نوعی مناسک مذهبی رو نشون میده که اون مناسک،مناسک دیونیزوسی هست و برای اینکه این آدم به کلیسا برگرده و بگونه ای بتونه از ملیسا مدال افتخار بگیره گویا علاوه بر وجه آپولونی که زندگی کرده باید یک مناسک دینی دیونیزوسی ،یک سفر دبونیزوسی،یک سفر زیارتی رو بگذرونه که بخواد با آنیمای خودش ارتباط برقرار کنه
با نگی خودش ارتباط برقرار کنه و این موقع به تعادلی میرسه که گویا که در اون مسابقه پیروز بشه و افتخار رو بتونه از کلیسا کسب بکنه.
رویاها و معرفت شناسی
باز میدونین که در عصر صنعتی شدن و جهان مدرن اهمیت رویاها به فراموشی سپرده شد. در دنیای پیش مدرن رویاها خیلی مهم بودن و انسانها تصور میکردند خدایان، حالا ایزدان و همچنین دیوها ،اینها در خواب با ما ارتباط برقرار میکنن؛ بنابراین آدمها بعد از اینکه خواب میدیدن پیش کاهنین و ،پیش خواب گذاران میرفتن،اون خواب گذارها اول تشخیص میدادن این خواب الهی است یا شیطانی، این خواب از جانب ماموران اهوراست یا از جانب ماموران اهریمن و اگر از جانبماموران اهورا بود که گویا وحی یا الهامی برتو شده و رویایی است که تو باید بر اساس آن عمل کنی و اگر خواب شیطانی بوده یعنی تو باید از اون حذر کنی. این شیوه ایی بود که مردم باستان با خواب هاشون عمل میکردن و اونجایی که ابراهیم خواب میبینه فرزند خودش رو ذبح میکنه و این خواب رو برای اسماعیل تعریف میکنه و اسماعیل ، در واقع به پدرش میگه به تشخیص من این رویا ،رویای صادقی است، رویای الهی است پس به اون عمل کن و منو ذبح بکن و خوابها اینقدر برای مردم پیش از دنیای مدرن اهمیت داشت.
بسیاری از متعلقین و مدافعین دین هم در جهان از رویاها برای اثبات روح استفاده کردند. که در رویاها ما سفرهایی رو طی میکنیم، در زمان، در مکان درحالیکه جسم ما ساکن و ثابت هست این رو یکی از دلایلی میدونن که وقتی چشمان ما هم بسته است،گوش های ما هم بسته است،مغز ما هم در وضعیت نیمه زنده قرار داره ما میتوانیم تجاربی بسیار وسیع تر از تجاربی که با حواس خودمون داریم بگذرونیم بنابراین ما وجهی داریم فرامکانی و فرازمانی و فرا حسی که میتوانیم اسم این رو روح بذاریم .اما وقتی دنیای مدرن پبش اومد ویژگی های شناخت در دنیای مدرن reductionism بود یا کاهش گرایی به اینمعنی که ما هرچیزو بخوایم بسازیم، به اجزا و سازنده اش تقسیم بکنیم که این از یونان باستان هم این دیدگاه کاهش گرایی وجود داشت که اولین بار دموکریتوس یونانی که میگفت ما برای شناخت هرچیز اون رو باید به اتوموس بشکنیم .اتم یعنی غیر قابل شکافتن، یعنی بشکنیم هرچیزی رو به ریزترین جز و سپس اون رو بشناسیم؛ بنابراین اگر میخواید من رو بشناسید باید من رو تکه تکه بکنید؛ قلب و مغز و ریه و غیره و بعد اونهارو تکه تکه بکنید به اجزای سازنده که سلولها میشه و بعد اونها رو تکه تکه بکنید به اجزای سازنده، که میشه مولکول ها و آخر میبینید که من مجموعه ایی هستم از کربن و هیدروژن و نیتروژن و یه سری فات و بعد بگید که محمدرضا سرگایی این فرمول هست : کربن انقدر،نیتروژن انقدر، اکسیژن انقدر ، بعد مقابلش فرض بکنید که احمدرضا سرگایی هم این فرمولش هست حالا دو درصد کربنش بیشتره،سه درصد هیدروژنش کمتره، ولی آیا اینگونه میتونید محمد و احمد رو تفکیک کنید؟
مثلا سید محمد خاتمی باسید احمد خاتمی رو نمیشه با این درصد تفکیک مولکولها و سلول هاشون شناخت، باهمدیگه قطعا متفاوتن، ممکنه تفاوت اون سلول ها و مولکول ها مثل تفاوت اسمشون در حد دو دهم درصد باشن، اما تفاوت اون گشتالتی که ازشون میبینی تفاوت دوهزار درصد است ،یعنی خیلی دیگه بیشتر از آن چیزی که قابل توجیح است .
این ایرادی است که فیلسوفان گشتالت به فیلسوفان ریداکشنیست گرفتند و گفتند از عصر ریداکشنیسم بود که شما میخواین همه چیز رو به کوچکترین ذره اش بشکافی و اونو زیر میکروسکوپ ببینید یا نهایتا زیر میکروسکوپ الکترونیک، منجربه شناخت درستی نمیشه، شما هرچیزی را از حیات خودش خالی میکنید و تبدیل میکنید به جزء بی حیات خودش ،از زندگی خارج میکنید و جنازه هر چیز رو شما میشکافید و این سومین آزمونی بود که بهش گفتن این بیمار چه بیماری داره او رو زیر نور نگاه کرد و بعد گفت اون مرده و معلوم شد که زنده است یعنی شما دراین شناختی که شناخت بدون ایمان هست و اصل دوم رو ،امتحان دوم رو کسب بخشش مسیحی بود را ندارید و شناختی که ریداکشنیستیک است یعنی تحت میکرسکوپ قراره این شناخت صورت بگیره، شما نهایتا همه چیز رو تبدیل میکنید به یک مرده و اون مرده رو میشناسید و اون چیزی که شما نمیتوانید ببینید ، روح اون هست که شروع به قهقه زدن میکنه و به ما میخنده، این به خاطر سبک تفکر ریداکشنیست هست که نمیشناسید، خب وقتی که تفکر مدرن و مغز به عنوان مجموعه ایی از سلول ها وسلول ها اونوقت مجموعه از مولکول ها شد، اونوقت نهایتا رویاها چیزی نبود غیر از در واقع اون اتفاقی که وقتی ماشین خاموش میشه تا چند ساعتی موتور ماشین همچنان داغه، پس رویاها همون افکار روزانه ما بوده که به شکل مشوشی وقتی ما میخوابیم توی کاسه سر ما داره میچرخه و چیزی از توش درنمیاریم؛
اما در روانکاوی که به نوعی میشه گفت روانکاوی شروع جنبش پست مدرنیسم یا فرا صنعتی شدن بود ، در روانکاوی دوباره به این اشاره شد که رویاهای ما چیزی خیلی بیشتر از افکار مشوش ما هست.
به قول اروین یالوم گویا در پس هر رویای ما کوتوله فیلم سازی نشسته و کوتوله کارگردان نشسته و داره سناریو مینویسه و با یک ظرافت خیلی پیچیده که از اجزا روزانه اطلاعات و خاطرات ما اونهارو به شکل نمادین میچینه تا شکل چیزی رو به ما نشون بده.
دوباره چیزی که در این فیلم دیدیم اهمیت رویاهابود. گرچه رویاها پسماند روز هستن اما فقط پسماند روز نیستند.
چون بعد از اینکه اون زن و شوهر دیوانه سوار ماشین اینها شدن و باهم دعوا کردن و از ماشین اینها اخراج شدند، رویای بعدی که بورک دید، رویایی بود که وارد اون فضایی شد که مورد محاکمه قرار میگرفت و قاضی اون مرد بود و همون کاتولیک به اصطلاح، که زنش رو به طور مرتب به دیوانه بودن خطاب میکرد و اون مورد آزمایش هم اون زن بود یعنی زنی که هنرپیشه بود و کتک میزد شوهرش رو.
اما اساسا در رویا این دو نقش دیگری داشتند این چیزی بود که بر اساس اینگمار برگمن میخواد که به ما بگه بر اساس نظریه روانکاوی که درسته شما روز بعد، پا میشید میگید انقدر دیروز تو اداره با فلانی کل کل کردیم که دیشب خواب دیدم که مثلا اومده خونه ما داره کابینتهامو تمیز میکنه، میگه درسته که این رویا داره اون رو نشون میده ، بعد آخر شبم داشت کابینتاتو تمیز میکرد ، اما رویا رو فقط به عنوان پسماند روز در نظر نگیریم؛ رویا دوباره برمیگرده به یک دیدگاه حتی پست فرویدی یا دیدگاه یونگی که دوباره مانند دیدگاه پیش مدرن رویاها رو راهنما میبینه و درواقع به رویاها همانند وحی شخصی نگاه میکنه ؛ اگرچه کسانی که در این رویاها هستند همون کسایی هستند سوار ماشینت بودند همون سه نفر ، همون هیئت ژوری ،تماشاگرا و این دونفر، اما این آدمها در ماشینت در اونجا این نقش رو ندارن بلکه چیز دیگری رو دارن به تو نشون میدن و بنابراین اهمیت رویاها به عنوان پیام هایی که میتواند مسیر رشد مارو به ما نشون بده اینجا خیلی در واقع برجسته بود
الگوی رابطه با والدین
ایزاک رابطه سرد و بی عاطفه ایی ش داشت و بعد متوجه شد که اون مرگ که به صورت ساعته بدون عقربه در رویایش داشت میدید در واقع در خانه مادرش وجود داره، در واقع مادر کسی بود که سالها مرده بود ولی همچنان نفس میکشید و بهش نشون داد که از مرگ نترس، چون بسیاری از آدمها نفس میکشن درحالیکه مردن و بسیاری آدمها مردن درحالیکه همچنان حضور دارن، همونطور که همسرش به طور مرتب در زندگیش حضور داشت ،سارا مرتب در زندگیش حضور داشت، و چیزی که از مادرش اینجا دیدیم که بعد ماریانه عروس ایزاک بهش اشاره کرد ، سرد و بی روح و یخ بودنش بود و این برای ما این پیام رو داشت آیا این مادر سرد، باعث نشده که ایزاک نتواند با بخش نه خودش ارتباط برقرار کند؟ در واقع از مادرِ خودش هست که ایزاک باید بتواند ارتباط با بخش نه خودش رو کسب بکنه، چون این مادر سرد و بی روح هست بنابراین آنیما رو در پسر خودش تقویت نکرده و برخورد این پسر هم با ن در زندگیش سر و بی روح هست و به گونه ای دوباره این نظریه روانکاوی رو برای ما تکرار میکنه که ارتباط ما با ن و مردان مهم زندگیمون به نوعی باز تولید رابطه ایست که و با پدر داریم، مثلا پسرها در روابطشون با دختر ها به گونه ای مادرشون رو جستجو میکنند و دخترها در روابطشون با پسر ها به گونه ای پدرشون رو جستجو میکنند. و گاهی این تکرار به صورت تکرار مستقیمه یعنی یک مرد زنی رو شبیه مادرش پیدا میکنه و با او همان گونه رفتار میکنع که ش رفتار میکنه، به صورت وارونه سازی است یعنی کسی رو پیدا میکنه ضد مادرش یا رفتاری رو با ن داره ضد رفتاری که ش داره، برای اینکه میخواد اون زخم رو انکار بکنه، گاهی ما با تکرار زخمها میخوایم بر اونها غلبه کنیم و گاهی با انکار زخم هامون میخوایم بر اونها غلبه کنیم.
این چیزی است که اریک برن بهش میگه سناریو و آنتی سناریو و میگه آنتی سناریو همیشه جزئی از سناریوست؛یعنی شما وقتی به شدت درحال جنگیدن با چیزی هستید به نوعی همچنان شما اسیر اون هستید، به نوعی شما هنوز به او ایمان دارید،یعنی هنوز درگیرید ،هنوز عاشقشید ،هنوز درگیر او هستید که تمام زندگی را صرف جنگیدن با او میکنید ، بنابراین به این نحو دوباره این یادآوری میشه که مشکل ارتباطی ایزاک با ن مشکل مادرش هست و به همین خاطر هست که سارای دوم در فیلم تا ایزاک رو میبینه میگه سارا و ایزاک زن و شوهر بودن مثل اینکه در عهد عتیق ، بعد میگه که نه اینها مادر و پسر بودن چونکه ایزاک همون اسحاق هست زن اول ابراهیم سالمه ولی باردار نمیشد، بنا براین با زن دومی به اسم هاجر که کنیز ساده بود ازدواج کرد، ابراهیم که فرزند او اسماعیل بود یا شموعیل اما بعدا سالمه هم صاحب فرزند شد که فرزند او اسحاق یا ایزاک بود این که پرسیده شد آیا سارا و ایزاک در عهد عتیق زن و شوهری نبودند، گفت نه اینا مادر و پسر بودن، دوباره تکرار این بود که رابطه زن و شوهر تحت تاثیر رابطه اون پسر و طبعا اون زن با پدر خودش قرار داره، به هر حال چیزهایی بود که در سینمای برگمن همونطور که در فیلم پرسونا هم بود میبینید که به شدت یک سینمای روانکاوانه و فلسفی هست و از این حیث بااینکه از این فیلم با اینکه بیش از پنجاه سال گذشته پنجاه و هفت سال گذشته هم برگمن مرده و هم ببیبی اندرسون و حتی آقای شوستروم هنرپیشه ای که بیش از هشتاد سال داشته و بعد از چند ماه از ساخت فیلم هم فوت کرده و حالا که همه اونها مردن اما همچنان این فیلم برای ما حرف داره.
با تشکر ویژه از خانم بهناز عبداللهی کم من را در نوشتن این متن یاری رساندند.
سه شب با مادوکس
"ماتئی ویسنی یک" نمایش نامه نویس رومانیایی نمایش نامه کوتاه اما عمیقی دارد به نام "سه شب با مادوکس". در این نمایش نامه مهمان مرموزی وارد مهمانخانه یک شهر کوچک می شود و سه شب در شهر اقامت می کند. صبح روز چهارم چند نفر از شهروندان در میکده ی این مهمانخانه مشغول گفتگو با هم هستند؛ در این گفتگو هر یک از این افراد ادعا می کند که مسافر مرموز که مادوکس نام دارد سه شب گذشته را با او گذرانده است، چنان که گویی مادوکس در این سه شب همزمان در چند جا حضور داشته؛ چند کار متفاوت انجام داده و چند نقش متفاوت ایفا کرده است!
ماتئی ویسنی یک در نمایش نامه سه شب با مادوکس ما را با نکته مهمی آشنا می کند: مردمی ناامید و ملول که در انتظار معجزه ای برای بازیابی امید و زندگی هستند رویاها و آرزوهای دست نیافتنی خود را بر هر تازه وارد ناشناس "فرافکنی" می کنند؛ مهم این است که آن تازه وارد" وعده های مبهم و بزرگ" بدهد، وعده هایی آنقدر "گل و گشاد" که برای تمام فانتزی ها جا داشته باشد.
اما معجزه زمانی رخ می دهد که ما بتوانیم "طرح عملیاتی و اجرائی" را جایگزین فانتزی های مبهم و کلی نماییم و در عمل به آن طرح متعهد بمانیم. پیش از این در مقاله ای تحت عنوان "چگونه یک ایده خام را تبدیل به طرح عملیاتی کنیم؟" در فصل بیستم کتاب #یادداشتهای_یک_روانپزشک درباره تفکر عملیاتی و اجرایی توضیح داده ام.
افسانه ایکاروس
افسانه پردازان یونانی داستان جوانی را نقل میکنند که به مدد بالهایی که از موم ساخته بود موفق میشود از زندانی که در میان جزیرهای واقع بود و هیچ راه فراری نداشت، پرواز کند و رهایی یابد. #ایکاروس که از فرار خود به وجد آمده بود وسوسه شد که بالاتر و بالاتر برود و در نهایت دچار این وسوسه شد که آنقدر بالا رود تا به خورشید برسد غافل از آن که چون به نزدیک خورشید برسد گرمای خورشید بال های مومی او را آب میکند. چنین شد که ایکاروس که نتوانست بر بلند پروازی خود غلبه کند از اوج آسمان فرو افتاد و به عمق اقیانوس فرو رفت.
داستان ایکاروس داستان غرور بشری است. داستان کسانی است که در کسب دانش و معرفت و فضیلت و قدرت به موفقیت میرسند دچار افسون موفقیت میشوند و غرور و خودشیفتگی باعث میگردد که به وهم همه چیز دانی و همه چیز توانی دچار شوند و این نقطه سقوط آن ها است.
حکایت میکنند که عیسی #مسیح روزی با گروهی مواجه شد که در کار آماده شدن برای سنگسار زنی به نام ماریا ماگدانلا» بودند. این زن در روز مقدس تن فروشی کرده بود و از نظر آن قوم شایسته ی سخت ترین تنبیه بود. عیسی مسیح به آن قوم می گوید: هرکس تا کنون گناه نکرده اولین سنگ را پرتاب کند.» طبیعی است که اغلب مردم خود را چندان بی گناه نمیدانستند که برای پرتاب اولین سنگ داوطلب شوند لذا پا پیش نگذاشتند. پیرمردی مقدس مآب و زاهد پیشه که خود را گناهکار نمیدانست قدم پیش نهاد تا اولین سنگ را پرتاب کند. در این وقت عیسی مسیح در گوش او نجوا کردند: آیا کسی که خود را کاملأ بی گناه میداند دچار تکبر نیست؟ و آیا تکبر همان گناه بزرگی نبود که ابلیس بخاطر آن از درگاه خداوند طرد شد و ملعون گردید؟!» و سنگ از دست آن مرد به زمین افتاد.
لائوتزو حکیم چینی چنین گفته است که هر چیز که به اوج خود برسد، ضد خود را ایجاد میکند!» او نیز سرنوشت ایکاروس را تمثیل کرده است. سرنوشت کسی که محدودیتهای بشری خود را نپذیرفته است و تصمیم گرفته به خورشید واصل شود و از این روست که در قعر تاریک اقیانوس فرو میغلتد.
اگر نتیجه سال ها عبادت و زهد و پرهیز و خدمات صادقانه ، خود بزرگ بینی و کبر و غرور گردد، انسان از اوج عبودیت به قعر شرک و خودشیفتگی سقوط میکند.
انسان های خود شیفته بت پرستانی هستند که به عکس خود که در آینه می بینند، سجده میکنند! و این همان نقطهای است که #پائولوکوئیلو داستان نویس برزیلی آن را چنین توصیف میکند: فرشته تبدیل به ابر دژخیم میشود»
میشل_دومونتی فیلسوف فرانسوی بزرگترین فضیلت را توجه به ضعف ها و محدودیت های بشریمان می دانست لذا در زندگینامه خود نوشت (اتوبیوگرافی) خود به جای آن که از رفتارهای قهرمانانه و مکاشفات و تأملات فیلسوفانه اش بگوید از اجابت مزاج و جزئیات زندگی پیش پا افتاده بشری خود میگوید! قطعاً دومونتی می دانسته که وضعیت اجابت مزاج و بدخوابی و بی کفایتی جسمی او آنقدر اهمیت ندارند که نسلهای آینده را به خواندن آن ها دعوت کند او با این کار و همچنین با مقایسه خود با بزی که در مزرعهاش میچریده میخواسته ما را از خواب شیرین خودشیفتگی بپراند.
اگر فراموش کنیم که بشری هستیم گرفتار محدودیت و ضعف و خطا پذیری، هر موفقیت و پیشرفتی می تواند جامی از باده غرور باشد و در چنین شرایطی انباشتگی موفقیتها نه تنها ما را به سمت سعادت پیش نخواهد برد که روزی ما را دچار بدمستی خواهد کرد. چنان که برای خود حقوق فرابشری قائل خواهیم شد.
این جاست که #حافظ هشدارمان میدهد:
حافظ، نه حد ماست چنین لافها زدن
پا از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم
نقصهای فردی و مسئولیت اجتماعی
همه ما انسانها نقص هایی داریم. برخی از این نقصها جسمانی هستند، برخی روانی و برخی اخلاقی. لازم است هر فردی این پاشنه آشیل» یا چشم اسفندیار» خود را بشناسد تا از آن سوراخ بارها گزیده نشود اما بعضی افراد آگاهی به این پاشنه آشیل در خودشان یا دیگران را تبدیل به مانعی میکنند در برابر کنش اجتماعی. گویا این افراد اعتقاد دارند که تنها افراد کامل و بینقص دارای مسئولیت اصلاح و ارتقاء اجتماع هستند! اما من باور دارم که رشد روانی و مشارکت اجتماعی جداییناپذیر و درهمتنیدهاند. معتکف صومعه سکوت شدن با این توجیه که من تا خود را تزکیه نکردهام حق ندارم به دیگران اعتراض کنم همانقدر آسیبرسان است که غرق شدن در رودخانه پرتلاطم فعالیت ی و اجتماعی با این توجیه که در این شرایط فرصتی برای خودسازی معنوی و درمان روانشناختی نیست.
اینیاتسیو سیلونه» نویسنده مبارز ایتالیایی در کتاب نان و شراب» (با ترجمه محمد قاضی) دو فرد را در مقابل هم مینشاند که هر کدام در یکی از این دو آسیب فرو غلطیده است:
پیترو سپینا» مبارزی سوسیالیست است که علیه فاشیسم موسولینی مبارزه میکند و چنان غرق در مبارزه است که با زندگی درونی، روانی و معنوی قطع ارتباط کردهاست، در مقابل کریستینا» دختر جوانی است که خود را در انزوا و اعتزال عارفانه محصور کرده و کاری به کار جریانات ی ندارد. دیدار پیترو سپینا و کریستینا سرانجام مبارکی دارد، پیترو درمییابد که مبارزه اجتماعی نباید او را از کاوش روانشناختی و سلوک معنوی دور کند و کریستینا در مییابد که یک راهبه و قدیسه هم باید درگیر کوران حوادث» گردد.
کتاب نان و شراب اجازه چاپ جدید ندارد، امیدوارم چاپهای قدیمی این کتاب را بیابید.
روانکاوی: شوری مذهبی، رسالتی اجتماعی!
تفاوت عمده بین رفتارگراها و روانکاوها در نگاهی است که این دو گروه به ماهیت ذهن دارند. رفتارگراها ذهن را امری پسینی میدانند و روانکاوها ذهن را امری پیشینی. معنای پسینی بودن ذهن از دید رفتارگراها این است که ذهن آدمی در هنگام تولد همچون تابلوی سفیدی است که توسط حوادث پس از تولد شکل میگیرد. قطعا خود این تابلوی سفید ویژگیهایی دارد که یکی از مهمترین ویژگیهای آن همین سفید بودنش است؛ یعنی دارای قابلیت یادگیری است و از حوادث و رویدادهای محیط آموزش میگیرد: زبان میآموزد، رفتار اجتماعی میآموزد و یاد میگیرد از چه چیزهایی بترسد و از چه چیزهایی نترسد. بنابراین از دید رفتارگراها، درمان نیز یک فعالیت آموزشی است: اختلالات روانی حاصل بدآموزی» است و در طی درمان، آموزههای کارکرددار قرار است جایگزین آموزههای کژکارانه شوند.
اما از دیدگاه روانکاوان، ذهن ما تابلوی سفیدی نیست که محتویات آن پس از تولد» بر روی آن نوشتهشوند؛ بلکه پیش از تولد ما» بر روی این تابلو خط و خطوط و نقش و نگارهایی وجود دارند؛ به همین دلیل گفته میشود که ذهن، ماهیتی پیشینی» دارد.
چه چیزهایی پیش از تولد ما بر روی تابلوی ذهنی ما نوشتهشدهاند؟
زیگموند فروید» برای نامگذاری این محتویات پیشینی از اصطلاح میراث نیاکانی» یا Phylogenetic Endowment» و کارل گوستاو یونگ» از اصطلاح ناخودآگاه جمعی» collective unconsciousness» استفاده میکنند.
روانکاوان مهمترین تجلی این امر پیشینی» را رویاهای ما میدانند. شما نمیتوانید رویاهای یک نفر را بفهمید مگر این که با تاریخ آشنا باشید؛ تاریخ خانواده، قبیله، ملت و تاریخ بشر. از دیدگاه روانکاوی خوابهای ما در عین حال هم شخصی هستند و هم غیر شخصی! وقتی من در خواب خواهرم را میبینم این تصویر در عین حال که تصویر خواهر من است، تصویر کهن الگوی خواهر» نیز هست! در واقع رویاساز» درون ما از تصاویر و تجارب روزمره ما بهره میبرد تا پیامی باستانی را به ما منتقل کند! این رویا ساز کیست؟ خرد نیاکان ماست که درباره تجارب روزانه ما نظر میدهند!
رفتارگراها درباره رویاها چه نظری دارند؟
آنها به وجود این رویاساز و روان نیاکانی باور ندارند و رویا دیدن را صرفا نوعی پردازش اطلاعات میدانند؛ چنانکه گویی پس از به خواب رفتن ما، مغز در حال نشخوار اطلاعاتی است که در طول روز به معده شناختیمان فرستادهایم و معده فرصت هضم آن را نداشتهاست. اکنون که ورودی اطلاعات مسدود شده، محتویات این معده بازجویده میشوند تا برای هضم آمادهتر باشند!
وقتی با دید رفتارگراها وارد فضای درمان شویم، نیازی به دانستن تاریخچه فرد» نداریم؛ تنها دانستن تاریخچه علامت هدف» برای ما کافی است. اگر فرد دچار اعتیاد است، تاریخچه او را میکاویم و اگر دچار فوبیای پرواز است، راجع به هواپیماسواری و ترس او از پرواز کاوش میکنیم. اما در روانکاوی ما دنبال یک بستر تاریخی هستیم؛ بستری که این فرد منحصربه فرد را ساخته و سیگار کشیدن یا ترس از پرواز، او را از سایرین متمایز ساختهاست.
بنابراین از دیدگاه رفتارگرایان برای درمان سیگار کشیدن یا ترس از پرواز یک فرد نیازی نیست که از رابطه والدین فرد یا از رویاهایی که میبیند پرس و جو کنیم؛ در حالی که از دیدگاه روانکاوی پرداختن به این بستر علائم» یا فردیت و شخصیت» مراجع ضروری است.
هدف درمان در رفتارگرایی حل مساله هدف است و در این امر موفق نیز هست. امکان این که مراجعه به رفتاردرمانگر منتهی به ترک سیگار یا سهولت هواپیماسواری شود، خیلی بیشتر است تا مراجعه به روانکاو. از دید روانکاو، مسالهای که شکایت مراجع و علت مراجعه است، بهانهای است برای این که این فرد بداند که درباره خودش چیز کمی میداند و کنترل کمی بر زندگی شخصی خود دارد. پس وظیفه روانکاو این است که به او کمک کند که درباره خودش بیشتر بداند؛ درباره خودی که تا اعماق تاریک تاریخ امتداد یافتهاست!
به همین دلیل است که رفتاردرمانی شروع و پایان مشخصی دارد و موفقیت و شکست آن نیز قابل تشخیص است؛ در حالی که روانکاوی شروع مشخص و پایان نامشخص دارد و هیچکس نمیتواند درباره توفیق یا عدم توفیق آن نظری قاطع ابراز کند؛ نه درمانگر، نه درمانجو و نه شخص ثالث!
رفتاردرمانی نه تنها برای درمانجو، انتخاب راه روشنتری است که خودِ رفتاردرمانگر نیز زندگی حرفهای روشنتری دارد. رفتاردرمانگر همانند یک تکنسین» بیرون از زندگی درمانجو ایستاده است و به او رفتارهای جدیدی را آموزش میدهد. کار او بسیار شبیه به یک مربی ورزشی یا یک فیزیوتراپیست است: آنچه اشتباه است مشخص است؛ آنچه هدف است هم مشخص است و مسیر تغییر هم مشخص است. اما کار یک روانکاو به این آسانی نیست: وقتی او با درمانجو به ژرفای تاریک تاریخ فرو میرود، تنها در مورد درمانجو چیزی کشف نمیکند، بلکه چیزی درباره خود نیز کشف میکند! او با کاوش در رویاهای درمانجو وارد امری جمعی میشود و خود نیز با محتویات کشفشده تغذیه خواهدشد!
یونگ در سمیناری که راجع به تحلیل رویا دارد به نکته جالبی اشاره میکند: تعبیر یک نماد از رویای یکی از مراجعاناش، بر فضای هیجانی جلسه آموزشیاش تاثیر میگذارد و برخی از دانشجویان روانکاوی رویاهایی مرتبط با محتویات رویاهای مورد بحث میبینند؛ نه رویاهایی که تکرار رویاهای مورد بحث باشند، بلکه رویاهایی که ادامه و تکمیل کننده رویای درمانجو هستند و به نحوی سعی دارند بینش عمیقتری نسبت به رویای درمانجو فراهم آورند!
مراجعان فروید و یونگ وارد رویاهای این پیشگامان روانکاوی میشوند؛ روانکاو با دیدن خواب آنها صاحب بصیرت متفاوتی راجع به خودش، درمانجو و رابطه درمانی میشود.
رفتاردرمانگر هم ممکن است راجع به مراجعانش خواب ببیند اما احتمالا به این خوابها اهمیت نمیدهد، آنها را فراموش میکند و قطعا بر اساس این رویاها طرح درمان نمیریزد!
میبینیم که کار روانکاو شباهتی به یک تکنسین» ندارد؛ کار او بیشتر شبیه به یک جادوگر قبیله» یا شمن» است. زندگی او به یک زندگی شخصی و یک زندگی حرفهای تقسیم نمیشود؛ مرز بین او و مراجعانش کمرنگ میشود؛ چیزی که اینگمار برگمن» فیلمسار برجسته سوئدی در فیلم سینمایی پرسونا» به خوبی به نمایش گذاشتهاست.
اینجاست که روانکاوی بیشتر به یک مذهب شبیه میشود؛ مذهب عصر صنعتی و مذهب پس از پروتستانیسم؛ و روانکاو به تعبیر فروید ردای کشیشی به تن میکند، اما ردای یک کشیش بیدین یا Secular Priest! فروید تلاش میکرد با حفظ سکولاریسم علمی، روانکاوی را پایهگذاری کند و این آغاز تعارضی شد که بسیاری از روانکاوان گرفتار آن شدند!
امروزه با روانشناسان و روانپزشکان زیادی مواجهیم که سعی میکنند روانکاوی را نیز به مثابه آموزهای در عرض درمان شناختی – رفتاری» یا مدل طبی بیاموزند و مثل ابزاری در جعبه ابزارشان آن را بهکار ببرند، بدون این که به پیش فرضهای آن معتقد باشند. چنین درمانگرانی مجبورند با پایبندی به یک سری مناسک و آیینها و ژستها به خود و مراجعانشان بقبولانند که در حال انجام روانکاوی هستند!
روانکاوی، مذهبی است با یک رسالت اجتماعی: کمک به انسان مدرن جامعه صنعتی تا به دوران پسامدرن و عصر فراصنعتی کوچ کند. این گزاره شامل دو بخش است: بخش اول این که روانکاوی اساسا برای فرد و جامعهای که هنوز در عصر پیشمدرن زندگی میکند، مناسب نیست! چنین انسانی نه نیاز به روانکاوی دارد و نه روانکاوی دستاوردی برای او دارد! او چیزی را گم نکرده که قرار باشد با روانکاوی پیدایش کند! او از طریق مذهب پیشمدرن خود با تاریخ و با نیاکان در ارتباط است و در زندگی دینی خود نیز با شمنی در ارتباط است! نکته دوم در این گزاره این است که روانکاو در یک جامعه صنعتیشده سکولار، مشغول به یک کنش اجتماعی و انقلابی است و نقش اصلاحگری را دارد که انسان مدرن را به عصر فرا مدرن متصل میسازد؛ پس تنها یک شور مذهبی و یک احساس رسالت میتواند موجب شود که کسی بتواند در چنین فضای مبهم، سنجش ناپذیر و چالش برانگیزی وارد شود؛ فضایی که کسوت احترام برانگیز دانشمند» را از درمانگر میگیرد و دست او را از ابزار» خالی میکند!
بگذارید این مقاله را با سخنانی از کارل گوستاو یونگ» در کتاب خاطرات، رویاها، اندیشهها» به پایان ببرم؛ جملاتی که بهترین معرف شور مذهبی و رسالت اجتماعی یک روانکاو هستند:
همه نوشتههای مرا میتوان کارهای تحمیل شده از درون دانست. منشاء آنها اجبار واقعی بود. آنچه نوشتم چیزهایی بود که از درون من به من حمله کرد. من به روحی که مرا تکان داد اجازه سخن گفتن دادم. من هرگز برای نوشتههای خویش منتظر عکسالعملها و واکنشها نبودم. این نوشتهها معرف موازنهای روحی برای عصر ماست و من ناگزیر از گفتن چیزی شدم که هیچکس مایل به شنیدن آن نیست. به همین سبب و به خصوص در آغاز، اغلب احساس بیکسی کامل میکردم. میدانستم که آنچه گفتم مقبول نخواهد بود، زیرا برای مردم زمان ما پذیرفتن پارسنگ موازنه دنیای خودآگاه دشوار است.»
من خیال میکنم کار روانکاوان در جامعه امروز ما از کار یونگ نیز دشوارتر است. ما در جامعه ای زندگی میکنیم که در حال عبور از یک عصر گذار» است. ترکیب غریبی از عناصر پیشمدرن و عناصر مدرن در کنار هم حضور دارند!
درمانگران که خود نیز دچار» امواج همین عصر گذار هستند، نمیدانند که کدام رویکرد را برگزینند! قرائت رسمی» که مانع ارزیابی واقع گرایانه جامعه است نیز مزید بر علت است و نمیگذارد که اطلاعات تحریف نشدهای از دوران تاریخی این قبیله» در دست داشتهباشیم!
در چنین وضعیتی پیشنهاد من به درمانگرانی که مایلند رواندرمانی را به عنوان یک حرفه» برگزینند و از سردرگمی و گمشدن در تاریکیها بپرهیزند، این است که رویکرد رفتارگرایانه را پیش بگیرند.
روانکاوی انتخاب خطرناکی است که ما را از ساحل امن حرفه» به دریای ژرفی میبرد که تنها با داشتن شوری مذهبی» و احساس رسالتی اجتماعی» میتوانیم آن را تاب بیاوریم. در چنین شرایطی باید همچون یک کنشگر اجتماعی» یا یک میسیونر مذهبی» آماده پرداخت هزینههای گرانی باشیم.
روشنفکر کیست؟
الف- امانوئل کانت اعتقاد دارد اگر در جامعه ای گزاره غالب این باشد که "فکر نکنید اطاعت کنید" آن جامعه در دوران تاریکی به سر می برد و اگر در فردی هم این گزاره غالب باشد آن فرد در دوران کودکی به سر می برد. گزاره ای که یک جامعه را به دوران روشنایی می برد و یک فرد را به بلوغ روانی می رساند این است که "جرات و شهامت آزاد اندیشی داشته باش".
بنابراین از نظر کانت روشنفکر بودن دو ویژگی دارد: اول علم و آگاهی و دوم شجاعت و شهامت.
ب- کارل مانهایم اعتقاد دارد که تمام شناخت ها به ساختارهای اجتماعی وابسته هستند. از نظر او این منافع طبقات و گروه های اجتماعی است که نحوه اندیشیدن آنها را تعیین می کند بنابراین کشیش ها شبیه هم فکر می کنند، نظامیان شبیه هم و پزشکان شبیه هم. تنها افکار روشنفکران است که وابسته به شرایط و ساختارهای اجتماعی نیست. مانهایم روشنفکران را افرادی بی طبقه می دانست که اندیشه هایشان تحت تاثیر منافع طبقاتی نیست.
ج- ادوارد سعید روشنفکر را کسی می داند که به نقد "قدرت" و "سنت" می پردازد. روشنفکر این نقد را در انظار عموم انجام می دهد بنابراین همه هستی اش را موکول به یک تشخیص انتقادی می کند. پس می توان برای روشنفکران دو ویژگی قائل شد: اول این که تفکر نقاد در آنها فعال است. پس گرفتار تفکر عاطفی - عادتی، جوزدگی و تقلید نیستند، دوم این که این نقد ها را با شهامت مطرح می کنند و از نگرانی در مورد حاصل عملی کار خویش فاصله گرفته اند.
پس ملاحظه می فرمایید که هر فرد دانشمند و تحصیلکرده ای روشنفکر (Intellectual) محسوب نمی شود و هر جامعه ای هم که دانشگاه و دانشجو زیاد داشته باشد از دوران تاریکی به عصر خرد نقل مکان نکرده است.
انتشارات کویر در سال ۱۳۹۳ کتاب ارزشمندی منتشر کرده است به نام "گونه شناسی روشنفکران ایرانی" این کتاب نوشته "دکتر نظام بهرامی کمیل" است. مطالب این یادداشت برداشتی از اولین فصل این کتاب ارزشمندند.
مناسب می بینم این یادداشت را با شعری گویا و زیبا از احمد شاملو به پایان برسانم:
من بی نوا بندگکی سر به راه نبودم
و راه بهشت مینوی من بز روی طوع و خاکساری نبود،
مرا دیگر گونه خدایی می بایست،
شایسته آفرینه ای
که نواله ناگزیر را گردن کج نمی کند،
و خدایی دیگرگونه آفریدم!
آداپتاسیون
موجودات زنده در تعامل با محیط خود رفتاری پویا دارند به این معنی که وقتی محیط زندگی تغییر می کند آنها نیز رفتار خود را تغییر می دهند تا شانس بقای بیشتری داشته باشند. به توانایی سازگاری موجودات زنده با تغییرات محیط "تطابق" یا "آداپتاسیون" (adaptation) گفته می شود.
مثال هایی از آداپتاسیون:
•فصل زمستان فرا می رسد، رویش گیاهان کاهش می یابد در نتیجه غذا برای حیوانات گیاهخوار کمتر در دسترس است. حیوانات گیاهخوار مجبورند فعالیت های خود را کاهش دهند تا نیاز کمتری به غذا داشته باشند. آنها کمتر از لانه خود بیرون می آیند، مدت بیشتری را در خواب به سر می برند و تولید مثل خود را متوقف می کنند (آداپتاسیون) در نتیجه برای حیوانات گیاهخوار ادامه بقا علیرغم کم شدن غذا ممکن می شود. از طرفی با کاهش جمعیت فعال حیوانات گیاهخوار در جنگل، حیوان گوشتخواری مثل خرس نیز دچار بحران کمبود مواد غذایی می شود. خرس نیز به این نتیجه می رسد که باید به یک دوره "ریاضت اقتصادی" تن دهد بنابراین به "خواب زمستانی" می رود (آداپتاسیون).
•دولت یارانه انرژی را حذف می کند. قیمت بنزین بالا می رود. کارمندان یک شرکت به این نتیجه می رسند که با نرخ جدید بنزین هزینه قابل توجهی را باید صرف ایاب و ذهاب شان کنند. آنها با م با هم به این نتیجه می رسند که به جای این که هر کدام از آنها با وسیله نقلیه شخصی خود و به صورت تک سرنشین به شرکت بیاید، همکاران هر منطقه شهر هر ماه به صورت جمعی با ماشین یکی از همکاران به شرکت بیایند. با این کار هزینه ماهانه بنزین به طور متوسط برای هر کدامشان 20 درصد صرفه جویی می شود (آداپتاسیون).
•موجودات زنده به دو صورت آداپتاسیون می کنند:
1- ایجاد تغییر در خود:
(autoplastic adaptation)
در این حالت، ما خودمان را تغییر می دهیم تا با شرایط محیطی هماهنگ شویم. این نوع تغییر را "ژان پیاژه" زبان شناس، روانکاو و جانورشناس سوئیسی (96-1980) accomodation می نامد. هر دو مثال قبل درباره آداپتاسیون نمونه هایی از تغییر در خود بودند.
2- ایجاد تغییر در محیط:
(alloplastic adaptation)
در این حالت، ما محیط را به گونه ای دستکاری می کنیم که با نیازهای ما هماهنگ شود. مثلا هوا سرد می شود، ما بخاری های خانه را روشن می کنیم و با همان لباس های قبلی در خانه می نشینیم و همان فعالیت های قبلی را ادامه می دهیم، در اینجا به جای تغییر خود، تغییری در محیط ایجاد می کنیم. "کارل گوستاو #یونگ" روانپزشک سوئیسی که در زمینه روانکاوی استاد پیاژه بود (75-1961) این نوع آداپتاسیون را "assimilation" نامید.
•کار عملی:
در دفترچه یادداشت خود هر روز تغییراتی را که در محیط انجام می شود یادداشت کنید. سپس ببینید واکنش شما به این تغییرات چه بوده است. با تأمل بیشتر ارزیابی کنید کدام واکنش شما "accomodation" و کدام واکنش شما "assimilation" بوده است.
دیدگاه من این است که ما باید تعادلی بین این دو نوع تغییر ایجاد کنیم. اگر همواره در مقابل فشار محیط تغییر یابیم به جای سازگاری دچار سازشکاری شده ایم و اگر همواره محیط را تغییر دهیم به جای قدرت دچار بیماری قدرت شده ایم. از دیدگاه یونگی، "assimilation" سبک آداپتاسیون آنیموسی (نرینه روانی) است و "accomodation" ، سبک آداپتاسیون آنیمایی (مادینه روانی). توصیه یونگ تعادل بین آنیما و آنیموس در هر فرد است و البته این تعادل وما به معنای رفتار 50 -50 نیست!
عبور از نوستالژی
فردینانت تونیس» جامعهشناس آلمانی در سا ل ۱۸۸۷ در کتاب اجتماع و جامعه» راجع به دو نوع اراده انسانی صحبت کرد:
ارادهٔ انداموار (Organic Volition) و ارادهٔ بازتابیده (Reflective volition).
ارادهٔ انداموار محصول عملکرد فیزیولوژیک بدن است و به عبارت دیگر معادل روانشناختی بدن» است که در ادراک حسی، تجربهٔ لذّت و درد، شکل گیری عادت و حافظهٔ رَویّههای عملی (Procedural memory) ابراز وجود میکند.
ارادهٔ بازتابیده محصول عملکرد بخشهای خاص از مغز است که من آن را مغز انسانی» مینامم، زیرا بخشی از مغز ماست که در مغز سایر گونههای جانوری وجود ندارد و آن کورتکس ورنیکه (در لوب تمپورال)، کورتکس بروکا (در لوب فرونتال) و کورتکس پره فرونتال است. این ساختمانهای مغز در شکلگیری ادراک زمانی، زبان، معنا، محاسبه، استقرا و حافظهٔ روایی (Narrative Memory) ابراز وجود میکنند . وقتی راجع به رفتار عقلانی صحبت میکنیم راجع به همان عملکردی صحبت میکنیم که فردینانت تونیس آن را ارادهٔ بازتابیده مینامید.
ماکس وِبِر» تحت تأثیر فردینانت تونیس چهار نوع کنش اجتماعی را شناسایی میکند که عبارتند از:
نوع سنّتی
نوع عاطفی
نوع عقلانی معطوف به ارزش
نوع عقلانی معطوف به هدف
از دیدگاه ماکس وِبِر روابط سنتی و عاطفی بر محور ارادهٔ انداموار میچرخند و روابط عقلانی بر محور ارادهٔ بازتابیده. اجتماعات سُنّتی و عاطفی که بر مبنای باورها و احساسات مشترک و دلبستگیهای عاطفی شکل میگیرند تفاوت ماهوی با گلههای حیوانی ندارند و به شکلی اتوماتیک و به تعبیر امیل دورکیم به شکلی مکانیکی» پیش میروند، در حالیکه اجتماعات عقلانی که بر مبنای اخلاق لائیک» و تقسیم کار اجتماعی» شکل میگیرند ماهیتی متمایز از اجتماعات حیوانی دارند و دوام و پایداری آنها نیاز به تأمّل، تدبّر و کوشش فکری دارد.
یکی از مهمترین موانع توسعه ی و فرهنگی در جامعهٔ ما این است که ما در کار تیمی و شبکهسازی دچار مشکل میشویم لذا تنها آن دسته از نهادهای اجتماعی در جامعهٔ ما دوام پیدا میکنند که از بالا به پایین و با حمایت قوّهٔ قهریّه» اداره شوند، در نتیجه نهادهای مردمی نمیتوانند بر نهادهای حکومتی نظارت و محدودیت اعمالکنند. در حالیکه شکلگیری جامعهٔ مدنی بر مبنای شبکههای اجتماعی و سازمانهای مردم نهاد (NGO) است که مانع از انحراف و زیادهروی نهادهای حکومتی میشوند.
برای اینکه بتوانیم شبکهسازی و سازماندهی اجتماعی داشتهباشیم لازم است اجتماعات ما از نوعی باشند که ماکس وبر» آن ها را عقلانی معطوف به ارزش و عقلانی معطوف به هدف مینامید.
از دیدگاه امیل دورکیم» – جامعهشناس فرانسوی – دیدگاههای نئو رومانتیک» که در جستجوی روابط گرم، صمیمانه و عاطفی اجتماعات سُنّتی هستند مانع تشکیل همبستگی اجتماعی» در جوامع صنعتی هستند و اخلاق لائیک» مایهٔ وحدتبخش اجتماعات پس از صنعتیشدن است.
با این توضیحات اگر قرار باشد در مسیر توسعهٔ ی، اقتصادی، و فرهنگی حرکت کنیم باید بر نوستالژی» خود غلبه کنیم و در فعالیت های اجتماعی ،اخلاق شهروندی» و برنامهمحوری» را جایگزین غیرت» و قداست» کنیم.
پی نوشت:
نظریات فردینانت تونیس، ماکس وبر و امیل دورکیم از کتاب زیر نقل شدهاند:
جامعهشناسی رابطهٔ اجتماعی – نوشته سرژ پوگام- ترجمه عبدالحسین نیکگهر – نشر هرمس – ۱۳۹۵
آزادی و تاریخ
به عقیدهی ویلیام گلاسر» روانپزشک آمریکایی (پایهگذار تئوری انتخاب و واقعیتدرمانی) نیاز به آزادی» یکی از نیازهای پایهی انسان است. گرچه همچون سایر نیازها (نیاز به غذا و – نیاز به تفریح – نیاز به علاقه و عشق – نیاز به قدرت) کمیتِ نیاز به آزادی در بین افراد و جمعیتهای مختلف کاملا متفاوت و متنوع است، وجود چنین نیازی کمتر مورد انکار و تردید قرارگرفتهاست.
براساس دیدگاه الوین تافلر» (نویسنده کتابهای شوک آینده، موج سوم، جابهجایی در قدرت و…) و استیون کیوی» (۲۰۱۲-۱۹۳۲، پروفسور دانشکده کسبوکار یان هانتسمن») تاریخ بشر براساس نظام تولید و بازتولید به مراحل زیر تقسیم شدهاست:
شکار و میوهچینی
دامپروری و کشاورزی
صنعت
فراصنعتی
برخی صاحبنظران در درون هر مرحله، مراحل فرعی را نیز در نظر میگیرند و مراحل زیر را پیشنهاد میکنند:
شکار و میوه چینی
دامداری
کشاورزی
سرمایهداری ملّی
سرمایهداری فراملّیتی
فراصنعتی
در هر کدام از این مراحل، نهادهای متفاوتی آزادی انسان را تهدید میکنند. بنابراین برای این که در مسیر رفع موانع آزادی حرکت کنیم باید بدانیم، جامعهیما در کدامیک از مراحل فوق قراردارد و در آن مرحله چه نهادهایی مانع آزادی هستند.
در مرحلهی شکار و میوهچینی میزان دسترسی انسان به غذا بسیار کم بود درنتیجه کمبودهای زیستی مهمترین محدودکننده آزادی بشر بهشمار میرفتند. در مرحلهی شکار، بشر در کمون اشتراکی اولیه» زندگی میکرد که هنوز مالکیت» در آن شکلنگرفتهبود زیرا تامین غذا تنها برای یک روز مقدور بود بنابراین چیزی باقی نمیماند تا پسانداز» شود و مفهوم مالکیت در ذهن بشر ایجادشود.
گذار از این مرحله و ورود به مرحلهی کشاورزی و دامپروری به عقیدهی استیون کیوی» منجر به پنجاهبرابر شدن تولید غذای انسان شد بنابراین مفهوم پسانداز» و مالکیت» شکلگرفت.
در مرحلهی کشاورزی، ساختار زندگی انسان از کمون اشتراکی اولیه» خارج شد و قبیله، عشیره و خانواده شکل گرفت. از آنجا که منبع اصلی ثروت، زمین بود؛ رقابت بر سر تصاحب زمین بیشتر و حاصلخیزتر یکی از عناصر مهم در روابط اجتماعی بشر شد. کوچهای بزرگ و لشکرکشیهای عظیم برای تصاحب زمینهای بهتر در این دوران پدید آمدند.
از آن جا که اتحاد درونگروهی» عامل مهم بقای گروهها بودهاست، گروههایی که انتخاب خودی» (Kin Selection) بیشتری داشتهاند، شانس بقای بیشتری نیز داشتهاند. به همین دلیل در عصر کشاورزی قراردادهای اجتماعی» و عُرف اجتماعی» صاحب قداست» شد و سنت» و تابو» شکل گرفت. در این عصر مهمترین موانع در برابر آزادی» و خلاقیت» و فردیت» (Individuality) انسان، نهادهای حافظ سنت بودند: خانوادهی گسترده و مذهب عرفی.
از آن جاکه نخستین ابزارها توسط انسان حدود یکصدهزار سال پیش ساخته شدهاند صنعت» پیشینهای کهن دارد ولی انقلاب صنعتی» بشر را از عصر کشاورزی به عصر صنعت منتقل کرد. انقلاب صنعتی» را مقارن با اختراع ماشین بخار میدانند، زمانیکه بشر ابزاری ساخت که نیروی ماشین جای نیروی عضلانی را بگیرد. به این جابهجایی،مکانیزاسیون» میگوییم. به گفته استیون کیوی» مکانیزاسون دوباره دستاورد اقتصادی بشر را پنجاه برابر کرد.
این جا بود که صاحبان ابزار اقتصادی (ماشین) که تکنوکراتها» بودند در رقابت با صاحبان سنتی منبع اقتصادی (زمین) قرار گرفتند که شامل دربار، کلیسا و بزرگان قبایل (در نظامهای ملوکالطوایفی) بودند. در این جا حکومت (دربار) به عنوان نمایندهی نهادهای سنتی (خانواده گسترده، مذهب و زمینداران بزرگ) بهعنوان مهمترین مانع در برابر آزادی مطرح شد.
شلینگ» (Schelling) فیلسوف آلمانی (۱۸۵۴-۱۷۷۵) در جستجوهای فلسفی دربارهی ماهیت آزادی انسان» آزادی را آغاز و پایان فلسفه میداند. تلاش فیلسوفان در هر عصری این بوده که موانع آزادی بشر را بشناسند و راه رهایی از آن موانع را روشن کنند. براین اساس فیلسوفان بزرگ در عصری که حکومت به عنوان نمایندهی نهادهای سنتی مهمترین مانع دربرابر آزادی بود در این جهت نظریهپردازی کردند که لازم است حکومت کمترین دخالت را در زندگی شهروندان داشته باشد و این خاستگاه لیبرالیسم» بود.
یکی از برجستهترین پژوهشهای قرن هجدهم درباره آزادی و بردگی اثر ژان ژاک روسو» به نام گفتاری دربارهی نابرابری» است. روسو (۱۷۷۸-۱۷۱۲) در این رساله ادعا میکند که حکومتها به شیوهی اجتنابناپذیری به فساد، خودسری و استبداد گرایش پیدا میکنند. این نوع قدرت از نظر روسو در ماهیت خود نامشروع است و انقلابهای جدید بایستی حکومت را تمام و کمال منحل کنند و یا آن را در جایگاه مشروع خود نهادینه کنند.
فیلسوف دیگر ویلهلم فن همبولت» در دهه ی ۱۷۹۰ نوشت: بخش دولتی نباید در هیچیک از اموری که منحصراً به امنیت مربوط نیست دخالت کند». همبولت یک اصل مهم آزادی کلاسیک را بیان میکند: مداخلهی دولت در زندگی اجتماعی نامشروع است».
نظریهپردازی فیلسوفان بزرگ این عصر مثل ژان ژاک روسو»، ویلهلم فن همبولت» و امانوئل کانت» از یکسو، و تعارض و تضاد منافع طبقهی نوظهور تکنوکرات» با نهادهای سنتی صاحب قدرت و ثروت از سویی دیگر، زمینهساز انقلابهای بزرگ این عصر شد، انقلابهایی با هدف خلع ید از حکومتهای خودکامه (Autocratic state) و ایجاد نظامهای حکومتی مشروطه» و جمهوری». نمونهی برجستهی این انقلابها انقلاب کبیر فرانسه» در ۱۷۸۹ میلادی بود که الگوی شکلگیری انقلاب مشروطیت ایران (۱۲۸۵ – ۱۲۷۵ شمسی) شد.
نوآم چامسکی» فیلسوف و زبانشناس برجستهی معاصر اعتقاد دارد که فیلسوفان کلاسیک لیبرالیست تصوری از شیوههایی که بخش خصوصی در دوران سرمایهداری شرکتهای بزرگ (Corporate Capitalism) به خود گرفت نداشتند.
از نظر چامسکی» با وجود اقتصاد سرمایهداری غارتگر، برای صیانت از انسان و جلوگیری از تخریب زیستمحیطی دخالت دولت یک ضرورت مطلق است. چامسکی» اعتقاد دارد در عصر سرمایهداری فراملیتی، مانع آزادی انسان بیش از آنکه دولت باشد روابط اقتصاد سرمایهداری است که نوعی روابط بندگی» را تداوم میبخشد.
چامسکی نظام حکومتی آمریکا را یک حکومت نظامی حافظ سرمایهداری فراملیتی» میداند، بنابراین از دههی ۱۹۶۰ تا کنون با تصمیمات این نظام مقابله کردهاست که اولین نمونه از آن سازماندهی اعتراضات دانشجویی علیه اعزام نیرو به ویتنام بود.
مبارزهی چامسکی با نظام حاکم بر امریکا، مبارزهی کلاسیک فیلسوفان لیبرالیست با یک حکومت خودکامهی ملی نیست بلکه مبارزه با نهادی است که حافظ روابط اقتصاد سرمایهداری شرکتهای بزرگ در سطح جهانی است. چامسکی نظام حکومتی جایگزین را یک سوسیالیزم آزادیمحور» (Libertarian Socialism) می داند. به عقیدهی من، علاوه بر جمهوریخواهان» آمریکا، نظام حکومتی چین نیز یکی از بزرگترین حافظان روابط اقتصادی سرمایهداری شرکتهای بزرگ در سطح جهانی است. چیزی که چامسکی کمتر به آن توجه داشته است!
در عصر امپراطوری شرکتهای فراملیتی» مهمترین محدودکنندهی آزادی برای بشر رسانههای وابسته به این امپراطوری هستند. این رسانهها وظیفه دارند انسانها را دچار یک نیاز دایمی برای درآمد بیشتر» کنند، نیازی که باعث میشود آنها در روابط اقتصاد سرمایهداری اسیر شوند و دربارهی کاری که بهعهده میگیرند» و بهرهکشی و استثمار» (Exploitation) حساس نباشند. بنابراین،شاید مبارزه برای آزادی در این عصر، مبارزه با سبک زندگی» تجویز شده توسط رسانههای وابسته به این امپراطوری باشد.
مشکل آزادیخواهانی» که در کشورهای در حال توسعه زندگی میکنند، این است که همزمان درگیر چند مرحلهیتاریخی هستند. برای مثال فیلسوفی که در ایران دغدغهی آزادی بشر را دارد، از یک سو رسالت روسو» و همبولت» را بر دوش دارد، و از سویی دیگر رسالت چامسکی» را! شاید بههمین دلیل است که اغلب فیلسوف جهان سومی را سردرگم و مردد میبینیم چرا که گاهی تکلیف اجتماعی» مربوط به این دو مرحله رسالت فیلسوفانه در تضاد باهم قرار میگیرند:
یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها»
انسانِ بالغ
بلوغ از نظر جسمی، علائمی دارد که باعث می شود ما به راحتی متوجه شویم چه کسی از نظر بدنی به بلوغ رسیدهاست، سوال ایناست که: آیا بلوغ از نظر روانی نیز علائمی دارد؟»
افراد زیادی از نظر جسمانی سالها است که بالغ شدهاند اما از نظر روانی همچنان کودکانه فکر میکنند و کودکانه رفتار میکنند: چه کسی هنوز از نظر روانی کودک است؟»
ژان پیاژه» که سالها رفتارهای کودکان را مورد مطالعه قرار دادهبود، ویژگیهای تفکّرِ کودکانه را با دقّت شرح دادهاست:
تفکّرِ عینی
کودکان برداشتی عینی» از مسائل انتزاعی» دارند. برای نمونه اگر در ذهن کودک بوسیدن» بهعنوان نماد مهربانی» معرفی شدهباشد، کودک بوسیدن را، نشانهی مهربانی می داند، بنابراین اگر فرد مهربانی، او را نبوسد، از نظر کودک مهربان نیست. در حالی که فردی نامهربان، با بوسیدن کودک، برایش مهربان معرفی میشود!
بسیاری از بزرگسالان همکه تفکّرِ کودکانه دارند، چنین شیوه تفکّری دارند. از نظر آنان مفاهیم انتزاعی به طور کامل در چارچوبهای عینی محدود میشود. ما می دانیم که مهربانی میتواند تجلیهای متنوعی داشتهباشد. لبخند، نگاه مهربان، بوسیدن، در آغوش گرفتن، ایثار و فداکاری، خدمت کردن، یاری کردن، نگرانی کسی بودن، دلتنگ کسی شدن، هدیه دادن، عفو و گذشت کردن و بسیاری رفتاری دیگر می توانند تجلّی مهربانی باشند. اما گاهی میبینیم، جوانی ۲۰ساله، پدر و مادر خود را نامهربان میداند یا خانمی، شوهر خود را فاقد مهربانی معرفی میکند، فقط به این دلیل که یک رفتار خاص را که از نظر او تنها نماد مهربانی است، بروز ندادهاند. این نوع تفکّر کودکانه، عامل بسیاری از مشکلات در روابط بینفردی است.
تفکّر جادویی
یکی دیگر از ویژگیهای تفکّر کودکانه، ایناست که تصور کنیم، افکار ما دارای قدرتی جادوییاند که بیآنکه در رفتار ما تاثیرگذارند، به طور مستقیم باعث ایجاد اثر در دنیای خارج میشوند. چنین تفکری را تفکّر جادویی» مینامیم. جهان، تنها به رفتارهای ما پاسخ میدهد. تصور اینکه اگر به چیزی فکر کنم، در زندگی من اتّفاق میافتد، تصوری کودکانه است. روشهای تصویرسازی ذهنی» و تجسّم هدایتشده»، تکنیکهایِدرمانی هستند که قرار است احساسات ما را دگرگون کنند ولی گروهی، چنان تبلیغ میکنند که گویی با تغییر تجسّم، اتفاقات بیرونی زندگی را میتوان تغییر داد! این گروه برای رونق کاسبیِ خود، حاضرند مردم را به سمت تفکّرِ کودکانه سوق دهند.
روشهای تصویرسازیِ ذهنی»، اگر منجر به دگرگون کردنِ احساسات ما بشوند، می توانند انتخابهایِمان را تغییر دهند و با تغییر انتخابها، رفتار ما در زندگی تغییر میکند و دیگران هم دستخوش تغییر خواهندشد. اما تصور اینکه من در جایی بنشینم و فقط و فقط، ثروتمندشدن را در ذهنم مجسم کنم و هیچ تغییر عملی در زندگیام ندهم و باور داشته باشم که به طریقی معجزهآسا، ثروت به سمت من خواهدآمد، چیزی جز تفکّرِ کودکانه نیست.
فرض علیّت زمانی
اگر کودکی دستش را در سوراخ بینیاش کند و همان موقع لیوانی از روی میز بیفتد و بشکند، ممکن است تصور کند که چون همانزمان که دست در بینی کرده، لیوان افتاده، پس علّت افتادن لیوان این بوده که او دست در بینیاش کردهاست! به این ویژگی تفکّر کودکانه فرض علیّت زمانی» میگوییم.
در بسیاری از بزرگسالان هم می توانید چنین تفکّری را مشاهده کنید؛ برای نمونه اگر بلافاصله پس از این که اتوموبیلم را شستم، باران شروع شود و من به این نتیجه برسم که این دو ماجرا به همدیگر ربط دارند و بعد نتیجهگیری کنم که کائنات میخواهد با این نشانه» بهمن بگوید که تو نباید ماشینت را تمیز کنی، من دچار تفکّر کودکانه هستم.
اگر در گفتوگوی مردم دقّت کنید، میبینید که بسیاری از بزرگسالان چنین تفکّر کودکانهای را حفظ کردهاند.
ﻣﺸﻜﻞ ﺗﻔﻜﺮ ﻛﻮدﻛﺎﻧﻪ ﭼﻴﺴﺖ؟
اﺷﻜﺎل ﻛﺎر، اﻳﻦﺟﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﺣﻔﻆ ﺗﻔﻜﺮ ﻛﻮدﻛﺎﻧﻪ، ﺑﺎ زندگی ﺑﺎﻟﻐﺎﻧﻪ ﺗﻌﺎرض دارد. ﺗﻜﺎﻟﻴﻔﻲ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺑﻪﻋﻨﻮان ﻓﺮدی ﺑﺰرﮔﺴﺎل ﺑﻪﻋﻬﺪه دارﻳﻢ -ﭼﻪ در حیطهی زندگیِ خانوادگی و ﭼﻪ در زمینهی ﻛﺴﺐ و ﻛﺎر و ﭼﻪ در زمینهی ﻣﺴﺆولیتهایِ ﺷﻬﺮوﻧﺪی و اﺟﺘﻤﺎعی- ﻧﻴﺎز ﺑﻪ ﺗﻔﻜّﺮ عملیاتی و مدیریتی دارﻧﺪ و ﺗﺎ زمانیﻛﻪ رﺳﻮﺑﺎت ِﺗﻔﻜﺮات ﻛﻮدﻛﺎﻧﻪ از ذﻫﻦ ﻣﺎ ﺷﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮﻧﺪ، نمیﺗﻮاﻧﻴﻢ اﻧﺘﻈﺎر ﻣﻮﻓﻘّﻴﺖ در اﻳﻦ زﻣﻴﻨﻪﻫﺎ را داﺷﺘﻪباشیم.
وگرافی
صنعت قطعا آسیب رسان است. برای روابط جنسی صنعت به هیچ وجه یک کننده یا کامیاب کننده نیست. این صنعت فقط تحریک کننده جنسی است. تماشای صنعت مثل این می باشد که یک فرد تشنه آب شور مصرف کند ، شاید در لحظه گلویش خنک بشود ولی در دراز مدت تشنگی بیشتری پیدا میکند.
علت آسیب رسانی :
تصویری که از رابطه جنسی ارائه می کنند یک تصویر نادرست است. چون این صنعت آدم های خاص و بسیار نادری را انتخاب میکنند و اینها مورد عملهای جراحی مختلف زیبایی قرار گرفتند لذا بدنی دارند که با بدن نرمال متفاوت است.
آدمها به خصوص نوجوان هایی که اولین تجربه آنها با دیدن صحنه است، توقع و انتظار شان از بدن خودشان و بدن جنس مخالف و کل رابطه جنسی غیر واقعی می شود.خودشان را با سوپراستارهای این فیلمها مقایسه میکنند و توقع سوپر استارهای جنس مخالف را از پارتنر خود پیدا میکنند. بخاطر این مقایسه رو به مصرف داروهای هورمونها یا گرفتن رژیم های غذایی افراطی می آورند ، اعتماد به نفسشون راجع به بدنشان پایین میآید. خیلی هاشون دچار اختلال بدشکلی بدنی می شوند و وسواس نسبت به زیبایی بدنشان پیدا می کنند.
علت رایگان بودن فیلمهای و درآمد این صنعت از جراحی پلاستیک و لوازم آرایشی بدست میآید. در واقع این صنعت از بیمار کردن ما تغذیه می شود. انتظاراتی که از پارتنر خود پیدا میکند ، این است که میخواهند پارتنرش آن شبیه آن استارها باشد لذا در رابطه شویی و جنسی همیشه از همسرش یا پارتنرش ناراضی است. لذا میخواهند افرادی را به عنوان پارتنر بیابند که از نظر جسمانی شبیه استار ها باشند.
می دانیم این افراد نمونه درست و واقعی از بدن های واقعی در جهان واقعیت نیستند. توقع شان از خود رابطه جنسی مشکل دار میشود، اینکه مثلاً چقدر باید طول بکشد و یا چه حال و هوایی داشته باشد، چه اتفاقاتی بیفتد، غیر واقعی میشود.
لذا کسانی که به شکل حرفهای مصرف کننده هستند جایی غیر از خود فیلم نمیتوانند کامیاب بشود. چون آستانه تحریک مغزیش آنقدر تغییر میکند ، که هیچ پارتنری و هیچ رابطه جنسی واقعا برای او کننده نیست. زمان تماشای فیلم های برای خیلیها اعتیاد ایجاد میکند. آدمهای زیادی هستند که شریک جنسیشان یا همسرشان در خانه وجود دارد ولی آنها ترجیح میدهند که به جای رابطه جنسی واقعی فیلم تماشا کنند و خود یی کنند.
وظیفه اجتماعی ما در قبال این صنعت : باید بسیاری از تولیدات و کالاها که مربوط به این صنعت هستند را تحریم بکنیم. یعنی همیشه برای تغییر دادن جامعه نیاز نیست که به شکل مسلحانه انقلاب کنیم. انقلاب ما میتواند به صورت تحریم کردن بسیاری از کالاها و محصولات باشد و چه تحریم کرد
درباره این سایت