محل تبلیغات شما

تعریف کهن الگو

میدونید که بیشتر تحلیل های ما برمبنای نمادشناسی‌های میتولوژی و اسطوره شناسی و روان شناسی کهن الگویی صورت میگیره . برای کهن الگو تعریف های مختلفی شده و خود یونگ هم در آثار مختلفش تعریف های مختلفی رو ارائه داده که بعضا آدم گیج میشه که در این کتاب اینگونه گفتی ، چطور در کتاب دیگه جور دیگه گفتی؟ ولی بین تعریف هایی که شده من تعریف روبین روبرتسون رو میپسندم در کتاب روانشناسی یونگی برای مبتدیان که به فارسی که ترجمه شده ناشر اسمشو یونگ شناسی کاربردی گذاشته است .روبین روبرتسون در این کتاب میگه کهن الگو قصه هایی هستند که مرتب در زندگی ما تکرار میشن ، قرنها میگذره ، هزاران سال میگذره، اما بعضی از قصه ها انگا تو زندگی ما ثابت میمونن و همچنان در زندگی ماها تکرار میشن با تعریف روببن روبرتسون که آرکی تایپ قصه های تکرار شونده زندگی ماست با این تعریف درواقع ما شروع میکنیم پیش رفتن ؛ خب همین تعریف رو هم اسطوره شناسها برای اسطوره ارائه میدن. میت یا اسطوره بن مایه مشترک تمام قصه هاست ، ما صدها و هزاران قصه داریم در ملل مختلف و با فرهنگهای مختلف که با هم تفاوت خیلی زیادی دارند ولی اگر بگردیم میبینیم تعداد محدودی بن مایه یا میت یا موتیف تکرار شونده در این قصه های متکثر، مشترک‌هست و درواقع وقتی از این دیدگاه نگاه میکنیم به زندگی، از دیدگاه میتولوژی یا روانشناسی آرکی تایپال میبینیم، میگوویم عه ! این همون قصه ای بود که پونزده قرن پیش چنین گفته شده بود و همچنان داره در زندگی ما تکرار میشه و این باعث این میشه که گرچه هر موقعیت زندگی تکرار نشدنی و منحصر به فرده اما ما بتوانیم باز موقعیتهای منحصر به فرد و تکرار نشدنی را در یک چهارچوبی قرار بدیم که زندگی رو برای ما قابل فهم بکنه .

اسطوره امر ی

یکی از اون ماجراها در واقع اسطوره شناسی امر ی است ، به هر حال چیزی تحت عنوان حکومت یا نهاد های قدرت در تمام جوامع یا کشورها و قبیله ها وجود داره و اینکه راجع به امر ی چه اسطوره هایی وجود داره، باز یکی از چیزهایی است که اگه ما اونا رو بشناسیم خیلی وقتها میبینیم بعضی از سرنوشت ها باز تولید میشه و باز تکرار میشه ، حالا ممکنه این دیدگاه میتولوژی این را توی ذهن ما بیاره که گویا زندگی جبری است و تاربخ در حال تکرار شدن است، قصه ها درحال تکرار شدنند ، در مقابلش گفته میشه آره زندگی پر از جبره، اما آگاهی به جبرها به ما اختیار و حق انتخاب واقعی میده، یعنی وقتی شما فکر میکنید از هرکدوم از دیوار های این اتاق میتونید برید بیرون ممکنه خودتونو الکی به در و دیوار بزنید و اصلا بیرون نرید یا از پنجره بخواید برید بیرون و پنج طبقه بیوفتید زمین و به مقصد نرسید، اما وقتی بدونید یه جبر وجود داره که مثلا از این راهرو یا از این پنجره یا از این سوراخ لوله بخاری بیرون برید درسته حق انتخاب هاتون محدود میشه ولی در عین حال حق انتخاب های واقعی پیدا میکنید و یا دررو های واقعی پیدا میکنید، چون اسطوره ضمن اینکه تنگناهای یک موقعیت رو به ما نشون میده، درروهای اون موقعیت و برون رفت های اون بحران رو هم به ما نشون میده، بنابراین در واقع گرچه دیدگاه اسطوره ای یا دیدگاه آرکی تایپی که قصه ها در حال تکرار شدن هستن، مارو در یک قالبی میبره که گویا نوعی جبر در این جهان وجود داره، ولی در عین حال به ما حق انتخاب میده نه برمبنای یک آزادی و اختیار در واقع پندارگرایانه و خوشباشانه و خیالپردازانه که خب من هر کار دلم بخواد میتونم بکنم ، هرکار اراده کنی میشود کرد ، نه ما رو از این خوشباشی و از این تفکر خوشباشانه درمیاره و ما رو به این نقطه میاره که نه تو یه جاهایی نمیتونی حرکتی بکنی و اگر بخوای حرکت زیادی بکنی قواعد بازی اینهاست .

بنابراین گرچه در میتولوژی و روانشناسی آرکی تایپال ما با نوعی جبر مواجه میشیم، اما این جبر حق اختیار واقعی مارو بیشتر میکنه . خب چگونه اسطوره راجع به امر ی نظر میده ؟ قصه هایی که راجع به سلاطین هست ، راجع به قدرت هست ، راجع به سرکوب هست ، راجع به اسارت انسانهاست ، وقتی این قصه هارو مرور میکنیم خیلی وقتها میبینیم درواقع یک پترنهای یا الگوهای واحدی در حال تکرار شدن است، لازمم نیست این قصه ها طولانی باشه، گاهی اوقات این قصه ها فقط سه جمله است ؛


مثلا اینیاتسیو سیلونه در دوگانه »نان و شراب» و »دانه‌ای زیر برف» از انجیل نقل قولی آروده راجع به حکومت ستمگران ، سه جمله بیشتر نیست، ولی یه جمله مفصل توشه چون روباه می آید، چون شیر حکومت میکند، چون سگ میرود. اگر شما نگاه بکنید ، میبینید در طول تاریخ این امر بسیار تکرار شده . سیلونه این رو از انجیل نقل میکنه، ولی چون من در انجیل اونقدر سرچ نکردم که پیداش بکنم به نقل از سیلونه میگم . یک اسطوره است یک اسطوره سه جمله ای، ولی اگر ما این اسطوره رو بذاریم جلومون، بعد میبینیم تعداد خیلی زیادی از درواقع حکومت های سرکوب گر و سلطه گر در همین ماجرا میگنجه که چگونه روی کار میان ، چگونه سرکوب میکنند و بعد چگونه آخر و عاقبتشون باچه خفت و خواری به پایان میرسه .

اسطوره ضحاک


خب اما بریم سراغ اسطوره های ایرانیمون. اون کتاب شاهنامه که اینجا وجود داره وقتی شروع میشه فصل اولش فصل اسطوره ای شاهنامه است و در فصل اسطوره ای شاهنامه، اولین دیکتاتور یا اولین مستبد در واقع ضحاکه و این اتفاقا اولین اسم عربی است که شما در شاهنامه میبینید غیر از مقدمه شاهنامه که بالاخره حمدوسنای خداوند و بزرگان هست که همشون عربها هستن اما وقتی شروع میکنه به افسانه پردازی و اسطوره پردازی همه اسم ها پارسی است تا زمانیکه به اسم ضحاک میرسه و یک اسم‌ عربی ؛ خب در واقع در زمان سلطه زبان عربی شاهنامه داره این قصه هارو میگه و میبینید که بلافاصله اسمش میشه یه اسم عربی ضحاک ؛ در حالیکه ضحاک اسم پارسیش اژدهاک بوده، یعنی ریشه اش اژدها بوده و شما ببینید فردوسی چقدر حکیمانه و با لطافت چه پیامی رو در این میگنجونه :


یک : اینکه اولین دیکتاتور یک فردی است با زبان بیگانه
دوم : اینکه اسم اژدهاک از اژدها و مار میاد، چون روی شانه های ضحاک همه یادتون هست که از اثر بوسه ابلیس ، شیطان مار روییده بود ، اژدها روییده بود و این مارهاباید هر روز مغز سر دو جوان رو میبلعیدن تا آرام بگیرن .  خباسم اژدهاک وقتی تبدیل به اسم ضحاک میشه سریع معناش عوض میشه، ضحاک یعنی یک فرد خندان در حالیکه اژدهاک یعنی یک فرد عبوس ، یک فردی که آدمها ازش وحشت میکنند . بنابراین فردسی نزدیک به هزار سال پیش یک امر خیلی جالبی رو راجع به دیکتاتوری در بخش اسطوره ای شاهنامه یادآوری میکنه و اون بحث اسارت زبانی است که در واقع یک بخش خیلی مهم از فیلم خاطرات اسب سیاه این ماجراست ، یک نظام سلطه برای اینکه بتواند آدمها رو کنترل بکند از آدمها میخواد به زبانی که به زبانی که نظام سلطه تجویز میکند صحبت بکنند .

اسارت زبانی


این اسارت زبانی یک بحث مهمی است که معلوم میشه در استبدادها از گذشته هم وجود داشته . در واقع زبان سلطه، زبان تحریف تجربه هاست . اسمهای زیبا گذاشتن برروی تجربه های نازیبا ، اسمهای انحرافی گذاشتن بر روی اتفاقاتی که اگر اون اسمها نباشن ما جور دیگر میبینیمشون . اینا دست و پای آدمهارو میبنده ، چشمهای آدمها رو میبنده به جای اینکه چشم بند ببندند و به دست و پاشون زنجیز بزنند به جاش با خلق یک زبان جدید که زبان سلطه هست آدمها رو به بند میکشند به طوری که آدمها به فرار هم فکر نکنند . این در واقع بحث اسارت زبانی بود که من در این فیلم دیدم و توجه منو جلب کرد و دیدم در اسطوره ها هم این مساله اسارت زبانی چقدر بارز هست .


تفاوت استبداد و توتالیته


اساسا تفاوت استبداد با تمامیت خواهی این هست : یک نفر در واقع یک گردن کلفتی هست سر کوچه مارو میگیره و چوبی هم داره، ما بلاخره یه پولی بهش میدیم که کتک نخوریم، اما همچنان در فکر این هستیم که یه وقتی پدرشو دربیاریم. این استبدادی است که همه ما میشناسیمش .اما توتالیتاریسم استبداد یک قدم جلوتره، درواقع میخواد زمانی که با چوبش طرف ما میاد، ما چوبش رو ببوسیم و با خیال راحت هرچه که داریم تقدیمش کنیم بگیم شبم بیا خونه چای بخور .  اینچیزی است که توتالیتاریسم از ما میخواد و درنتیجه اینکه باتغییر مفاهیم ، خلق واژه ها ، خلق عبارتها ، و تحریف واقعیت به گونه ای رفتار میکنه که ما چوب او رو ببوسیم .

روانشناسی استبداد و خودکامگی

یک کتاب خیلی جالب در این زمینه نوشته شده روانشناسی استبداد و خودکامگی و با اسم دیگری هم منتشر شده ، روانشناسی جباریت که مانس اشپربر روانشناس آدلری آلمانی این رو نوشته و در ابتدای این کتاب حرف خیلی جالبی میزنه ، میگه برای اینکه بفهمیم چرا کسی که سرکوب گره ، کسی که سلطه گره دوست داره با چوبش رو سر آدمها بزنه خیلی نیازی به روانشناسی نیست، همه میدونن بخشی از آدمها خیلی نیاز به قدرت دارن، حالا یا زیادی تحقیر شدن یا بهشون گفت تو از بقیه بهتری، در کل باورشون شده و دلشون میخواد همه سجده کنند . انا ربکم الاعلی، من مربی برتر شماها هستم من‌از شماها بهتر میفهمم خب این فهمش خیلی پیچیده نیست، اما چیزی که روانشناسی تخصصی باید بیاد راجع بهش صحبت کنه این هست که انسانهایی چماقی که بر سرشون فرود میاد چگونه اون رو پرستش میکنند ، این چماقی که هر روز میاد رو سرشون ، میگن این چماقه حیفه بذاریش زمین، وقتی از دستت میذاری اینجا یه محرابی میسازن این چماق رو بذار تو محراب وقتی ام که تو سرمون نمیزنی ما اون رو پرستشش کنیم .

اشپربر میگه این فهم این موضوع یه چیزی است که روانشناسی باید به کمک ما بیاد تا بفهمیمش .  یکی از این ماجرا ها این هست : اسارت زبانی، در واقع نظام های سلطه شروع میکنند به خلق زبان های جدید و با خلق زبان جدید، تفکر خلاق ، مستقل و پرسشگر ما رو میبندند و درنتیجه ما همانگونه فکر میکنیم که اونها میخواهند ؛ همین که به اژدهاک میگیم ضحاک، باورمون میشه که مرد خنده رویی باید باشه ، پدر مهربانی باید باشه ، حالا هر پدر مهربانی ممکنه زائده هایی روی شانه هاش وجود داشته باشه ، بلاخره هر خونه ای پدری داره و هر پدری ممکنه زائده هایی داشته باشه ، حالا از شانس ما پدر ما این بوده

کلی تفکر ما با این واژه متفاوت میشه . دوتا از رمان نویسهای بزرگ درباره این ماجرا داستان نوشتن ، یکی فرانس کافکا یک داستان کوتاه نوشته به نام داستان جزیره محکومین و یکی هم جورج اورول که داستان سال هزارو نهصدو هشتادو چهار رو نوشته که هر دو درواقع داستانهای بسیار خواندنی هستن و هردو درواقع اسطوره های مدرن اسارت زبانی هستند . در داستان جزیره محکومین فرانس کافکا که سالها پیش حسن قائمیان هم ترجمه کرده و با مقدمه صادق هدایت هم چاپ شده .


جزیره ایی رو میشناسیم که در این جزیره یک فرمانروا ده فرمان نازل میکنه، برای مردم و اگر کسی نافرمانی کنه از فرمانهای او ، اونو میبرن به یک دستگاهی برای تنبیه میسپارن که اون دستگاه با تیغ و خنجر و میخ فرمانهای نادیده گرفته شده رو روی تن اینها حک میکنه و اونها درحالی از شکنجه میمیرند که تمام فرامین حاکم توی ذهنشون تکرار میشه، چون تمام تنشون اسیر گفته های اون هست، اشاره خیلی قشنگی است به اسارت زبانی. انقدر بمباران میشیم با فرامین که آرام آرام میبینیم تنمون هم داره به فرامین عمل میکنه ، دیگه اونکه طبل بزرگ رو میزنه، ما ناخوداگاه پای چپمون رو میکوبیم زمین، نمیدونیم چرا ؟ دیگه یواش یواش اختیار تنمون هم از اختیار خودمون هم بیرون رفته.

دوباره جورج اورول در رمان قشنگ هزارو نهصد و هشتادو چهارش راجع به یک نهاد قدرتی صحبت میکنه که کارش خلق واژه های جدید ، از بین بردن واژه های قدیم بوده، یک وزارتخانه ایی داره این سیستم به نام وزارتخانه حقیقت که کارش جعل واقعیته ، کارش تحریف واقعیته، ولی اسم خودش هم جعلی است ، اسمش هست وزارت حقیقت و کارش این هست که گذاره های غلط به آدمها بده، راجع به تاریخ ، راجع به وقایعی که دوروبرشون اتفاق افتاده و این به هر حال یکی از اسطوره های اسارت زبانی است که ما در این فیلم هم دیدیمش .


صحنه دیگری از این فیلم که برای من جالب بود اون صحنه نمایش فیلم بود که اون آقای کافه داری که به کنایه آنتونی کویین صداش میکردن ، برنامه ریزی کرد که فیلمی پخش بشه، ولی در واقع این فیلمی که داشت پخش میشد قرار بود چیزی را پنهان بکند یک عملیات رو پنهان بکند، اتفاقا یکی از چیزهایی که باعث میشه در قرن بیستم درواقع نظام های تمامیت خواه بیشتری داشته باشیم ، وجود همین رسانه های فراگیر هست، مثل سینما ، مثل تلویزیون و اینها یکسری کلان روایت خلق میکنند یعنی انقدر ماتحت بمباران دائمی اینها قرار میگیریم که باورمون میشه این درسته ، به تجربه بلافصل خودمون شک میکنیم، مثلا میبینیم که سبد خرید داره کم میشه، اما تو سینما میبینیم آدمها با سبدهای پر میان بیرون، به تجربه های خودمون شک میکنیم، باورمون میشه که نه من نمیفهمم، و این سبد که داره کم میشه ناشی از نفهمیدن منه، فکر میکنم سبد پره، چون تو فیلم دارم میبینمش و درواقع یک روشنفکری میگه وقتی رسانه های فراگیر دارن مرتب یه چیزی رو بهتون نشون میدن، شما کشف کنید که دارن چه چیزهایی رو ازتون پنهان میکنن.

سینمایی برای ندیدن

وقتی در اخبار مرتب یک خبر تکرار میشه و وقتی یک سوژه مرتب رو بیلبوردهاست ،شما بیشتر از اینکه به اون فکر کنید به این فکر کنید که چه چیزی داره پشت این پنهان میشه . بنابراین درواقع این اشاره ای بود به این که سینماهایی وجود داره که سینمایی است برای ندیدن ، نه سینما برای دیدن و حالا پادزهرش، درواقع یک سوال هست. آیا میشود سینمایی وجود داشته باشه که سینمای پادزهر باشه و سینمایی باشه که آن‌چیزهایی که برای ندیدن هست به آدمها نشون بده؟ آن چیزهایی که سانسور خبری میشه به آدمها نشون بده و این میتونه یک حلقه از یک زنجیره مبارزه با نظام سلطه در جهان باشه و چیزی که در این فیلم دیدید دقیقا این بود سینما پخش میشد، اما کافی نبود، ولی لازم بود، این خیلی مهمه برای اینکه عملیات انجام بشود، برای اینکه قربانی از یخ بیرون آورده بشه، از حوض آب بیرون آورده بشه، سینما لازم بود ولی قطعا شرط کافی برای مبارزه باسلطه نبود، ولی شرط لازم بود و بدون اون در واقع یه جاهایی بن بست ایجاد میشد، بنابراین درواقع این فیلم نشان دهنده یک بارقه‌ای از امید بود که ما میتوانیم به سینما امید داشته باشیم به عنوان یک حلقه لازم از یک زنجیره .

داستان پرسفون در هادس

از دیدگاه اسطوره شناسی مثل من هرکسی کمی با اسطوره ها آشنا باشه با دیدن این دختری که مرده و در یخ هست و در پاییز میدود و در زمستان جنازه اش در آب هست به یاد داستان پرسفون در هادس میوفته اون اسطوره ایی از پرسفون دختر معصوم و بیگناه پدر زئوس و مادر دیمیتر که داشت گل میچید و حواسش نبود که هادش که پادشاه سرزمین مرگ بود و عمو و داییش هم محسوب میشد، اون رو ربود و به سرزمین مردگان برد. بنابراین با دیدن این دختری که در حوض آب سرد و در زمستان در پاییز و در سرما و بعدم در تابوتی از یخ قرار میگیره ما به سرعت یاد داستان پرسفون میوفتیم و بعد هنگامی که به نزد مادر باز میگرده، نزدیک به بهار میشه و بعد با داستان اسطوره‌ایی بازگشت پرسفون در بهار و فرو رفتن پرسفون در پاییز رو برای ما تداعی میکنه و وقتی نزد مادر باز میگرده یک خوشه گندم اضافه میشه به جنازه اش که خوشه گندم هم نماد دیمیتر یا در واقع مادر مادران است.

اما واقعا چه چیزی باعث میشه این پرسفون بتواند از سرزمین هادس برگرده ؟ خب در داستانهای عصر هلنیسم یا یونان باستان بلاخره پرسفون برای نجات خودش کاری نمیتوانست بکنه تا تلاشها و ناله ها و زجه های مادر دیمیتر و تبانی پدر زئوس و مذاکرات برادر هرمس به نتیجه رسید و بلاخره پرسفون را پس فرستادند، اما در این داستان ما با اسطوره دیگری آشنا میشیم که اون معصومیت به یغما رفته و اون ملت به گروگان گرفته شده و اون فرد به سلطه برده شده یک راه برگشت دیگری هم توش وجود داره و اون راه برگشت راهی است که در واقع توسط خود او انجام نمیشه بلکه دیگرانی که آگاه میشوند درواقع اونها ادامه دهنده راه بازگشت پرسفون هستند. پرسفون میرود ولی داستان رفتن پرسفون منجر به این میشود که دیگران علیه هادس قیام بکنند.


خب شما میبینید بلافاصله بعد از ، از دست دادن پرسفون داستانمون یعنی آسکه، اسبش باردار میشه و اسب باردارشده مانداناست و همه ما در اسطوره های پارسی میدونیم که ماندانا اسم مادر کوروش هست، خب این داستان بلافاصله مارو یاد یک‌ داستان اسطوره ای دیگه ای راجع به استبداد میندازه و اونکه پدر ماندانا پادشاه مستبد سرزمین ماد بود و بعد خواب میبینه که دختر او باردار میشود و نوه او سلطنت او را از بین میرود، خب اگر این آدم به یک روانکاو خوب مثل یونگ دسترسی داشت و میرفت ، یونگ بهش میگفت ببین خواب تو یه خواب هشدار دهنده است این خواب به تو میگه ۱-داری بذر سرنگونی خودت رو میکاری ، دوم اینکه فکر نکن سلطنتت دائمی است، حکومت هیچکس دائمی نیست .


ایتالو کالوینو در داستان شاه گوش میکند نوشته است که حکومت چیزی نیست جز لحظه شماری برای فروریزی . ولی خوب متاسفانه اون به جای اینکه بفهمه که باید به خودش برگرده و ببینه چه الگویی در من وجود دارد که ممکنه از نزدیکان من ، از نوه من ، از سلاله من ، کسی منو سرنگون بکنه، درواقع شروع کرد به تشدید قصاوتش و فکر کرد که اگر دختر من هم باردار بشه، باید شکم او را هم درید و دخترمن باید در اسارت باشه تا نتواند باردار شود، ولی علی رغم این میل آنچه خواسته بود که بشود شد و ماندانا باردار کوروش شد و این فروپاشی اتفاق افتاد .

همین قصه را ما در اقوام مختلف هم میبینیم مثلا در عصر هلنیسم در همون داستانهایی که پرسفون توش هست، دختری بنام دانائه هست که اتفاقا پدر او هم پادشاه آرگوس اون هم خواب میبینه که فرزندی از دانائه به دنیا میاد که اون سلطنت من رو فرو خواهد ریخت و او هم همون کار رو میکنه، یعنی به جای اینکه به بازنگری خودش بپردازه و فکر کنه اگر حکومت ماندنی بود که به تو نمیرسید، پس چگونه حکومت بکنم که وقتش که شد بگم‌ ،بچه ها خداحافظ ما رفتیم، اونها هم بگن به سلامت ، خوش اومدی ، بازنشستگی بهت خوش بگذره ، به جای اینکه این ماجرا انفاق بیوفته مثلا داستان آقای شادروان محمد قزافی برای من اتفاق میوفته ، چرامن باید اینگونه بکنم، ولی بجای اینکه به داستان فکر بکنم دانائه رو در یک برج فولادین اسیر کرد ولی باز آنچه قرار بود بشود شد و زئوس مثل باران بارید و از برج نفوذ کرد و دانائه رو باردار کرد و فرزندی به نام پرسئوس به دنیا اومد که بلاخره پدربزرگ خودش پادشاه آرگوس رو از میان برد و در داستان های عبری هم که همه شما دیگه داستان مادر موسی رو میدونید، باز فرعون خواب میبینه که یکی از این رعایای من کسی منو سرنگون میکنه بازهم همین الگو ، ببینید این الگوها چقدر الگوهای تکرار شونده است .

کاش وقتی اینها کابوس میبینند ، یکی دستشونو بگیره ببره پیش یه روانکاو و بهشون دارویی نده که خوابشون عمیق تر بشه و کابوس نبینند و اون روانکاو هم کتاب اینالو کالوینو رو براشون بخونه و گوش میکنند و بهشون بگه ببین این کابوسی که داری میبینی قابل پیشگیری است این هشیاری درونی تو به تو میگه میتوانی کاری بکنی به اونجا نرسی تو توی این مسیری، ولی میتونی استپ کنی و به اونجا نرسی.

به قول پائولو کوئیلیو آینده ای که قابل رویت باشد قابل پیشگیری است، آینده ای قابل پیشگیری نیست که قابل رویت نباشد . در نتیجه وقتی که این آینده برای تو در یک کابوس رویت شده، پس یک پیشگیری هم داره ولی اینجا هم دوباره فرعون شروع کرد به کشتم پسرهاش، ولی اون اتفاقی که باید بیوفته افتاد و جالب بود که اینجا هم دوباره موسی فرزند خوانده فرعون میشود و در خانه فرعون بزرگ میشود یعنی سقوط از آنچه که بهش فکر میکنه مستبد بهش نزدیکتر است و بنابراین بارداری اسب سیاه یا ماندانا و تولد اون باز به نظر من مفهوم کاملا اسطوره ای رو در خودش داشت .

شخصیت مهم دیگری که در این داستان دیدید ولی خب دیالوگی نداشت و فقط آواز میخواند و ممکنه ما توجهی بهش نکرده باشیم، شاهماران بود و درواقع شاهماران در اسطوره های بین النهرین سمبل جاودانگی است و وقتی که در واقع پرسفون قصه ما به سرزمین هادس فرو رفت و مرد. شاهماران شروع کرد آوازی خوندن و گیسوی خودش رو روی ماندانا انداخت و ماندانا باردار شد و درواقع نوید زایش رو داد .


خب حالا در این اسطوره شاهماران چرا اساسا مار باید نماد جاودانگی باشه، باز ما باید برگردیم به اسطوره های کهن تر،  پونزده قرن قبل از میلاد مسیح این اسطوره به وجود اومده ، رع خدای آفتاب بود و خدای آفتاب به زمین اومدتا زندگی زمینی رو تجربه کنه وقتی که به زمین آمد دیگه در زمین گیر کرد دیگه نمیتونست بره بالا ، اونوقت همسرش ایسیس که خدای زمین بود، تبدیل به ماری شد و او رو نیش زد که او بمیرد که دوباره بتواند به آسمان برگرده و این بار که به آسمان برگشت خدای آفتاب شد که به روایتی هم پسر اوست هم تناسخ اوست.

خب این ماجرا شمارو یاد خیلی چیزا میندازه ، اول از همه مارو یاد شازده کوچولوی اگزوپری میندازه، برای اینکه شازده کوچولو بهشت خودشو رها کرد و به زمین آمد تا اینجا دوست پیدا کنه، وقتی ناامید شد و دید زمین خیلی خبری نیست، تصمیم گرفت برگرده، گیر افتاد نمیتونست برگرده روباه هم میخواست زمین گیرش کنه با عشق، اما مار بهش کمک کرد، در واقع گفت تو باید بمیری تا بتونی برگردی، همون غزل معروف مولانا که : بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید . اون هم در این‌عشق مرد و به آسمان برگشت .

اما از شازده کوچولوی اگزوپری داستان معروف دیگری هم وجود داره ، داستان مسیح ، مسیح هم در واقع خدایی بود که درواقع تجسد incarnation پیدا کرد ، تجسد پیدا کرد، به زمین اومد ولی باید به صلیب کشیده میشد با وجود بیگناهی، تا بتواند به آسمان دوباره برگرده .

خیلی جالبه که این اسطوره رع و ایزیس و حوروس درواقع در ادیان مختلف و در فرهنگهای مختلف نفوذ پیدا کرده و رع که خدای خورشید بود در آیین مهر که آیین باستانی ایرانیان پیش از زرتشت است، شما میدونید شب یلدا یک شب بسیار مهم است چرا این شب یلدا شب مهمی است؟ من چیزی از نجوم‌ نمیدونم ولی در کتاب های یونگ به این اشاره شده که در بیست و دوم دسامبر که همون شب یلدای ما هست در واقع خورشید به پایین ترین سطح در منطقه العروج میرسه و بعد بیست و دوم و بیست و سوم و بیست و چهارم دسامبر در واقع در اون پایین ترین سطح میماند و در بیست و پنجم دسامبر دوباره شروع میکنه به بالا رفتن. حالا اونهایی که خدای خورشید رو میپرستیدند، رع یا حوروس رو میپرستیدند، پایین ترین حالت آمدن خورشید رو نزول رع زمین میدانستند که در آیین مهر هم که آیین مهر پرستی یا خورشید پرستی بود به تعبیری، بنابراین در چنین روزی مردم مینشستند در واقع به انتظار صبح، از نگرانی این که خورشید به زمین آمده در چنین تاریخی و نکند که زمین گیر شود و با ادعیه و یا با نیایشهایی ، با شب بیداری هایی سعی میکردند به خورشید کمک بکنند که به زمین آمده بتواند برگرده و دوباره شما میبینید بیست و پنجم دسامبر تولد عیسی مسیح هست یعنی همان موقعی که حوروس به آسمان برگشت

اسطوره حوروس

خب اسطوره حوروس و ایزیس ، پونزده قرن قبل از تولد عیسی مسیح روایت شده، بنابراین تولد عیسی مسیح هم شما میبینید یک روایت اسطوره ایست نه یک روایت تاریخی ، شب یلدای ما و عید کریسمس غربی ها باهمدیگه نقطه مشترکی داره و اون هم ادیان مصر باستانه . درواقع هر دوی این ماجراها توش یک مردن برای دوباره زنده شدن وجود داره، برای اینکه برای حیات مجدد بعد از فرورفتن در دنیای مرگ یا دنیای هادس ما نیاز به یک مرگ داریم ، نیاز به یک قربانی داریم و به همین خاطره که مار که در افسانه های مصر باستان عامل مردن رع هست . در ضمن‌ عامل زندگی مجددش هم هست و نماد جاودانگی میشه ، بعد که این سنبل ها میاد در عصر هلنیسم در یونان باستان ، شما میبینید که اسقلبیوس خدای طب و داروسازی در یونان باستان هست نمادش یک عصایی است که مار به دورش پیچیده و شما روی تابلوی داروخانه ها یا لوگوی سازمانهای پزشکی و دارویی مرتب اونو دیدید، ولی ممکنه حواستون نباشه که اسقلپیوس یا در زبان رومی ها اسقولاپه چرا مار دستش هست؟ این مار همون ایزیسی بوده اونی است که میکشد تا دوباره زنده بکند و این اسقلپیوس که خدای شفا و حیات بعد از مرگ هست، اتفاقا فرزند آپولو است که خدای خورشید است که در واقع این همون حوروس فرزند رع هست و همون ایزیس توش هست یعنی اسطوره های هلنی کاملا اقتباسی از اسطوره های مصری است و خود پدر اسقلبیوس، آپولو خدای خورشید است، اسم دخترشم هایجن است که امروز وقتی ما میگیم هایجین یعنی بهداشت، وقتی شما در دانشگاه دو واحد بهداشت ورمیداری مینیویسه هایجن و شما نمیدونی این اسم دختر اسقلپیوس و نوه اپولو هست .


خب در اسطوره های نزدیک به خودمون هم شما اینو میبینید که دقیقا برای رسیدن به یک جاودانگی شما باید یک مرگ رو تجربه بکنید و شهدا کسانی هستند که حاضر میشوند قربانی بشوند برای بقای یک من بزرگتری از خودشون ،  بنابراین اینجا برخلاف اسطوره پرسفون در هادس با تبانی گری هرمسی پرسفون بالا نیومد بلکه پرسفون رفت تا دوباره در بهاری دیگر از ماندانایی دیگر فرزند آزادی متولد شود .
خب یکی از شخصیت های جالب این داستان زنی بود به اسم فلک، که قصه گو بود و خیلی جالب هست که ما در پارسی فلک رو به معادل تقدیر هم بکار میبریم.

ای داد بی داد از دست فلک
یعنی از دست تقدیر ، از دست پیشانی نوشت

در اسطوره های یونان باستان در واقع فلک یا تقدیر یک ایزدبانویی بود به اسم معیرا یا به اسم توخه اسم های متعددی داشتند اونها برای هر خدا چندتا زاپاس میساختن که اگر یکیشون اتفاقی براشون افتاد، اونیکی دیگر بتواند زاپاسش باشد . بنابراین معیرا یا توخه در اسطوره های هلنیسم همون فلک یا سرنوشت بود و این توخه وقتی به زبان انگلیسی میشه، تبدیل میشه به تاچ touch ،وقتی ما میگیم یه چیزی منو تاچ کرد یا منو لمس کرد، از اینجا گرفته شده که توخه سرنوشت آدمها رو میخواسته تاثیر روشون بذاره، اونارو تاچ میکرد. اونها رو مس میکرد در زبان قرآنی هم به تقدیر گفته میشه مس ، یعنی باز ریشه مشترک بین معیرا، توخه ، فلک تقدیر و مس میبینید و خب جالب اینجاست که این فلک که اسم دیگر تقدیر هست چه میکند ؟ قصه برای ما میگوید و در واقع چیزی که سرنوشت این دختر رو ساخته بود ، قصه ایی بود که در کودکی یا جوانی از فلک شنیده بود و اون قصه ، قصه درویش عبدو یا درویش عبدی بود، یعنی داستان کسی که بین عشق و جنگ برای عشق ، جنگ برای عشق رو انتخاب میکنه و قربانی میشه

در نتیجه چیز دیگری که از این داستان من میتونم بفهمم این هست ؛ قصه ها تبدیل به سرنوشت ما میشوند، به همین خاطر باز باید حواسمون رو جمع کنیم که چه قصه هایی رو گوش میکنیم ، چه قصه هایی رو برای همدیگه تعریف میکنیم ، قصه خاله سوسکه ایی رو که به هر جا که میره میگه گاهی ام دعوا میشه بین هر مرد و زنی ولی اگه بین من و تو دعوا بشه آتیشی برپا بشه منو با چی میزنی، وقتی این قصه رو برای دخترمون تعریف میکنیم، نباید تعجب کنیم اگر پونزده سال بعد اون از شوهرش کتک بخوره و حتی کاری بکنه که کتک بخوره.

چون آقا موشه که تنها مرد نامردی بود که گفت من با همین دم نرم و نازم نازت میکنم، ولی تو رو کتک نمیزنم، عاقبت به خیر نشد انقدر دست و پا چلوفتی و بی عرضه بود که افتاد تو دیگ آش و مرد و خاله سوسکه هم تا آخر عمر سیاه پوش شد ؛ خب این قصه میگه تو بهتره همون قصابی که با ساتور میزنه انتخاب کنی، کتک هارو بخوری‌ ولی تا آخر عمر سیاه پوش نشی .


وقتی قصه سیندرلا و زیبای خفته و سفید برفی رو تعریف میکنیم و باید شاهزاده ایی سوار بر اسب بیاد و اونهارو از مرگ ، خواب ابدی ، مسمومیت ، اسارت نجات بده یعنی بدون اینکه بخوایم به دخترامون آموزش میدیم که اگر مرد قوی پیدا کردی که بهش تکیه بکنی خوشبخت میشی، اگر پیدا نکردی که خاکستر نشین میشوی و چاره ایی برای تو نیست که بنشینی و همچین آرزویی بکنی ، وقتی در قصه های ما مرتب معجزاتی اتفاق میوفته تا قهرمان قصه نجات پیدا کنه ماهم در بن بست ها و بحران ها دست به دامان معجزه میشیم، میگیم خب امروزم‌تموم شد و کسی نیومد و دوباره هفته دیگه جمعه،  چرا؟


برای اینکه ما پر از قصه های معجزه آسا هستیم، قهرمان داستان در بن بست قرار میگیره، هی ترق ترق ترق یکی میاد کمکش میکنه حالا جادوگر سفید باشه ، پری آسمانی باشه ، به همین خاطره چیز خیلی قشنگی که من در این داستان فلک و تاثیرش در سرنوشت قهرمان خفته این داستان دیدم، این بود که درواقع فلک داستان زندگی این آدم رو با قصه گفتن تنظیم کرده بود و من فکر میکنم که نسلی که ماهی سیاه کوچولو رو میخوند با نسلی که شنگول و منگول و حبه انگورو شنیده چرا انقدر نسل متفاوتی بود !

با تشکر فراوان از بهناز عبداللهی که در تایپ این بخش من را یاری نمودند.

نقد کتاب در باب مشاهده و ادراک-بخش دوم/دکتر سرگلزایی

نقد کتاب در باب مشاهده و ادراک-بخش اول/دکتر سرگلزایی

تعارض واقعی و کاذب/ دکتر صاحبی

، ,رو ,یک ,هم ,های ,اسطوره ,در واقع ,در این ,است که ,که در ,راجع به ,شازده کوچولوی اگزوپری ,خیلی وقتها میبینیم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دبیرستان عام المنفعه المهدی عج محلات کتابخانه امام خمینی"ره" فضا