محل تبلیغات شما

فصل اول

امنیت و ملال آلن دوباتن

آلن دوباتن می‌گوید اگر چشم ها را از گرد عادت بشوییم و آشنایی زدایی بکنیم، به این سازه های غول پیکر هواپیما ها نگاه کنیم پر از شگفتی و حیرت خواهیم شد. به طوریکه آلن دوباتن یک فصل از کتاب در باب مشاهده و ادراک را به این موضوع اختصاص داده است.


اروین یالوم کتاب درمان شوپنهاور در جایگاه یک فیلسوف بالینی صحبت می‌کند که فلسفه درمانی می‌کند و وقتی حرف های مردم را می شنود، می گوید نظریات کدام فیلسوف راهگشای مسائل تو هست.


آلن دوباتن در سوئیس زندگی می‌کند، کشوری پر از صلح و آرامش و امنیت و دموکراسی و رفاه اقتصادی و اجتماعی است که اهل سوئیس است، زندگی روزمره او را دچار ددگی و ملال و روزمرگی میکند. ذهنش درگیر هیچ جنگ بیرونی نیست و جهان برای او قابل پیش‌بینی شده و هیچ چیز هیجان انگیزی برای او وجود ندارد. حوادث غیرمترقبه در شهر و کشورش سر و کار ندارد. لذا توجه مردم را به یک هواپیما که برای همه عادی شده است جلب می کند و می گوید اینها همه هیجان انگیز است.


برای یک سوئیسی دیدگاه فلسفی آلن دوباتن نسخه درمانی لازم برای او می باشد. یک فصل از کتاب در باب رفتن به فرودگاه، یک فصل درباره رفتن به باغ وحش، یک فصل در باب قدم زدن و مشاهده معماری یک شهر و شهر زوریخ که زادگاهش است، در نتیجه با این نگاهها ما می‌توانیم از ملال و ددگی روزمرگی جایی که در آن امنیت داریم بیرون بیاییم.البته اگر جایی هواپیماها زیاد سقوط می کنند شاید بهتر باشه از دیدن این غول آهنی شگفت زده نشده، حواسمان را به جای دیگری پرت کنییم تا متوجه باگهای الکترونیکی در این سیستم نباشیم.

کاربردی بودن هر فلسفه در بک موقعیت خاص

یونگ کتاب خاطرات رویاها و اندیشه ها اشاره می کند که برای اینکه فلسفه یک فیلسوف را بشناسیم باید خود فیلسوف را بشناسیم. لذا اگر ما در یک جای ناامن زندگی می‌کنیم فلسفه آلن دوباتن در داستان فرودگاه برای ما بیشتر از آنکه فلسفه مفیدی باشد، فلسفه مضری میباشد. لذا برای هر شخص که در زمانه و فرهنگ و عصر خاصی زندگی می‌کند داروی فلسفی خاصی نسخه مناسب برای آن فرد باشد. آلن دوباتن فیلسوفی است که سعی کرده است که فلسفه را به زندگی روزمره بیاورد. لذا همه کتاب‌هایش ماجرای این است که مثلاً اگر الان شوپنهاور یا نیچه اینجا بود چه می گفت. یعنی به ما کمک می کنه چیزهایی که هر روز میبینیم را از دید فیلسوفان بزرگ ببینیم.

چکیده فلسفه آلن دوباتن

اما چکیده فلسفه هایی که آلن دوباتن انتخاب می‌کند معمولاً در دو سه جمله می‌شود بیان کرد:


_از زندگی توقع زیادی نداشته باشید
_یک فیلسوف رومی به اسم سنکا بوده که هر اتفاقی برایش می‌افتاده ناراحت نمی شده است، بعد مثلا ازش سوال می کردند که چرا امپراطور تو را اخراج کرد جا نخوردی؟ میگه برای اینکه توقع غیر از این نداشتم. ×××××سنکا می گوید بدترین پدیده‌ای که در دنیای بشر وجود دارد امید است، به خاطر این که امید باعث می شود ما همش جا بخوریم، و میگه ریشه خشم امید است، ریشه اندوه امید است، ریشه دلتنگی امید است، ما امید زیادی نسبت به دنیا داریم، یک فصل از کتاب تسلی بخشی های فلسفه آلن دوباتن راجع به همین دیدگاه سنکا است. همین را در دو سه جا از این کتاب در باب مشاهده و ادراک می بینیم. یکیش در همین فصل در باب لذت و اندوه است.

میگه چرا آثار ادوارد هاپر برای ما جالب است؟

برای اینکه در آثار ادوارد هاپر ما تنهایی را می‌بینیم، یک آدم تنها رو میبینیم، در یک فضای سرد. خوب دیدن یک آدم تنها در یک فضای سرد که نباید برای ما خوشایند باشد. میگه یک موقع هایی برای ما خوشایند است. اونم زمانی که ما خودمان تنها هستیم، و وقتی آن تصویر را داریم میبینیم، اون تصویر انگار داره به ما یادآوری می کنه، که آدم های خیلی زیادی در این شرایط قرار دارند، بر خلاف آن تصویر هایی است که مثلاً دو تا معشوق را در آغوش هم نشان می‌دهد، یا تصویری است از ارتباط بین ایزدان و انسانها، یا تصویری است از باغهای پر شکوفه و گل، یا تصویری است از سفره های گرمی که دورش آدم ها نشستند و سفره هم پر از غذا هست، اما هاپر جاهای سرد را نشان می‌دهد، زمانی به ما لذت می دهد که خودمان هم در آن فضا باشیم و آن فضا را تجربه کرده باشیم و وقتی که این تابلو را می بینیم آن وقت از احساس تنهایی بیرون می آییم، در واقع توقع ما را از زندگی پایین می آورد. متوجه میشیم یک آدمی در یک موقعیتی شبیه ما هست، در عین حال یک خلاء یا سکوت یا جایی که ما تنها ماندیم و وقتی این تنها ماندگی را در یک قاب عکس می بینیم که یک نقاشی به عنوان یک اثر هنری کنار ما گذاشته است، آن وقت یک تامل دیگر رویش می کنیم، در واقع ما از آن ماجرا disassociate میشویم، و این ماجرا را از بیرون نگاه میکنیم، ما اغلب وقتی راجع به یک آدم دیگر و مشکلات آن آدم میخواهیم صحبت بکنیم ، خیلی واعظین خوبی میشویم، بخاطر اینکه درگیری عاطفی با ماجرا نداریم، و میگیم اینجا جاش نبود، انقدر عصبانی بشود، چون وقتی عواطف ما از ماجرا بیرون است، کورتکس مغز ما مسئله را تحلیل می‌کند و راه حل و پیشنهادهای خلاق پیدا میکند، اما وقتی عواطف مغز ما درگیر است از نظر تکاملی ویژگی مغز من این است که هرچقدر که قسمت‌های تحتانی مغز ما بیشتر درگیر باشد، قسمت های فوقانی کمتر می توانند فعالیت بکنند ، یعنی در واقع قانون پیشکسوتی در مغز برقرار است. لذا وقتی عصبانی یا دلشکسته هستیم انتظار نداریم بتوانیم راه حل خلاق ارائه بدهیم، وقتی خودمان در فضای تنهایی قرار داریم آن را به صورت فرصت نمی بینیم ولی وقتی آن را از بیرون میبینیم، مثلاً می‌گویم چقدر در این سکوت فرد راحت تر می تواند کتاب بخواند. وقتی تنهاست می تواند درباره آدم ها و افکار و احساساتشان بهتر خیالپردازی و تفکر بکند ، کاری که پروس میکرد. قصه‌های پروس که طولانی ترین قصه قرن بیستم بنام جستجوی زمان از دست رفته را نوشته است ، از همینجا ناشی می شد که راجع به همه چیز خیلی قصه بازی می کرد. خیلی وقت ها وقتی ما درگیر تنهایی هستیم به آن ، به عنوان یک فرصت نمی توانیم نگاه کنیم.

دو جنبه آثار ادوارد هاپر

اینکه آثار ادوارد هاپر را در این جا داره به عنوان لذت اندوه مطرح میکنه ، این دوجنبه داخلش وجود دارد :

ما وقتی این آثار را نگاه می کنیم ، متوجه می‌شویم که توقعمان از زندگی انسانی دیگه این نیست که زندگی انسانی یعنی یک عالمه آدم که دور هم نشسته‌اند، و دارند می گویند و می خندند، بلکه توقع ما این است که زندگی انسانی یک همچین لحظات تنهایی، سردی و خلا و سکوت هم داخلش دارد یعنی همان چیزی که این سبک نقاشی هم به ما آن را نشان می دهد ، میلیونها نفر در جاهای مختلف منتظر یک چیزی هستند.

دوم اینکه وقتی ما از تنهایی منفک میشویم میتوانیم فرصتها و زیباییهایش را ببینیم.

فصل دوم : در باب رفتن فرودگاه

آلن دوباتن یک کتابی نوشته است به اسم یک هفته در فرودگاه که این را خیلی بسط داده است. آلن دوباتن فیلسوف است که بیشتر دغدغه اش ،مسئله زیبایی شناختی است.

اثرات عادت کردن

آلن دوباتن می‌خواهد عادت زدایی بکند. عادت کردن در زندگی ما هم جنبه مثبت دارد و هم جنبه منفی جنبه مثبتش زمانی است که ما یکی از عزیزانمان را از دست می‌دهیم، آلن دوباتن میگه چه می‌گوید چقدر دنیای ما پیچیده و مهیج است در حالی که چقدر برای ما ساده سازی و عادی شده است. یوستین گرودر فیلسوف نروژی هم مرتب در این باره صحبت می کند. او بیشتر راجع به معجزه بودن خود ما صحبت می کند. آلن دوباتن بیشتر راجع به معجزه های بیرون از ما صحبت می کند مثل معجزه همین هواپیما و شگفت انگیز بودنش. آلن دوباتن در این فصل از کتاب هدف این است که ما عادت زدایی و آشنایی زدایی بکنیم.

آشنایی زدایی در هنر پست مدرن

در هنر پست مدرن این مسئله آشنایی زدایی خیلی مهم است. می گویند خیلی چیزها آنقدر برای ما عادی شده است که ما آنها را دیگر نمی بینیم و وظیفه هنر آشنایی زدایی است. مثلاً یک بار دیگر به سنگ‌توالت یا شاخ بز یا یک پوستی نگاه کنیم. آلن دوباتن در کتاب دیگرش به نام هنر سیر و سفر اشاره می کند که همه ما به یک جاهایی سفر کرده ایم، ولی خیلی روایت جالبی ممکن است از آن نداشته باشیم، در واقع ادبیات و هنر کاری که می کند همین است که ما را درگیر زیبایی شناسی پدیده ها می کند، به تعبیر کانت به غریزه زیبایی شناسی ما تلنگر می زند.

انسان امروزی نیاز به هنر بیشتری دارد زیرا که به میدانم‌های بیشتری رسیده است. و بیشتر دچار ملال است و حوصله اش از این شگفتی ها سر رفته است. اما اگر کسی با او هنرمندانه صحبت بکند و کودک درونش را فعال کند.

کلوچه عمه لئونی و کودک آزاد

آلن دوباتن کتاب دیگری دارد به نام پروس چگونه می تواند زندگی ما را تغییر دهد. در آن بخش از کتاب پروس آلن دوباتن به آن اشاره می کند ، قسمتی از کتاب در جستجوی زمان از دست رفته، فردی است که زندگی برایش خیلی ملال انگیز است. حوصله‌اش از خیلی چیزهای دیگر زندگی سر رفته، به یک نوعی افسرده است اما نه به معنای بیماری افسردگی، بلکه یک نگاه پر ملال و کدر دارد و این آدم مدت ها کسل است. تا اینکه یک بار وقتی برایش چای می آورند کنارش یک کلوچه است، چه وقت بچه بوده است عمه لئونی برایش این کلوچه را می پخته است. وقتی که این کلوچه را با چای می‌خورد یک دفعه احساس می‌کند یک تلنگری میخورد. حالی به حالی می شود، یک دفعه می‌بیند چقدر چیزهای دور و برش برایش جذاب است. خلقش تغییر کرده است و فکر می کنه که چرا این اتفاق افتاده است؟ اتفاق برای این افتاده که در واقع یک یادآوری که سالها بوده او یادآوری اتفاق نیفتاده بوده است، ذهن را به آنجا برمیگرداند، بعضی چیزها خیلی سریع ما را به یک فضا و زمان دیگر پرت میکند. یکیش عطرهاست یکی موسیقی است. چون این کلوچه را مدت ها بوده که نخورده بوده است یک دفعه ذهنش را به کودکی بر می گرداند، آن زمانی که وقتی به اینجا می آمده همه چیز برایش جذاب بوده است، از گربه گرفته که از دیوار بالا میرود تا پرنده ای که رنگ بالهایش متفاوت است، یک دفعه همان‌چیزی است که اریک برن به آن کودک آزاد می‌گوید ، به همین خاطر پر از انرژی است. مثلاً یک بار بدون برنامه‌ریزی بروید تا برای یک بچه یک اسباب‌بازی بخرید، البته بدون اینکه پیش زمینه ای داشته باشید و مجبور به جستجو و پردازش روی اجناس مغازه باشید، بعد یک دفعه می بینید که چقدر دوست دارید با اسباب بازی ها ور بروید، و بازی کنید و چقدر اینها برای شما جالب می شوند. یا اینکه یک مقدار شن و ماسه به ما بدهند و به ما بگویند با آن یک چیزی را درست کن، یا اینکه یک بازی جدید برای ما طرح بکنن وقتی که آن کودک بیرون می آید، ، می بینید که کودک پر از اشتیاق و کنجکاوی است و یادگیری زیاد می‌شود.

ویلیام گلاسر می گوید بیشترین یادگیری زمانی اتفاق میفته که در فضای شوخی و خنده است. گلاسر کتابی دارد به نام مدرسه بدون زور و اجبار، او می‌گوید ما فکر می کنیم وقتی میخواهیم حرف‌های جدی بزنیم، باید قیافه پوکر فیس به خودمان بگیریم و اخم بکنیم و بگوییم بشین تا یک چیز مهم به تو بگویم.

ادوارد دوبونو روانشناس و فیزیولوژیست برجسته اهل مالت می گوید: تنها پدیده ای که فقط مربوط به انسان است و هیچ حیوان دیگر آن را ندارد، شوخ طبعی است. وقتی که این کودک در ما فعال می شود یادگیری ما زیاد می شود .

کاری که مارسل پروست کرده ، به اقتصاد گردشگری آن روستا کمک کرده است، برای اینکه همه کسانی که مارسل پروست را خوانده‌اند، یکی از آپشن های شان این است که به فرانسه سفر بکنند و به جایی بروند که مارسل پروست کتابش را راجع به آنجا نوشته است. آن روستا که روستای گردشگری شده است و برای ترویج گردشگری سعی کرده‌اند خیلی دست به فضای معماری آن روستان نزنند. آنجا همه فروشگاه ها نوشتند کیک و کلوچه عمه لئونی موجود است.


لوسین لوی برول کتابی دارد به نام how natives think به فارسی تحت عنوان کارکردهای ذهنی در جوامع عقب مانده ترجمه شده است، نویسنده باورهای جوامع ابتدایی را جمع‌آوری می‌کند، یکی از باورهایی که داشتند این بوده که همه چیز زنده است و جانی به اسم مانا دارد، همه چیز روح دارد، ما کم کم از این باور فاصله گرفتیم و حتی فکر می‌کنیم گیاهان آگاهی ندارند و حیوانات هم خود آگاهی ندارند، یعنی یک جوری که انسان با اکتشافات و اختراعاتش هرچه که از زندگی بدوی و طبیعیش فاصله گرفته به نوعی خودش را بالاتر از حیوانات دیده است و به نوعی از آنها قطع ارتباط پیدا کرده است. یعنی ابتدا من در جهان بوده است و سپس به من در مقابل جهان رسیده است، البته این یک قدم پیشرفت بوده و باعث شده ما کلی جهان را بشناسیم. تا زمانی که در جهان سرمستانه در حال چرخش بودیم جهان را نمی شناختیم. در نتیجه وقتی شی را به خانه می آوری، ممکن است که این شی شگون نداشته باشد، چون زبان ندارد که حرف بزند، ولی جان دارد و دلش نمی خواسته به خانه تو بیاید. به هرحال این باور مردمان ابتدایی بوده است. وقتی که جهان را پر از جان می دیدند، زمانی که به این درخت ها و صخره ها راه میرفتند ممکن بود یک قلوه سنگی برایش یک نوع متفاوتی به نظر بیاید. یا همه درخت ها را می بیند ولی یک درخت باعث میشده که او جا بخورد. اعتقاد داشتند که این برادر یا خواهر یا همزادتو است، و شما یک جان مشترک یا mystical participation یا مشارکت عرفانی با هم دارید. آن وقت این آدم‌ها هر وقت در زندگی به یک مشکلی بر میخوردند که می خواستند آن را حل بکنند، فکر می کرده که من باید برگردم و متصل بشوم. حالا متصل شدن برای ما خیلی سخت است، ولی آنها برای متصل شدن هرکدام مرگ خودشان یا درخت خودشان یا کوهستان خودشان یا قلوه سنگ خودشان را داشتند و اساساً بت پرستی ناشی از همین بوده است.یعنی هیچ وقت بت‌پرستها آدمهای احمقی نبودند که فکر کنند این مرا ساخته است، پس این را بپرستند، و این نوع تفکر واقعاً بی‌انصافی در حق دهها هزار سال تمدن انسان های بت پرست بوده است. بلکه اون آدم احساس می‌کرد که این سنگ وقتی که آن را در دستش می‌گیرد، حس متفاوتی از آن می گیرد. آن موقع برداشت این بود که جان این سنگ با جان آن فرد متصل است. لذا وقتی می‌خواهد کار مهمی بکند این سنگ را با خودش می برد، وقتی خسته است این را همراه خودش بر می دارد، این توهم است یا واقعیت است را ما نمی توانیم بفهمیم، این اتفاقی است که در هنر هم می‌افتد یعنی هنر دقیقا کاری که می کند این است که ما با آن بخش کودکمان قطع ارتباط می‌کنیم. البته بخش زیادی از روز خوب است که با آن کودک و بخش بدوی قطع ارتباط کنیم، چون اگر اینطور نبود که حاضر نبودیم سه ساعت سر کلاس درس بنشینیم. اما آن کودک و بخش بدوی ما را رها نمی‌کند و هر شب که ما میخوابیم، وقتی داریم خواب میبینیم او به سراغ ما می آید. مثلاً برخی ممکن است خواب ببینند که با محارم خود رابطه جنسی برقرار میکند، به دلیل اینکه در انسان های اولیه اینها تابو نبوده‌اند و اون انسان های اولیه در درون ما زنده هستند.


چنانچه در درون هر کدام از ما یک من کودک بدوی وجود دارد، که اگر آن را موقع رانندگی رها بکنیم، ما را می‌گیرند یا می گویند بزهکار هستیم یا می‌گویند شخصیت ناپایدار هستیم یا می‌گویند روانپریش هستیم. اما در رویا که به سراغ ما می‌آید ، چون در رویا بدن ما فلج اسکلتال پیدا می‌کند، ما در رویا نمی‌توانیم کاری بکنیم، غیر از افرادی که خوابگردی دارند. اما کسانی که روان پریش می شوند یا اختلال شخصیت پیدا می کنند مشکل شان این است که در بیداری نمی توانند من کودک بدوی خود را کنترل کنند. مثلاً پشت فرمان به فرد می گویی کچل چرا بوق میزنی؟ او قفل فرمان را برمی‌دارد پیاده می‌شود ، شیشه ماشین فرد مقابل را می‌شکند و گردن خودش را هم می‌شکند و گردنش هم ۶ ماه در آتل می ماند.
اما این من کودک بدوی که در رویا به سراغمان می‌آید و روان پریشان را در بیداری تسخیر می کند، برای انسان مدرن کارکرد دارد و زائد نیست، کارکردش این است که وقتی ما به یک نقطه‌ای می رسیم ، که با عقل بالغ بزرگسال مدرن مهندسی پاسخ سوالاتمان داده نمی‌شود، یعنی واقعا هیچ کس با هر دانشی از فیزیولوژی و ستاره شناسی و بیولوژی و غیره نمی‌تواند بگوید این که مرده است، تمام می‌شود یا به گونه‌ای ادامه پیدا می‌کند؟جایی که انسان یا آگاهی مدرن به بن‌بست می‌خوردند، می‌تواند به سمت بدوی شدن خودش برگردد، آنگاه من این مغز بدوی خودم را در جهان طبیعت آزاد تر کنم و ببینم که این من بدوی چگونه با این پدیده برخورد می کند، و چگونه این پدیده را ادراک می کند.


آنجایی که ما باهم در قراردادهای مدنی صحبت های مان را کرده ایم قرار نیست اجازه بدهیم، من بدوی بیرون بیاید، اما زمانی که ما دچار یک بن بست وجودی یا بن بست مرگ و زندگی یا بن بست معنا شده‌ایم در این زمانها هیچ اشکالی ندارد که این کودک بیرون بیاید و کمی بازیگوشانه به ماجرا نگاه بکند، من بدوی بیرون بیاید و با مشارکت عرفانی به ماجرا نگاه بکند، و بگه اون ستاره وقتی روشن می‌شود حس خوبی بهم نمی دهد ، خب علم راجع به این ماجرا حرفی ندارند و سکوت میکند. آدم‌ها به سراغ یونگ یا یک روانکاو یونگی می‌روند زمانی که هیچ توافق بین فردی وجود ندارد که مسئله را حل بکند، قراردادهای ما از هر یک ماجرا ناکام مانده‌اند، انسان مدرن و تکنولوژیک جواب برخی از سوالاتش را ندارد،لذا پیش یونگ یا فرانکل می‌رود و آنها به فرد می‌گویند رویاهایت را برای ما تعریف کن.

مشارکت عرفانی و مدرنیته

در عصر مدرن هنر قرار است جنون ما را بازنمایی کند. هر کدام از ما لازم داریم در زندگی شخصی خودمان به اندازه خودمان هنرمند باشیم، عارف باشیم، بدین معنا که هر کدام با یک چیزهایی یک ارتباط رازآلود داشته باشیم. مثلاً میگیم این گلیم یا این عطر برای من حس ویژه‌ای دارد، که مثلاً هرچند وقت یک بار که دلم میگیره این موسیقی را می گذارم دستی به این گلیم می کشم و این لباس را می پوشم و یک دوری میزنم، یعنی من دراماتیک دوباره کودک بشود.


در هنر من کودک بدوی سرکوب شده ما که بسیار مومن است بسیار عارف است، بسیار هنرمند است و بسیار ساده فکر می‌کند، در هنر آن فعال می‌شود در لحظه هایی که وظایف مدنی ما اجازه داده که این کار را بکنیم. یعنی اگر من با شما ساعت ۴ قرار داشته باشم ، بعد ساعت ۵ اینجا بیایم و بپرسند چرا دیر آمدی؟ جواب بدم داشتم میومدم یک دفعه یکی از این چنارها مرا صدا زد ، برخی اوقات افراد مواد مصرف می کنند تا به این حال برسند، در اینجا من ی رفتار کرده‌ام، اما اگر امروز آزاد باشم و دلمم گرفته باشه و غروب جمعه هم باشد، برم شروع کنم به چنارها دست بمالم، برگهایش را بو کنم، و بین این چنارهای خیابان ولیعصر احساس کنم، یکی از آنها با بقیه برای من متفاوت است، و آن چنار را برای خودم نشان کنم، و باهاش یک قرار ملاقات بگذارم، این ها در زندگی ما واقعاً تحول ایجاد می‌کند.

مثالی زیبا از مشارکت عرفانی

مراجعی داشتم که برایم تعریف کرد که من مدتی سر کار نمی رفتم، برای اینکه توی خونه نمونم خودم را بیرون می کشاندم، به پارکی که نزدیک خانه خودمان بود می رفتم، وقتی این کار را می کردم دیدم که یک درختی است و آن را یک جای بدی کاشتند و شلنگ آبیاری پارک به آن نمیرسد، و بعد فکر کردم که چقدر این درخت مثل من میماند، یک جایی دور افتاده است، از آنجایی که می‌خواهد تغذیه نمی‌گیرد، با باغبان صحبت کردم و گفتم من یک پولی به تو میدهم، یک سطلی را پر از آب کن و به آن درخت هم آب بده، و می گفت حالا من هر وقت که پارک می رفتم، احوالی از آن درخت پرسیدم، و آرام آرام که حال درخت بهتر شد، حال منم بهتر شد، این همان مشارکت عرفانی است، ایشان دکتر هم آمده بود، دارویش را هم می خورد، این فرد این کارش هیچ مشکلی ندارد، ولی اگر به این فرد بگویند، تو مالاریا داری و باید دارو بخوری و بگه نه نیاز نیست من با یک درخت ارتباط دارم. تا آنجایی که دانش و فناوری و تفکر مدرن به او یاری می‌رساند، ازش استفاده کرده بود، یک فاصله‌ای باقی می ماند که برای آن فاصله بهتر است ما آن کودک و انسان بدوی را صدا بزنیم، و عقاید خرافاتی شخصی خودمان را داشته باشیم و آن را با بقیه share نکنیم و قواعد دنیای مدرن را بر هم نزنیم. در انتخاب‌های مدنی خودمون از آنها استفاده نکنیم ولی اینجا که فضای شخصی خالی خودمان است از این فضای شخصی خالی استفاده کنیم.

مهمترین اتفاق خطرناکی که در درمانگری ممکن است بیفتد این است که ما خودمان نقش همه چیزدان را باور کنیم و باعث میشود آرام آرام خود شیفته هم می شویم

هیچ پدیده یا نهاد بشری نیست که به تنهایی جوابگوی تمام مسائل انسان باشد. یعنی ما انگار یک جعبه ابزار داریم و از هر ابزار یک جا استفاده می کنیم. مثلاً تجویز آلن دوباتن برای کسی است که دچار ملال شده است. اگر دچار ترس باشیم به دنبال امنیت می گردیم، این که راجع به یک چیزهایی کمتر فکر کنیم، اگر دچار ملال هستیم هیجان ما را بیرون می‌آورد، یعنی دوباره نگاه بکنیم. یعنی دوای همه آدمها فلسفه نیست و دوای همه آدم ها هم هنر نیست. راهکار آلن دوباتن دوای آدمی است که آنقدر عادت کرده است، که ارتباطش با شگفت انگیزی خوشایند هستی و منحصر بودن حماسی لحظه ، قطع شده است، زندگی برایش خالی است. زمانی که زندگی برای ما به خاطر عادی شدن چیز های شگفت انگیز خالی می شود، اینجا راهکار آلن دوباتن به درد ما می‌خورد. ولی جای دیگر ممکن است، راهکار توقف فکر برای ما مناسب باشد.

راجع به اینکه این مناسک از کجا آمده اند اختلاف نظر وجود دارد:

برخی اعتقاد دارند که ما یک امر پیشینی داریم میشود ، که اسمش را می شود روح یا خرد گذاشت. این امر پیشینی پیش از اینکه ما روی زمین متولد بشویم در درون ما وجود داشته، ولی وقتی ما به این دنیا آمدیم تجارب مادی زمخت این دنیا و بدن سنگین زبر ما، مانع از این شده است که ما با آن بخش پیشینی خرد wisdom یا روح در تماس و ارتباط قرار بگیریم، و در نتیجه آن ها را فراموش میکنیم، اما یکسری از افراد هستند که به نوعی این استعداد را دارند ، که هر چند که در این بدن سنگین در روی این جهان زخمت زندگی می کنند. اما گوششان همچنان دارد آن آواهای اثیری را می شنود، این افراد فکر می‌کنند که مناسک خلقی یا اختراعی نیست ، بلکه کشفی است .

نحوه ایجاد مناسک

یک آدمی به گونه‌ای در رویای رسولانه به قول دکتر سروش در مصرف مواد یا بدون مصرف مواد یک مناسکی بهش اعطا شده است، کشف یا مکاشفه کرده است، و متوجه شده که وقتی ۷ بار دور زدم یک حسی در من ایجاد میشه، آنوقت اون آمده و اون مناسک رو با دیگران در میان گذاشته است، تعدادی از دیگران هم که آن مناسک را که اجرا کردند، و زمختی آنها زیاد بوده، گفتند که هیچ خبری نیست ، اون داره به شما تلقین می کنه، اینا سحر معجزه است، یک عده هم که یک مقدار لطیف تر بوده اند، بعد از اینکه اون بهشون یاد داده، کشف کردند و گفتند که wowwwwww راست می گویی، لذا مناسک ritualها و آیینها اینگونه ایجاد شده است.

عده دیگر که سکولار هستند و اسپریچوال نیستند باور دارند که این مناسک را خود ما خلق کرده ایم، با هم قرار گذاشتیم، و بعد یک پدیده بین الاذهانی ایجاد شد. مثلاً شما یک صفحه شطرنج جلوی رویتان بگذارید می‌بینید نسبت به آن هیچ احساسی پیدا نمی‌کنید، اما وقتی که یک آدم دیگر روبروی شما قرار می گیرد و قرار می گذارید که شطرنج بازی کنید، با اینکه در آن شطرنج هم برنده بودن ، یا بازنده بودن هیچ اهمیتی ندارد، و هیچ شرطی هم آنجا نگذاشته اید، اما یک دفعه شطرنج برای شما اهمیت پیدا می کند، یک مهره های شما که خورده می شود واقعاً انگار یک سیلی خورده اید، برای اینکه ما انسانها این قابلیت را داریم که اجماع های بین الاذهانی ذهن فردی ما را تسخیر می کند، به تعبیری همه ما به درجاتی جوگیر و جو زده می شویم، در نتیجه وقتی خودم یک کاری را انجام می‌دهم، تحت تاثیر قرار نمی دهد، ولی وقتی ما پنجاه نفر جمع می شویم و همه ما می گوییم ما اهل درختان چناریم ای دوست. بعد به هم نگاه می‌کنیم مثل آجرهای گنبد می ماند، این آجرها هرکدام حفاظ دیگری هستند، لذا اینها می‌گویند ما خودمان این ها را خلق کرده‌ایم.

مناسک انسان امروز چیست؟

فوتبال ، همانقدر که وقتی یک انسان مذهبی اذان موذن زاده را می‌شنود یک حالی می شود، همانطور هم که شما وقتی یک فردی که عشق فوتبال است را نگاه می کنید، ممکن است در خانه شما دعوا بشود و یا حتی دماغ کسی شکسته بشود، این آدم به سختی از پای فوتبال بلند می شود. مثلا یهو داد می‌زند لعنتی، فوتبال جزو مناسک انسان امروز است. بنابراین ما این آیین ها را همچنان داریم خلق می کنیم، وقتی که داخل یک آیین هستیم آن آیین ما را تسخیر کرده است، ولی ما متوجه آن آیین نمی‌شویم، ولی دقیقا همین آیین ها است که ما را کنار هم نگه داشته است. یا مثلا مد یا پول یک آیین است ، کتاب انسان خردمند خیلی جالبه همین بازی ها را برای ما بسط می دهد، که تازه وقتی در این کتاب برای ما توضیح می دهد ما متوجه می‌شویم که چقدر پول یک امر روانی است، چقدر یک امر بین الاذهانی است، ولی هیچکدام نمی‌توانیم خودمان را از آن کنار بکشیم، و بگیم که هزار تومان ارزشش هزار تومان نیست، بلکه ارزشش در این است که شما چقدر با آن هزار تومن حال میکنید، اما وقتی از بیرون نگاه می‌کنیم که تاریخ پول چه است متوجه می‌شویم که پول هم یک نوعی مناسک است، مثلاً یک صد دلاری با اینکه با خرج ۱۰ دلار درست شده است ولی ۹۰ دلار دیگر تحت عنوان یک مناسک داره انجام میشه.

یونگ می‌گوید هندی‌ها در اسطوره زندگی می‌کنند و غربی‌ها به اسطوره فکر می‌کنند. اما من خیال می کنم که اینگونه نیست، انسان غربی به اسطوره‌های انسان هندی فکر می‌کند در حالی که در اسطوره‌های خودش غرق است، مثل اسطوره جنگ ستارگان. واقعاً انسان غربی چقدر تحت تاثیر اسطوره هوش های موجودات سیارات دیگر است، در یک دوره که اپیدمی شده بود که مجله دانشمند که در هر شمارش یک پاورقی داشت به نام گزارشات آمدن بشقاب پرنده‌ها ، و چقدر فیلم راجع به این اسطوره ساخته شد. انسانی اینوری می‌گفته ارواح نیاکانم دارند دور و بر این خانه می چرخند، بنابراین من برای آنها یک شمع روشن می کنم تا آنها حالشان خوب بشود، و از من مراقبت کنند،تا اینکه آنها حالشان بد بشود و خودشان را روی من بیندازند. انسان غربی که داشته به این نگاه میکرده میگفته که چقدر شما درگیر اسطوره‌ها و مناسک هستین مثل شمع روشن کردن، در حالی که خودش درگیر یک مناسک دیگر بوده است، مناسک اینکه هر چیزی که شکل یک فضاپیما بوده برای آنها مقدس می شده است، تفکر نقادشو bypass میکرده ، و متوجه این نمی شده که چرا در این گزارش سفر آپولو ۱۱ به ماه انقدر خطا و حفره وجود دارد.

اساساً انگار ما نمی توانیم بدون اسطوره باشیم

یعنی حتی وقتی که ما فکر می‌کنیم که آزاد هستیم، باز در یک اسطوره دیگر میرویم، البته این اسطوره می‌تواند خیلی اسطوره و مناسک بهتری باشد و خیلی آزادتر باشد منظور اینکه بعضی مناسک دیگر ممکن است دست و پای افراد را خیلی ببندند، یعنی دست و پای ما را انقدر ببندند که ما نتوانیم نفس بکشیم، مثلا اگر بخواهیم آب بخوریم باید صد تا استغفرالله بگوییم، اما اسطوره دیگر دست و پای ما را آنقدر باز می‌کند، که ما می توانیم حتی آب انگور بخوریم، لذا نمی‌شود گفت همه ایدئولوژی ها به اندازه هم، ولی اساسا انسان بدون رای وجود ندارد ، ما همه عینکی داریم که از آن عینک داریم تفسیر می کنیم، فلسفه و هنر نه به معنای تزیینیش ، بلکه به معنای مفهومی آن، بلکه هنری که برای جنون های ما فضا و قاب ایجاد می کند، برای ما فرصت ایجاد می کند که آن ایدئولوژی که ما را محکم در خودش گرفته است خروج کنیم، و یک ایدئولوژی جدید را تست کنیم، گاهی ممکن است به همان قبلی برگردیم. گاهی ممکن است آن یکی را ترجیح بدهیم،، گاهی هم ممکن است این وسط گیر کنیم، یعنی وماً همیشه حال ما بهتر نمیشود، گاهی آدم هایی که یک ایدئولوژی دارند خیالشان راحت تر است، آنهایی که دو تا دارند آنوقت، گیر می کنند ، کدام یک از اینها را من استفاده کنم که به درد الان من بخورد، و یک نوعی آدم‌های سردرگمی می‌شوند، که بین این دوتا راه خودشان را نمی توانند پیدا کنند و هر کدام از این دو به تنهایی گشاد تر بود، تا کوچه بین این دوتا ، و کوچه بین این دوتا آنقدر گشاد است که از شدت گشادی مارا تنگی دربرمی‌گیرد.

کتاب سبکی تحمل ناپذیر هستی نوشته میلان درا

آقای پرویز همایون پور وقتی آن را به فارسی ترجمه کرده است که ظاهرا به این نتیجه رسیده که این اسم سنگینی است و ما ایرانی ها انگار این اسم را نمی فهمیم، و نظرشان درباره ایرانی ها ظاهراً این بوده، چون من ناشرین و مترجمین زیادی دیده‌ام که اسم کتاب را عوض می‌کنند، و میگن خوب مخاطب ایرانی این را نمی گیرد یا نمی پسندد، در حالی که عنوان کتاب بحث مهمی است که نویسنده کتاب آن را انتخاب کرده است، ، به هر حال اسم کتاب در ترجمه بار هستی گذاشته شده است، سبکی تحمل ناپذیر یعنی ما انسانها این که به ما بگویند همه ایدئولوژی ها است و همش کاردستی انسانها است، همش بازی است، خیلی حس بدی میدهد، برای اینکه ما نمی توانیم قضاوت نداشته باشیم، تحلیل یا تصمیم یا اقدام نداشته باشیم، این باعث می شود که ما درباره تحلیل ها و تصمیمات خودمان همش در حال شکاکیت باشیم، لذا می گوید وقتی شما بار ایدئولوژی را از دوش خیلی از آدم ها  بردارید، به یک ایدئولوژی جزم اندیش ‌تری ، فرار می‌کنند.

فاشیسم از دید یونگ و‌علم زدگی

کتابی هست با نام یونگ و ت، نشر نی و نویسنده کتاب پدیده فاشیسم را از دید یونگ بررسی می‌کند، یکی از چیزهایی که یونگ راجع به فاشیسم گفته این است که فاشیسم درکجا خودش را در اروپا نشان می‌دهد، جایی که فرهیخته ترین مردم وجود دارند ، یعنی در واقع هگل و نیچه هر کدام به فراخور خود آمدند و خدایان را شکستند، مارتین لوتر پروتستانیسم را در آلمان ایجاد کرد، کلید رنسانس را در واقع او زده است، یعنی کلیسا را در واقع اول مارتین لوتر کینگ خلع ید کرد، بعد این جریان باعث شد که بلاخره نیچه و هگل و شوپنهاور ، در واقع کلیسا را خلع ید نکنند بلکه خدایان را خلع ید بکنند، بعد در چنین فضایی مردم آنقدر بتکده و بت گم می‌کنند ، که یک آدمی مثل هیتلر می آید و فقط به خاطر کاریزماتیک بودنش یک مذهبی تحت عنوان حزب درست می کند. تحت عنوان نازیسم، و با یک عالمه fact کاذب که برای هیچ کدام دلیل و مدرک و شواهدی وجود ندارد چه factهای تاریخی و چه اقتصادی و چه ی، و چرا یکدفعه میلیون ها آدم باسواد پشتش می‌افتند، در واقع به تعبیر میلان درا، جواب یونگ یک چیزی شبیه این است که سبکی تحمل ناپذیر هستی، برای ما خیلی سخت است که بی مناسک باشیم، در نتیجه ما مناسکی را خلق می کنیم تا یک مناسک از ما گرفته بشود، تا یک هاله قدسی از یک چیزی برداشته بشود، ما آن هاله قدسی را روی چیز دیگری می گذاریم، خود علم science گاهی یک هاله قدسی پیدا می‌کنند که مثلا وقتی میگن دانشمندان اینو گفتند او حالی به حالی می شود. انگار که مثلاً می‌گویند قدیسان فرموده‌اند. یووال نوح هراری در کتاب انسان خردمند به این اشاره می‌کند که علم اصلاً بی طرف نیست، درست است که از آرمان های علم بی طرفی است. ولی این آرمان محقق نشده است، چون دانشمندان اسپانسر دارند و اسپانسرها جهت کشفیات علمی را کاملاً هدایت می‌کنند و در نتیجه علم هم اون بی طرفی و آن تقدس و پارسا مسلکی که به آن به عنوان یک آرمان نسبت داده می‌شود ندارد. اما انسان هایی که دچار مذهب علم زدگی scinetisism میشوند، وقتی بهشون می گوید دانشمندان گفتند بحث ذهنی در ذهنشان تمام میشود.


در نتیجه ما بدون مناسک نمی توانیم زندگی کنیم فقط باید حواسمان را جمع کنیم که این که ما داریم انجام می‌دهیم چقدر هزینه برای ما ایجاد می‌کند، کمی حواس جمع تر درگیر مناسکمان باشیم، به قول یکی که میگفت امروز خیلی مد شده است: که پرسونای من هیچ پرسونایی ندارم است. یعنی فکر می‌کنند که من هیچ مذهب و مناسکی ندارم، هیچی برایم مقدس نیست ولی در واقع این ها وجود دارد، ولی وقتی ما در درونش هستیم، نمی بینیم ولی اونی که در بیرون است آن را بهتر می بیند. یکی از اجزای مناسک جمعی بودنش است، یعنی ما مناسک فردی خیلی نداریم،هر چیزی که با دیگران به اشتراک می گذاریم خیلی قدرت پیدا می‌کند، یکی دیگر از ویژگی‌های مناسک صفر یا صد بودنش است و همین باعث مقدس بودنش می شود ویژگی دیگر این است که راجع به بعضی چیزهایش راز آلودگی وجود دارد،یک نوع اجازه گرفتن در آن وجود دارد، در حالی که ما قرار است آن را به زندگی روزمره ببریم، خیلی از مناسک انجام شان فردی است، ولی بستر شان جمعی است، یعنی اگر من روزه بگیرم روزه را به صورت فردی در خانه خودم گرفتم، اما این مناسک یک بستر جمعی دارد،

بنابراین چیزی که زیربنایی تر از مناسک است، میت یا اسطوره است، یعنی اون باور های جمعی که مناسک از داخل آنها بیرون می آید. هرحرکت جمعی مناسک نیست، هر مناسکی هم جمعی انجام نمی شود، اما ریشه‌اش یک اجماع گسترده است که ممکن است حتی به زبان هم آورده نشده باشد، ولی تلویحی همه ما آن را می پذیریم.

نقد کتاب در باب مشاهده و ادراک-بخش دوم/دکتر سرگلزایی

نقد کتاب در باب مشاهده و ادراک-بخش اول/دکتر سرگلزایی

تعارض واقعی و کاذب/ دکتر صاحبی

یک ,است، ,، ,هم ,ها ,مناسک ,است که ,که ما ,برای ما ,آلن دوباتن ,که در ,کتاب انسان خردمند ,مناسک انسان امروز

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها