محل تبلیغات شما

تعریف عقلانیت چیست؟
اگر بگوییم عقلانیت یعنی ما طبق نظر عرف یا نخبگان رفتار کنیم، آن وقت اگر حرفی که در جامعه ما رایج بود مربوط به زمان و شرایط دیگری باشه و شرایط تغییر کرده ولی هنوز حرف باقیمانده است، آیا عاقلانه است که به عرفی که تاریخ مصرفش گذشته است رفتار کنیم؟


مثال طنز : تو خیابون یکی داره چاله میکنه و دیگری دارد چاله را پر می‌کند، ازشون پرسیدم این چه کاری است؟ یکدفعه نگاهی به اطرافشان کردند، گفتن ما حواسمون نبود ، ما سه نفر بودیم یکی می کند ،یکی لوله میذاشت و دیگری پر می کرد، نفر وسط چند وقته نیومده، ولی ما طبق وظیفمون داریم چاله را می‌کنیم و پر می‌کنیم.

اتفاقات زیادی در جامعه بشری ممکن است بیفتد که این وسطی ساقط شده باشه ولی همچنان طبق یک عرف و عادت و سنت یکی داره چاله میکنه و دیگری داره چاله را پر میکنه. لذا اگر عقلانیت را معادل عرف یا common sense بگیریم ، آنوقت خیلی وقت ها خیلی جنبش‌ها و خیلی اکتشافات و خیلی تحولات و خیلی روشنگری ها مغایر با عرف بوده است.

قصه پايولو‌کوئیلو : در یکی از معابد ذن در ژاپن یک گربه ای می آمد و مزاحم مراقبه راهبین در معبد میشد. برای همین استاد یک تکلیف گذاشت و گفت هر روز قبل از مراقبه یک نفر باید مسئول این باشد، گربه را هر جا هست پیدا کنه و ببره ته باغ ببنده، مدتها گذشت آن راهبه ها رفتند و راهبه‌های جدیدی آمدند، ولی فهمیدند که در این صومعه هر وقت قرار است که مراقبه‌ای صورت بگیرد باید گربه را پیدا کنند و ته باغ ببندند، بعد از مدتی آن راهبه بزرگ هم مرد، و آنهایی که جدید بودند هیچ کدامشان آن مزاحمت گربه را یادشان نمی آمد ، ولی این سنت وجود داشت یک نفر قبل از مراقبه باید گربه را ته باغ ببندد، بعد از مدتی آن گربه هم مرد، بعد در آن صومعه رفتند یک گربه خریدند ، برای این که تصور می کردند مراقبه بدون گربه محقق نمی‌شود. سالها بعد یک راهبه بزرگسالی در فضائل و خواص بستن گربه هنگام مراقبه در ته باغ نوشت، و صدها سال در تمام معابد ذن چون در معبد بزرگ اصلی این رسم وجود داشت، بقیه هم این کار را می کردند.


نهایتا کسی با شهامت و یک جریان پروتستانیسم را به راه انداخت و توانست بپرسد آیا واقعاً بودن گربه در هنگام مراقبه ضرورتی دارد؟

پس در نتیجه نمی‌توان عقلانیت را معادل با عرف در نظر گرفت.

اگر بخواهیم عقلانیت را بر مبنای عقلای جامعه تعریف کنیم آن گاه این سوال پیش می آید عقلای جامعه چه کسانی هستند؟ یعنی این نخبگان چه کسانی باید باشند؟

مثلاً اگر بگوییم تحصیل کرده‌های دانشگاه نخبه یا خبره محسوب میشوند، اونوقت آدمی مثل ژان ژاک روسو می گه این ها چون ذهن شان پر از محتویات است، بنابراین امکان اندیشه ورزی و عقل براشون نیست که شما باید آدم‌های کاملاً طبیعی natural را پیدا کنید که عقلشان تحت تاثیر اطلاعات قرار نگرفته باشد. پس فهم اینکه چه کسی نخبه یا خبره یا عاقل است باید گفت که در بعضی مناطق کسانی در راس قرار گرفتند که اتفاقاً بی‌عقل ترین آدم های جامعه هستند.

لذا اگر بخواهیم به این تعبیر رضایت بدهیم آن وقت یک مشکل جدید ایجاد می شود که چه کسی نخبه یا خبره یا عاقل است؟ چه کسی اجازه دارد که تعیین کند چه کسی این شرایط را دارد؟


در کتاب تسلی بخشی های فلسفه آلن دوباتن نویسنده این بحث را مطرح کرده که عقلانیت را ما چگونه تعریف می‌کنیم، و یکی از کارهای فلسفه این است که می‌خواهد عقلانیت را به ما معرفی کند. نویسنده در یک بخش از کتاب به ما هشدار داده که مبادا خیال کنید آن چیزی که شما به عنوان درست یا اخلاقی یا عقلانی پذیرفتید وماً همان عقلانی یا اخلاقی یا درست است. او می‌گوید در طول تاریخ این خطر نه در عرصه تئوری و فلسفیدن، بلکه در عرصه زندگی اجتماعی و بشری خیلی مسئله ها ایجاد کرده است.


مثلاً وقتی اروپایی ها شروع به گشت و گذار کردند و دیدند که اقوام دیگر متفاوت با آنها زندگی می‌کنند، به این نتیجه می‌رسیدند که این‌ها آدم‌های عاقلی نیستند، و حتی تصور می‌کردند که اینها آدم نیستند. مثلاً تعریفشان از رنگین‌پوستان این بود که اینها موجوداتی هستند که بین انسان و حیوان هستند. لذا حرمت و کرامتی که ما برای انسان قائل هستیم را برای اینها نمی توانیم قائل باشیم، مثلاً این آدمی که داره میگرده، کرامت بشری یا دموکراسی حالیش نمیشود. پس به خودشان حق می دادند و یکی از تفریحات آن مکتشفین اروپایی که به این کشورها و قبایل می‌رفتند این بود که وقتی حوصله شان سر میرود، شکار بومی بکنند، اروپایی‌ها تفنگ داشتند و بومی ها تفنگ نداشتند ، شرط بندی می کردند که هرکس چند نفر را می تواند بکشد، مثلا اونی که کمتر آدم کشته بود در شرط بندی بازنده می شد. این اتفاقات در طول تاریخ توسط موجودات متمدن و مذهبی که کتاب میخوندند و کلیسا می رفتند اتفاق افتاده است.


در پشت این اتفاقات همیشه یک تئوری هست، یعنی ما در زندگی بشر اغلب عمل بدون تئوری نداریم، تئوری آنها در پشت این اتفاق این بود که آدم هایی که متفاوت از ما فکر می کنند یا احساس می کنند یا انتخاب می کنند، آدم به معنای واقعی کلمه نیستند، و من حقوق و کرامت بیشتری دارم و یک رای من، برابر میلیون ها رای این آدم ها است و من حق دارم برای آنها انتخاب کنم چون آنها مثل من نیستند‌‌.

من در سفر تایلند یک رومه‌ای چند سال پیش دیدم که یکی از مناطق بومی تایلند یا اندونزی را نشان می‌داد ، که آدمها همه مادرزاد بودند ، ولی همه به صورت صف پشت یک صندوق رای ایستاده بودند، تا انتخابات کنند، پس معلوم میشه که این آدم دموکراسی حالیش است، معلوم میشه این آدم می تواند حق رای داشته باشد، اگر بر این مبنا که من کت شلوار می پوشم، ولی این آدم دوست دارد مادرزاد راه برود، عقلانیت و انسانیت و حقوق را تعریف کنیم، آن وقت به خودمان حق می‌دهیم که این موجود را شکار کنیم.


تعریف سقراط از عقلانیت

سقراط به تعبیری عقلانیت را اینگونه تعریف کرد: وی گفت عقلانیت یعنی پرسشگری، یعنی تفکر نقاد، از نظر سقراط هم این حق و مهارت مورد سوال قرار دادن اسمش عقلانیت است. بنابراین رویکرد سقراطی این است که چیزهایی که انسانها پذیرفتند را مورد سوال قرار بدهیم. سقراط در شهر آتن راه می رفت و هرچه که آدم‌ها حرف می‌زدند را مورد نقد قرار می‌داد. گفته می‌شود قبل از این که سقراط جام شوکران را بنوشد به این فکر می‌کرد که کدام آرا آرای منطقی است و چه کسانی حق دارند که حکم اعدام بدهند. حتی شب قبلی که فرداش قرار بود اعدامش کنند، یکی آمد و گفت بیا تا تو را از زندان فراری بدهم و از خودش سوال پرسید که آیا گذاشتن قانون زیر پا ، برای او الان کار درستی است؟ آیا ما وقتی میبینیم قانون اشتباه است باید از زیر قانون فرار کنیم یا این که با قانون بجنگیم. به هر حال اولین شهید راه حق و حقیقت سقراط بود.


وقتی که تفکر غربی و فلسفه غربی یکی از المان های تعریف عقلانیت را پرسشگری و تفکر نقاد گذاشته، لذا یکی از حقوقی که هر انسانی باید داشته باشد این است که حق پرسش‌گری داشته باشد، و اسم این حق پرسش‌گری را آزادی اندیشه گذاشته‌اند. بر این مبنا آدمها حق دارند خیلی چیزها را زیر سوال ببرند، حتی چیزهایی که افکار عمومی و رسانه ها به عنوان بدیهیات پذیرفته باشد.


کتابی در آمریکا نوشته شده است به نام اینکه ما هیچ وقت به ماه سفر نکردیم. مسئله این بود که وقتی روسها یوری گاگارین را فرستادن دور زمین چرخی بزند. آمریکایی‌ها به این نتیجه رسیدند که باید کاری بکنند تا روی روسها را کم بکند. بعد گفتند کسی روی ماه هم نیست که اگر ما آنجا رفتیم و برگشتیم شهادت بدهد که این ها روی ماه آمدند. بنابراین کافیست ما یک فیلم و نمایشی درست کنیم که افکار عمومی را قانع کنیم که ما روی ماه رفتیم و این کار را کردند. نویسنده کتاب ادعا کرده که این فیلم در منطقه‌ای از گروئلند گرفته شده است. شواهد و مدارک نشان میدهد که اصلا امکان ندارد کسی روی ماه رفته باشد ، مثلا کسی که روی ماه بوده سنگ هایی که به ماه می خورده را چطور مهار می کرده است که این در فیلم ها اصلا نیامده یا وقتی که می رود و از موزه کفش لوئی آرمسترانگ را برمی‌دارد و با جای پای او در عکس‌ها روی ماه بررسی می‌کند میبیند که تطابق وجود ندارد. پرچم آمریکا یک نسیم را نشان می‌دهد در حالی که در ماه اصلاً باد وجود ندارد. لذا خیلی دلایل می آورد که نشان میدهد که این فقط یک بازی رسانه‌ای بوده است و اصلا دلیلی نداشته که آمریکایی ها آنقدر خرج بکنند یک آدم را روی ماه پیاده کنند، تنها نفعشون این بود که پوز روسها را به خاک بمالند، بنابراین اگر توانایی ماهرانه دروغ گفتن را داشتند، چه ومی داشت که ده‌ها میلیارد دلار پول خرج کنند. البته کسانی هم این کتاب را نقد کردند و گفتند که نویسنده از روسها پول گرفته تا این کتاب را بنویسد و دلایلی را آورده‌اند و او هم دوباره جواب این دلایل را داده است.


من نمی دانم که آمریکایی ها به ماه رفتند یا نرفتند ولی همین که در یک جامعه یک فردی اجازه این را داشته باشد که بدیهیات پذیرفته شده اجتماع را زیر سوال ببرد، این یعنی جامعه در این مورد عقلانیت دارد.

یا بحث هایی هست که میگویند حمله تروریستی به برج های دو قلو کار خود پنتاگون آمریکا بوده تا بتواند حمایت مردم را برای لشکرکشی به افغانستان به دست بیاورد.


ما شاید ناامید بشویم که در جهانی زندگی می‌کنیم که این همه حیله گر در آن زندگی می کنند که به هیچ رسانه ای نمی توانیم اعتماد کنیم و هر چیزی ممکن است نمایشی باشد که پشتش در واقع چیز دیگری است. که هر خبری ممکن است یک شایعه یا دروغ باشد، ولی حداقل مرهمی که می‌تواند ما را تسکین بدهد این است که اجازه داشته باشیم هر موضوعی را زیر سوال ببریم.

اما اگر نتوانیم جلوی مکارها و دروغگوها را بگیریم و علاوه بر آن اجازه پرسشگری هم نداشته باشیم دیگر یک فاجعه است. دروغگو ها اجازه دارند به اندیشه‌های ما حمله کنند، ولی ما اجازه نداریم سنگی به اسم نقد و پرسشگری را برداریم. به این تعبیر هر فردی که خط قرمزهای بیشتری برای نقد دارد ، یعنی راجع به مسائل زیادی نمی‌تواند از خودش سوال کند، هر جامعه ای که خط قرمز های بیشتری برای نقد دارد، آن جامعه غیر عاقل تر است.


زمانی که علی دایی مربی تیم ملی ما بود هر کس از او سوال می‌کرد که درآمد تو به عنوان مربی چقدر است، می گفت این امر خصوصی من است است ، در حالی که پول این فرد از ما مالیات دهنده ها پرداخت می شود و چرا ما نباید آن را بدانیم.


کتاب استبداد در ایران

مقدمه کتاب : موانع پرسشگری در جامعه ما


نویسنده سه چهار المان نام می برد که می گوید این ها موانع پرسشگری در جامعه هستند:


۱- در ت حکومت استبدادی: عامل به بن بست کشاندن و مهار کردن پرسشگری است. کافیست گفته شود پرسشگری تقلای ذهنی انسان برای نظارت بر جهان و جامعه انسانی است و حکومت استبدادی به عنوان حاکمیت خودکامگی با هر نوع نظارت از سوی مردم در تضاد است. استبداد حکومت مطلق است، هر نوع قائل شدن به امکان تردید، یعنی امکان زندگی کردن در قلمرو نسبیت، تردید در مطلق بودن استبداد را نیز به همراه می آورد. لذا تردید کردن در حکومت استبدادی مجاز نیست. پرسیدن اسطوره زدایی از امری است که به پرسش در می آید، هر آنچه به پرسش درآید عینیت می یابد، و استبداد غلبه تصور و ذهنیت اسطوره پردازی شده از واقعیت اجتماعی و ی است. استبداد حکومت راز پردازی و ابهام سازی است. پرسشگری در روابط انسانی حتی در رابطه حکومتگران و مردمان نوعی برابری مدنی میان پرسشگران و مخاطب پرسش ایجاد می‌کند و استبداد حکومت نابرابری است، پرسشگری امر اجتماعی، گفتگوی جمعی است، اما استبداد حکومت تک گویی است هنگامی که یک سو متکلم وحده باشد. هیچ گفتگوی پرسشگرانه ممکن نمی باشد. بنابراین یکی از موانع پرسشگری در هر جامعه‌ای حکومت استبدادی است. حکومت استبدادی علاوه بر تغذیه از عدم پرسشگری آن را شیوع هم میدهد.

۲-مانع پرسشگری در عرصه اجتماعی: در شیوه زندگی ادغام در زندگی روزمره از مهمترین موانع اجتماعی پرسشگری است. یعنی هرچه ما در روزمرگی غرق تر باشیم، انقدر مشغول باشیم، که وقت نکنیم بپرسیم چرا؟ زندگی روزانه قلمرو باورها است، وهرچه ادغام فرد در زندگی روزینه یا روزمره بیشتر باشد ، جزمی بودن برای تعیین موضع فکری اش بیشتر می شود، باور از نظر فکری و عادت از نظر عملی محصول عدم پرسش هستند. پس هرچه اجبار در زندگی ما بیشتر باشد، موانع پرسشگری برای ما بیشتر می شوند.

۳-موانع فرهنگی پرسشگری در جامعه ما:

الف-در سطح کلامی و تئولوژی اعتقاد به سرنوشت و قضا و قدر: هر جامعه‌ای که جبر مدارتر باشد پرسشگری در آن کاهش می‌یابد زیرا هدف پرسشگری این است که ما می‌خواهیم انتخاب های متنوع تری داشته باشیم

ب-نویسنده عامل فرهنگی بعدی را تفکر صوفیانه می‌داند: او می‌گوید آنچه که در تفکر تصوف یا عرفان ایرانی اسلامی وجود دارد این است که :

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوی
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها

وقتی همچین تفکری حاکم هست که مرید در مقابل مرشد و پیر کوچکترین سوالی نباید بکند و باید مطیع کامل و ۱۰۰ درصد باشد پرسشگری رشد نمی‌کند، لذا تفکر عرفانی که اتفاقاً از افتخارات ما در جامعه ایرانی است را به عنوان یکی از موانع پرسشگری و زندگی عقلانی ذکر می‌کند.


البته بعضی نظریه‌پردازان دیگر، در مورد این چالش می کنند و می گویند: تفکر عرفانی جایگاه خاصی دارد، مثل آمپی سیلین که برای بیماری‌های خاصی تجویز می‌شود، جایگاهش در همه زندگی نیست، به آن چیزی که باعث شده تفکر عرفانی در فرهنگ ما مانع پرسشگری باشد این است که در جایگاه خاص خودش قرار نگرفته و متورم شده است، و جاهایی که اصلا جای تفکر عرفانی نیست را پر کرده است.

دکتر سروش در کتاب بسط تجربه نبوی، بحثی به عنوان ولایت دارد : می گوید ما در فرهنگ خودمان دو تعبیر از ولایت داریم: یکی تعبیر کلامی شیعه هست که در این تعبیر بر مبنای اینکه خداوندی انسان را آفریده است، نمی‌تواند نسبت به سرنوشت این مخلوق خودش بی‌تفاوت باشد، قطعاً هدایت بشر را هم خدا به عهده گرفته است، لذا قطعاً باید معلمانی را برای تربیت بشر بفرستد، و اگر قرار است این معلمان تربیت بشر را به درستی صورت بدهند، قاعدتاً آنها باید مبری از هرگونه خطا و اشتباهی در رسالت خودشان باشند. بنابراین کلام و تئولوژی شیعی به این باور دارد که همیشه انسانهای معصومی هستند که آنها خط هدایت را به انسان می دهند، در این مبنا چیزی را به عنوان ولایت مطرح کرده که یعنی زمانی که امام یا پیغمبر به عنوان شخصی معصوم از خطا و اشتباه حضور دارد ، تکلیف پیروان تابعیت صد در صد است، خیلی وقت ها ممکن است اجازه سوال کردن نداشته باشند، پیغمبر بر شما ولایت دارد و اوست که تصمیم می‌گیرد انفس و اموال شما چه باید باشد. اما زمانی که چنین شخصی در جامعه حضور ندارد که ما بتوانیم با آن دیالوگ داشته باشیم و بدانیم دستور چه است عملاً به خودی خود ولایت به معنی تبعیت ۱۰۰% ساقط می شود.


اما بحث عرفانی ولایت که به معنی مرشد و پیر هر چه که گفت باید اطاعت کنی، چیست ؟

در واقع آن چیزی که در عرفان سنتی ما وجود دارد، تحت عنوان رابطه مرشد و مرید، یک رابطه درمانگر و درمان جو و یا طبیب، بیمار است، لذا آنچه که در عرفان ما تحت عنوان رابطه مرید و مرشد وجود داشت و وجود دارد، همیشه یک رابطه دو نفره است و نه یک رابطه حاکمیت ی و ملت، در یک رابطه دونفره چنین چیزی کاملا ممکن و مقدور است که یک روان درمانگر یا طبیب به درمانجوی خودش بگوید این کاری است که باید بکنی.


بنابراین به تعبیر دکتر سروش آن چیزی که مانع پرسشگری در جامعه ما شده، این است که چیزی را در جایی که اصلا جایش نیست داریم استفاده می کنیم، یعنی نه ولایتی به معنای کلامی عصمت تئولوژی شیعی در جامعه ما موجود است و نه به معنی رابطه مرشد و مرید بین دو نفر آدمی که به طور خاص با هم ارتباط خصوصی دارند، و این را ما داریم به یک حاکمیت ی اجتماع می آوریم مانع پرسشگری در سطح کلان می‌شویم.


شک گرایی

بر این مبنا شک‌گرایی یا اجازه شک و تردید داشتن مبنای عقلانیت است. این تفکر با تفکر مذهبی که مبنایش ایمان و یقین است مغایر است. حضرت مسیح گفتند به ما نشان بده تا ما باور کنیم، گفت هرگاه باور کنید خواهید دید. برخی می گویند اگر من باور کنم و بعد ببینم که یک نوع تلقین است، مثل هیپنوتیزم پذیری و با تفکر نقاد جور در نمی آید، برخی دیگر در جواب این ها می گویند این تلقین پذیری نیست، بلکه همانطور که شما برای اینکه شبکه رادیو را عوض کنید موج را تغییر می دهید، و در یک موج دیگر شما قادر به دریافت برخی پدیده ها خواهید بود، لذا اسمش را به جای تلقین پذیری تغییر موج بگذارید. ما در یک موج متفاوت، چیزهایی را ادراک می کنیم که در یک موج دیگر نمی‌توانیم.

الان سوال مطرح می شود که ایمان پذیری بیشتر به نفع ما است یا شک کردن؟

اوشو نظرش این است که شما جلوی شک پذیری خودتان را نگیرید و اجازه بدهید که به همه چیز شک کنید، و زمانی که به شک کردن خودتان هم شک کردین آن گاه به ایمان و یقین میرسید.

همین تعبیر را آقای دکتر یثربی در کتاب از یقین تا یقین مطرح کردند:

می‌گویند ما یک یقین جاهلانه داریم که به شدت در مقابل شکاکیت مقاومت می‌کند، چرا که اگر آن را زیر سوال ببرید، دیگر نمی توانید یقین داشته باشید.

اما می‌گوید ما یک یقین عالمانه هم داریم، که شما اجازه بدهید به چیزهایی که یقین دارید هم شک بکنید. زمانی خواهد رسید که شما در این شک اندر شک، از میان شک به یقین برسید و آنگاه یک یقین عالمانه خواهید داشت.



اما سوال بعدی این است که وقتی به یقین رسیدیم آیا همه چیز تمام است یا در دل این یقین هم شک بعدی می آید؟

شک و یقین مرتب از شکم هم متولد می شود و هرکدام ضد خودش را تولید می کند و نهایتاً مسیر، یک مسیر فنری شکل است که ما مرتب به جای قبلی خودمان می رسیم اما نگران نمی شویم که فکر کنیم، مثل الاغی که در آسیاب می چرخد ما هم داریم که دور خودمان می چرخیم؟ خوب اگر به این موضوع دو بعدی نگاه کنیم بله ما دوباره به جای اول رسیده ایم، اما در فضای سه بعدی نه این یقین همان یقین قبلی است و نه این شک همان شک است، لذا در منحنی رشد علاوه بر تغییر ، تکامل و چرخش و رشد هم وجود دارد.

شهود در بحث دکارت

تعبیر بعدی عقلانیت : دکارت اسمش را شهود گذاشته است که با تعبیری که امروزه ما از شهود intuition داریم که یک تعریف یونگی است با تعریف دکارتی فرق میکند. تعریف دکارت از شهود این است او می گوید همانطور که چشم ما قادر به مشاهده اشیا و پدیده های عینی است، ما یک عقل داریم که قادر به مشاهده حقیقت و درست و غلط و فضیلت و رذیلت است . بنابراین هر انسانی که اگر از این عقلش استفاده کند، این شهود را دارد که بی‌واسطه بفهمد چی درست است و چی غلط است، البته می‌گوید همه آدم ها این عقلانیت را ندارند، همانطور که اگر چشم ما آب مروارید بگیرد، اگر کدورتی جلویش باشد، دیگر درست نمیبیند یا به قول مولانا:

پیش چشمت داشتی شیشه کبود
زان سبب عالم کبودت می‌نمود

لذا کارکرد عقل بسیاری از ماها به هم خورده است. می پرسند از کجا بفهمیم که عقل ما کارکردش به هم خورده است؟ می گوید هر وقت ما در مورد چیزی هوا و هوس داریم یا به تعبیری احساساتی هستیم، اما عقل ما کار نمی کند. با این تعریف چون مادر نسبت به فرزندش احساساتی دارد، نمی‌تواند تشخیص عقلی بدهد که فرزندش از راه درست می رود یا نه. دکارت می گوید اگر قرار باشد ما درباره چیزی عقل خودمان به کار بیفتد ما باید در مورد آن چیز هیچ احساسی نداشته باشیم.

خوب این در تئوری امکان پذیر است، اما آیا واقعاً چنین چیزی مقدور است که ما در مورد چیزی هیچ احساسی نداشته باشیم ؟

دکارت اعتقاد دارد که مقدور است ،اما از دکارت به این ور فیلسوفان و دانشمندان زیادی آمدند و گفتند چنین چیزی محال است، انسان حتی وقتی خیال می‌کند که نسبت به چیزی احساس ندارد ، حتی احساس نداشتنم هم یک نوع احساس است. از جمله دومونتنی که به این نتیجه رسید که ما اصلاً نمی توانیم عقل ورزی به معنای واقعی داشته باشیم.


آرتور شوپنهاور به این نتیجه رسید که اراده معطوف به حیات یعنی غریزه های ما و احساسات ما که ناشی از غرائز است، بر همه فلسفه های ما حاکم است، یعنی همان زمانی هم که ما داریم فلسفه و تئوری می سازیم، بستگی دارد که حالمان خوب باشد یا بد باشد؟

بالاخره تیر خلاص را هم فروید زد که به این نتیجه رسید که ما کوه یخی هستیم که آنچه که خودمان از خودمان می دانیم فقط یک قله کوچک از کوه یخ است، و ما خودمان در مورد خودمان اغلب نمی دانیم، خیلی وقتها که فکر می کنیم نسبت به یک چیزی هیچ احساسی نداریم درست برعکس نسبت به آن خیلی احساساتی هستیم.


لذا وقتی که ما خودمان نمی دانیم که سوبژه یا ذهن ما تا کجا در حال پیشروی است، عینیت گرایی در زندگی بشری یک افسانه بیشتر نیست. ما خیال می‌کنیم که می‌توانیم آبجکتیو باشیم، هر آبجکتیویتی ما تحت تاثیر سابجکتیویتی ما قرار میگیرد.

دکتر علیزاده گفتند عملا ما وقتی که می‌گویم عرفان آن چیزی است که قرار است ورای عقل باشد ، در واقع همین تعریف را داریم با عقل تعریف می کنیم، چطور امکان دارد چیزی که ورای عقل است را بتوانیم با عقل تعریف کنیم. پس آمدند و گفتند عینیت گرایی غیر ممکن است.


برخی دیگر آمدند گفتند که عینیت گرایی را تعریف می کنیم: عینیت گرایی یعنی پایایی یعنی تکرارپذیری یعنی قابلیت اتکا، یعنی اگر چیزی را من چند بار اندازه گرفتم و تمام نتیجه ها یکسان است نتیجه می گیریم که من آبجکتیو اندازه گرفته‌ام، یعنی وقتی test retest یا آزمون بازآزمون یا باز آزمایی یا reliability فرد یکی است نشان دهنده عینیت گرایی فرد است، یعنی اگر همه ده تا روانشناس رای به افسرده بودن فردی دادند، یعنی حرف آنها یک عینیت است. و اگر بین ۱۰ نفر نظرات مختلفی وجود داشت آنگاه عینیت وجود ندارد. اما همیشه در این آزمایشات عدد صد در صد به دست نمی آید لذا ما با یک قرار دادی یک درصد را ملاک عینیت قرار می دهیم.

تعریف سلبی دکتر سروش از عقلانیت

دکتر سروش در مقاله می نویسد عقلانیت سه رقیب دارد: که اگر آنها بر تخت پادشاهی ننشستند یعنی شما بدانید که عقلانیت بر تخت پادشاهی نشسته است. یعنی برای عقلانیت به یک نوعی تعریف سلبی می‌کند تا تعریف ایجابی

۱-یکی از رقبای عقلانیت وحی است، هر وقت که اندیشه‌های کسی معطوف به وحی باشد و پشتوانه‌اش وحی باشد، این تصمیم غیر عقلانی است، چون وقتی کسی ابزاری دارد که در دست هیچ کس دیگری نیست یعنی inter rate reliability غیر ممکن است، عقلانی بودن امکان‌پذیر نیست، حتی این فاکتور ممکن است بین کسانی هم که این ابزار را دارند متفاوت باشد.

داستان موسی و خضر

قصه موسی و خضر که در قران آمده را مولانا تعریف میکند. خدا به موسی فرمان می دهد با مردی حکیم به نام خضر همسفر شو، که ما از جانب خودمان به او حکمت داده ایم، مفسرین می‌گویند اسمش خضر بوده، ولی در قرآن اسم نمی برد، به دنبال آن مرد می گردد و می گوید می خواهم با تو همسفر بشوم، ولی او می گوید من نمی خواهم، چون تو صبر و شکیبایی با من بودن را نداری، موسی اصرار میکنه که من قول میدم اذیت نکنم و سوالی هم نکنم، یعنی در عرفان می گوید وقتی کسی قرار است مرید بشود باید پرسشگری را کنار بگذارد. که من از تو ابداً چیزی نخواهم پرسید ، جواب می دهد با این شرط قبول می کنم. سوار بر کشتی می شوند و این آقای پیر یعنی خضر کشتی را داغون میکند ،میپرسد چرا کشتی را داغون می کنی،جواب میده نگفتم که تو نمیتونی با من باشی، میگه ببخشید سوال کردم، وارد ده می شوند و بسیار گشنشون بوده، ولی مردم به آنها هیچ آب و غذایی نمی دهند، دیوار خرابی را می بینند و خضر می گوید آماده شو تا این دیوار را درست کنیم ،سوال میکند این مردم اینگونه رفتار کردند با ما چرا می خواهی دیوارشان را درست کنی، میگوید دیدی نمیتوانی سوال نکنی، جواب میده معذرت می خوام اگر دوباره سوال کردم تو حق داری من را بیرون بیندازی، یک جایی رد می شدند خضر یک آقای جوانی را کشت، موسی پرسید تو یک آدم را کشتی که هیچ گناهی نکرده بود؟ گفت دیدی نمیتونی سوال نکنی، حالا که می خوام بیرون بندازمت ، چون شاگرد مناسبی نیستی، من جواب سوال هایت را می دهم، های دریایی کشتی سالم را می بردند وقتی من این کشتی را خراب کردم دیگه ان دریایی آن را نبردند، پس من به نفع صاحبان کشتی عمل کردم چون دیگه نبردنش، اون دیوار زیرش یک گنج بود که برای دوتا بچه یتیم گذاشته شده بود، اگر اون دیوار می ریخت مردم بیشرافت اون روستا می‌اومدن گنج پیدا می کردند و می بردند، و ارث به بچه یتیم ها نمی رسید، حالا تا آن‌ها بزرگ شوند آن دیوار نمی ریزد، این جوون هم داشت می رفت کاری بکنه که آبروی پدر و مادرش که آدم های صالحی بودند داشت می رفت. من پیشگیرانه او را به قتل رساندم. ولی چون تو نتونستی تحمل کنی من و تو باید از هم جدا بشویم.

حالا این سوال مطرح میشه که حتی اگر موسی کلیم اللهی بنی اسرائیل را نجات داد نمی تواند بفهمد داخل سر خضر چه می گذرد، این ابزار انقدر شخصی است که خضر میکشه، ولی موسی علت کشتن را نمی فهمد، پس عملاً بین وحی دریافت کنندگان هم پایایی وجود ندارد.


اگر ما قرار است پیروان دریافت کنندگان متعدد وحی باشیم، چاره ای نیست به جز این که تا آخر دنیا ما تو سر و کله هم بزنیم، و باید بپذیریم تو سر و کله هم زدن کاری عاقلانه است، اگر قرار است اخلاق، تعریفی جهان‌شمول داشته باشد، اگر قرار است ما به توافق برسیم، باید پایایی بین فردی داشته باشد، از دیدگاه آقای دکتر سروش چنین چیزی جور در نمی آید.

سوال اینجاست که با این تعاریف متفاوت از عقلانیت آیا عقلانی زندگی کردن ممکن است؟ ما به این نکته می رسیم ما به بسیاری از این چیزها که ما به عنوان کاری انسانی بهش قائل هستیم ، مثل همدلی ، مثل منطقی بودن، مثل عقلانی بودن ، مثل اخلاقی بودن، خیلی وقت ها زمانی که بخواهیم آن را تعریف عملیاتی بکنیم، مثل همه تعریف های قشنگی که از عقلانی بودن کردیم که تعریف اخلاق هم بود، به نظر می رسد که چنین چیزی یافت می نشود،

یعنی اگزیستانسیالیست ها اعتقاد دارند همین دغدغه‌ای که ما برای عاقل بودن و اخلاقی بودن داریم، و همین دغدغه‌ای که برای زندگی کردن با فضیلت و مهربانی داریم، ، یعنی ما موجوداتی هستیم که قرار است با محال زندگی کنیم، ژان پل سارتر می گوید انسان بودن یعنی دلهره داشتن.


دو رقیب دیگر عقل عبارتند از :
۲-عشق
۳-انقلابی گری یا حماسه


دکتر سروش اعتقاد دارد که هر وقت آدمی عاشق باشد دیگر عاقل نیست،  هروقت، یک آدمی دارد راجع به رابطه فکر میکند که این رابطه درستش این است که چه جور باشد، باید بدانید این آدم عاشق نیست، کسی که عاشق باشه دیگه فکرش را از دست می دهد، درست و غلط و منافعش یادش میرود، پس هر وقتی که یک آدمی عقل ورزی می کند دیگر عاشق نیست.

رقیب دیگر عقلانیت انقلابی‌گری یا حماسه است، یعنی باید بگوییم من این درخت فساد را باید ریشه کن بکنم، نمیتوانم یکی از برگهایش را بکنم، درخت پست که میوه فاسد می دهد را باید از ریشه کند، پس این آدم عاقل نیست.


از طرفی اگر قرار است عشق و حماسه از زندگی انسان حذف شود تا انسان عاقل باشد ،آنگاه دیگر قرار است که ما فروغ یا چگوارا نداشته باشیم، آیا دنیا بدون فروغ و چگورا قشنگ است؟


اگر هدف از همه این فرآیندها ها یعنی مذهب و منطق و علم، اقتصاد با تعبیر اومانیستی بهتر زندگی کردن انسان است، پس عقل را هم می‌خواهیم تا انسان بهتر زندگی کند، اگر برای منطقی و عقلانی زندگی کردن قرار است که انسان فروغ فرخزاد یا چگوارا را نداشته باشد این عقلانی زندگی کردن به چه درد میخورد؟

اینجاست که نیچه میگوید چقدر زندگی بی مزه می شد که اگر چاشنی دیوانگی در او نبود، و نهایتاً به تائو می رسیم که انگار در عمق هر چیزی ضد آن تولید می‌شود، یعنی زمانی میرسد که انسان در نهایت عقلانیت زندگی آنقدر برایش سرد می شود، که داخلش نه وحی و نه عشق نه حماسه و نه مرید و مراد باشد. بعد به جایی می رسد که می گوید همه چیز خیلی عاقلانه است و پایایی دارد و عینیت دارد و من از همه چیز می توانم پرسش کنم، ولی زندگی دیگر برای من که جذابیتی ندارد، چقدر قشنگ بود اگر من به آسمان نگاه می کردم به جای اجرام سماوی فکر می‌کردم ، اینها فانوس هایی هستند که فرشتگان آنها را تکان میدهند. چقدر قشنگ بود اگر من فکر می‌کردم که روی ابرها زندگی پادشاهانی است که من می توانستم نردبان بگذارم یا مثل جک و لوبیای سحرآمیز بالای ابرها بروم و مرغ تخم طلا را پیدا کنم، اونوقت زندگی قشنگ میشد، وقتی میفهمیدم که کودکانه زندگی کردن یعنی بر مبنای افسانه زندگی کردن، یا بر مبنای باورهای غیر عقلانی زندگی کردن قشنگی هایی دارد که زندگی عاقلانه آن را ندارد، انسان در نهایت عقل ورزی به جایی میرسد که دوست دارد رقبای عقل را دعوت کند که گاه‌گداری جای عقل بنشینند، در غیر اینصورت این عقلانیت من را مثل نیچه دیوانه خواهد کرد یا مثل آلبر کامو من را به افسردگی خواهد کشاند.

نقد کتاب در باب مشاهده و ادراک-بخش دوم/دکتر سرگلزایی

نقد کتاب در باب مشاهده و ادراک-بخش اول/دکتر سرگلزایی

تعارض واقعی و کاذب/ دکتر صاحبی

یک ,هم ,زندگی ,یعنی ,است، ,ها ,است که ,که در ,که ما ,که به ,به این ,احساسی نداشته باشیم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها