محل تبلیغات شما

فصل سوم : در باب اعتبار

عبارت authenticity را مترجم کتاب های اروین یالوم اصالت ترجمه می کند، ولی اینجا اعتبار ترجمه شده است. این authenticity یعنی من یک جوهره وجودی یا هسته هویتی دارم که این هسته هویتیِ من، اصالت من است و یک چیزهایی بر این هسته هویتی من عارض می شوند، آن وقت من فکر می‌کنم که جوهره وجودی خودم را نباید با هیچ اعراضی طاق بزنم. در اینجا سوال ایجاد می‌شود که از کجا میفهمند کدام یک از ویژگی هایی که در من است یا داشته‌های من جوهری هستند یا کدامیک از داشته‌های من اعراض هستند؟ آیا اساساً چنین تعریفی درست است که من بگویم، یک سری از چیزها جوهر من است و یکسری از چیزها عرض من است، یا ما هر چیزی که قدیمی تر است، و یا در وجود ما پیشکسوت تر است، فکر می‌کنیم که آنها نقش جوهری دارند و آنها را اصالت می دانیم، و هر چیزی که جدید تر است ، فکر می‌کنیم نقش عرضی دارد، یا هر چیزی که ما به آن وابسته تر و دلبسته تر هستیم یا بهش اشتیاق بیشتری داریم فکر میکنیم اصالت وجود من آن است و هرچیزی که به آن دلبستگی یا اشتیاق کمتری داریم، فکر می‌کنیم که اینها عرض وجود است، خیلی وقتها فردی می گوید که مثلا من برای این کار ساخته شده ام،  ولی بعد می بینیم این تفکر تحت تاثیر این است که آدمی خیلی خوب تونسته این شغل را برایش توصیف کند. یک فیلمی را دیدم و بعد از دیدن اون فیلم به این کار علاقه مند شدم. یا مثلاً یه فیلمی جالب راجع به روانپزشکی دیدم و تصمیم گرفتم که روانپزشک بشوم، حالا مثلاً اگر کسی این فیلم را درست نمی کرد من این بخش را در وجود خودم کشف نمیکردم، بعضی چیزهایی که من فکر می‌کنم مثلاً من برای این آدم ساخته شدم یا برای این شغل ساخته شدم یا برای این مملکت ساخته شدم یا برای این هنر ساخته شدم، خیلی از اینها در واقع تلقینهای، عمیقی است که این تلقین های عمیق ، را ما آنقدر دستکاری کرده ایم، که فکر می کنم ذات وجود من، همین قسمت ها است.

میلتون اریکسون یکی از پایه‌گذاران هیپنوتیزم بالینی می‌گوید ، هیپنوتیزم یعنی این که شما نتوانید بین فکر خودتان و تلقینات تلقین کننده، خط مرز قائل بشوید، اگر شما یک فیلم سینمایی می بینید و بعد از آن فیلم خیلی هوس می کنید، آب پرتقال بخورید، چون درون فیلم سینمایی شخصیتش آب پرتقال خورده است، از دیدگاه میلتون اریکسون این یعنی من هیپنوتیزم شده ام. انقدر هیپنوتیزم شدم که نمیدونم که من هوس نکردم، این به من تلقین شده است. بسیاری از چیزها که ما آنها را آنقدر درونی کرده ایم، که اون هارو خود خودمان حساب می کنیم،وای در واقع تلقین های عمیقی است که به من شده است، حالا اینجا این سوال ایجاد می‌شود که کجا من این ها را آنقدر خودی حساب می کنم، که فکر می‌کنم فردیت من داره زیر سوال میره، و این را نباید واگذار کنم؟ و کجا این هم یک لایه از وجود من بوده؟ کجا یک نقش بوده و کجا یک role modelling بوده؟ به هر حال اگر قرار باشه آن را واگذار کنم با شغل جدید با وطن جدید با رابطه جدید، وقتی می تونم بگم که این را با اون طاق میزنم، چطور میشه این‌ها را از هم تفکیک کرد؟ اصلا اینکه من به همچین اصالتی در درون خودم باور داشته باشم آیا درست است؟ یا ما کلاً چیزی نیستیم به جز اعراض، یعنی چیزهایی که از محیط گرفتیم و نقش هایی که با آنها همانند سازی کرده‌ایم.


امروزه صحبت از این می‌شود که ذائقه بچه‌ها را در چند ماه اول میشود تربیت کرد، هر چیزی به درجاتی ذاتی یا ژنتیکی است و به درجاتی اکتسابی است.

انواع ذات‌گراها

ذات‌گراها دو دسته هستند یک سری از ذات‌گراها ماتریالیستی هستند، یعنی ذات یک فرد را ژن آن آدم می دانند. یک عده ذات گرای اسپریچوال هستند یعنی اعتقاد دارند که ذات ما یک چیز پیشینی است، یعنی پیش از اینکه ما به این جهان مادی وارد بشویم و متولد بشویم، یکسری فهم ها و تشخیص ها و میزان ها در درون ما گذاشته شده است. نمی‌شود گفت که امر ژنتیکی را می‌توان راحت تر تغییر داد یا امر اکتسابی.

رسالت و استعداد

تحقیقات نشان داده که بسیاری از استعدادها کاملا ژنتیکی هستند. مثلا اگر کسی استعداد یادگیری موسیقی را دارد یعنی آن استعداد یادگیری موسیقی را تسهیل و تسریع تر می‌کند. ممکن است من یک آدمی بوده باشم که استعداد موسیقی داشته باشم اما آرمان مهم‌تری از موسیقی هم دارم، مثلاً پدر من فوت کرده و پنج بچه کوچک تر از من وجود دارد و من با موسیقی نمی توانم خرج اینها را در بیاورم، من توی بازار میروم و تمام عمرم هم فقط از گوش کردن به موسیقی لذت میبرم، هیچ وقت هم دست به ساز نمیزنم ، ولی هیچ وقت هم افسرده نمی شوم. ممکنه حسرت بخورم که من هم موسیقی زیاد دوست داشتم، ولی به معنی این نیست که من افسرده بشوم.


افسرده شدن به این معنی است که من رسالت زندگی خودم را یا به تعبیر دیگری معنای زندگی ام را با استعدادم معادل بگیرم. ممکنه یه نفر استعداد اضطرابی داشته باشد ولی اساسا رسالت زندگی او مضطرب بودن نیست. پس معنا و رسالت زندگی فرد یک امر است که به همان نظام های اخلاقی بستگی دارد، یعنی من چه چیزی را قبول دارم و چیزی را قبول ندارم. آیا مثلا اگر کسی استعداد عاشق شدن را داشته باشد ، رسالت زندگی فرد عاشق شدن است؟ پس فکر کنم که اگر من وقتی شرایط عاشق شدن را نداشته باشم باید افسرده بشوم؟ پس هر چیزی که استعداد من است، وماً رسالت یا ماموریت یا معنای زندگی من نیست. اما اگر به من گفته بشود ماموریت تو در زندگیت همان چیزی است که استعدادش را داری، بعد من تصور می‌کنم که اگر چیزی برای من سخت است، یعنی اون ضد ارزش است، اگر من یک چیزی را زود یاد میگیرم این برای من ارزش می شود،.

منتقد رمانتیسیسم

آلن دوباتن از منظر یک فیلسوف این داستان را می نویسد نه از منظر یک روانشناس. او دارد یک قصه عاشقانه می نویسد و بعد در آن قصه بحث در باب اعتبار را مطرح می کند؟ اگر شما مابقی کتاب های آلن دوباتن را بخوانید و همین طور به این کتاب نگاه بکنید، آلن دوباتن جزو فیلسوفانی است که منتقد رمانتیسیسم است. رمانتیسیسم یک جریان فلسفی است که در آن جریان فلسفی، احساسات اعتبار دارند، وقتی فردی می گوید به من نمی‌چسبد قبولش ندارم، در یکی از جنبه های رمانتیسیسم است، رمانتیسیسم به ما می‌گوید احساسات ما قطب‌نمای زندگی ما است، اگر ما نسبت به چیزی احساس خوبی نداریم، یعنی ماموریت زندگی ما آن نیست، در رمانتیسیسم بالاترین فضیلت عشق است. از اینجا راوی داستان عاشق کلوئه می‌شود. و وقتی عاشق کلوئه میشود، همه سلیقه های خودش را واگذار می کند چون عاشق شده است، آلن دوباتن به نوعی منتقدانه داره به این ماجرا نگاه می کند، او گویا منتقد رمانتیسیسم است، و یک نوعی رشنالیست است. خوب رشنالیست ها مثل سقراط اعتقاد داشتند که در درون ما پیش از آنکه هر آموزشی به ما داده شود، یک خرد پیشینی وجود دارد، و به آن خرد پیشینی به انگلیسی wisdom میگویند. ولی با ریشه های زبان لاتین به آن ration میگویند.

رشنالیست

سقراط که یکی از پایه گذاران و سخنگویان رشنالیسم بود، مثلاً از آدمها می پرسید وقتی تو راجع به موسیقی زیبا یا آدم زیبا یا باران زیبا، داری فکر می کنی، موسیقی و آدم و باران هیچ شباهتی به همدیگر ندارند، پس معلوم می شود که زیبایی امری جدا از اینها است. آن وقت می گفت ما قبل از اینکه با آدم ها یا باران یا موسیقی مواجه بشویم، ما با زیبایی پیش از همه این ها مواجه شده ایم. پس در درون ما یک خرد پیشینی به wisdom یا ration وجود دارد ، که اون فرد پیشینی یعنی مواجه شدن من با ذات زیبایی. یعنی می گوید زیبایی یا عدالت یک ذات دارد و در نتیجه رشنالیستها اعتقاد دارند که احساسات خیلی مهم نیست، شما باید به اون ration دسترسی پیدا بکنید و بیشتر رشنالیستها مثل دکارت و اسپینوزا اتفاقاً فکر می کنند که احساسات ما مانع از این است که ما بتوانیم آن ذات ها را کشف کنیم، میگن تا موقعی که تو می گویی من از یک موسیقی خوشم میاد یا از یک موسیقی بدم میاد، تو نمی تونی با ذات زیبایی شناسی ارتباط برقرار کنی، تا زمانی که من از این کار خوشم میاد یا از اون کار خوشم نمیاد، تو نمیتونی با ذاتش ارتباط برقرار کنی.


در رشنالیسم عواطف و احساسات کلاً عرض یا اعراض هستند، در نتیجه فکر می‌کنند تو فقط در مورد چیزهایی میتوانی‌ با حکمت و خرد مواجه بشوی که در مقابل این چیزها بتونی خنثی باشی، در نتیجه رنه دکارت وقتی از واژه شهود یا بصیرت یا عقل ناب یا محض intuition استفاده می کند، می‌گوید شما زمانی می توانید نسبت به چیزی در وضعیت عقل محض باشید که نسبت به آن عاطفه نداشته باشید و نسبت به چیزی درگیری شخصی نداشته باشید، وقتی با یک چیزی درگیری شخصی دارید، یعنی مسئله برای شما personalise شده است، شما نمی توانید در وضعیت عقل محض قرار داشته باشید. لذا زمانی که شما عاشق می شوید، اصلاً نمی توانید این آدم را بشناسید، خودتان را هم نمی‌توانید بشناسید چون عشق مانع شناسایی آن فرد و خود شما می شود. این در مقابل رمانتیسیسم است که می گوید من وقتی که عشق هست هستم، در واقع من با عشق متولد می شویم. در این فصل آلن دوباتن وقتی در باب اعتبار صحبت می کند در واقع می گوید رشنالیسم در مقابل رمانتیسیسم.

رشنالیست ها اعتقاد داشتند که ما یک من پیشینی داریم، و اون من منتزع از همه چیز های شخصی من است، لذا اگر من روانپزشک شده‌ام، و روان پزشک شدن جزو ویژگی‌های شخصی من شده است، من وقتی از منظر روانپزشکی دارم نظر می‌دهم، این من اصیل در من نیست، بلکه اعراض من است، اگر مرد هستم این مرد بودن، این جنسیت جزو من اصیل در من نیست، این جزو اعراض من است، همین طور پدر بودن جزو اعراض من است، در نتیجه مرد بودن من، باعث می شود من راجع به یک چیز هایی مردانه تصمیم بگیرم.

یک عرضی تحت عنوان پدر بودن برتو عارض شده است بنابراین وقتی بچه خودت را نگاه می کنی، بچه خودت را زیبا تر و باهوش تر از بچه دیگران می بینی، لذا پدر بودن عرضی می شود که باعث می شود تو در وضعیت خرد نباشی. پزشک بودن برای تو یک علم فراهم می کند ولی باعث می شود که تو یک بایاس داشته باشی، مثلا اگر یک وکیل یا پزشک برای یک کاری کاندید بشوند تو به پزشک رای می دهی. حالا اگر قرار است من در موضع اصالت باشم، یعنی قرار است من در این موضع باشم، که همه این تجارب خودم را، فکر کنم معوق بماند و و فکر کنم حالا زیبایی چه معنایی برای من پیدا میکنه، نه اینکه چون من بنان را گوش کرد‌ه‌ام، و الهه ناز بنان را دوست دارم و وقتی این آهنگ را بشنوم ، بگویم زیبایی یعنی این. در حالیکه اگر من با یک آهنگ دیگری رشد کرده ام و بزرگ شده‌ام ، زیبایی برای من در این آهنگ معنا میشود.

موسیقیدان کسی است که وقتی به موسیقی گوش می کند بتواند با یک چیزی تحت عنوان ذات موسیقی ارتباط برقرار کند، که یک سری نسبت های عددی است که این آدم بتواند فارغ از اینکه من چه چیزی را دوست دارم یا دوست ندارم راجع به ذات موسیقی نظر بدهد، یک پزشک باید بتواند راجع به ذات سلامت نظر بدهد، بدون توجه به اینکه خودش قد کوتاه یا قد بلند است یا خودش مرد یا خودش زن است، و یک هنرمند کسی است که بتواند راجع به ذات زیبایی نظر بدهد، سقراط و افلاطون جزو آدم هایی بودند که اعتقاد داشتند ما یک وجود پیش تجربی داریم، قبل از اینکه به این دنیا بیاییم، و کل این دنیا رسالتی برای این وجود پیش تجربی است. حالا افرادی که به این معنا رشنالیست یا ذات گرا بودند، اعتقاد داشتند که من جدا از همه چیزهایی که بر من عرض شده است، چه ملیتم، چه شغلم ،چه نژادم، چه زبانم، چه احساساتم ، من یک ذات انتزاعی فارغ از همه این چیزها دارم ، لذا باید حواسم باشد که بخاطر شغل یا گذران زندگی یا به خاطر فرزندم یا به خاطر عشق یا به خاطر ملیت هم از اون وجود ذاتی خودم عبور نکنم ، عدول نکنم ،یعنی اعتبار من به این است که اون وجود ذاتی خودم را زندگی کنم، این دیدگاه رشنالیستیک است. در دیدگاه رمانتیسیستیک آن چیزی که اعتبار دارد عشق است حالا شما هر دو دیدگاه را که بگذارید میبینید که هیچ کدام از این دو دیدگاه، نمی‌توانند در مقابل یک چالش نقاد که بپرسیم اعتبار این من از کجا آمده است ، یا اعتبار این عشق از کجا آمده است؟ یعنی یک چیزهای خودبنیاد است، مثل این میمونه که یک ترازو دارد خودش را با خودش ارزیابی می کند و رمانتیسیسم ابتدا از یک قرارداد شروع می شود و آن قرار داد این است که عشق مقدس ترین چیز روی جهان است. در حالی که قرارداد رشنالیستیک این است، که آن خرد پیشینی مقدس ترین چیز جهان است. گرچه هر دو دسته فیلسوف هستند ولی هر دو دسته یک چیزی را نقد ناپذیر میکنند، یکی عشق را نقد ناپذیر می کند، یکی اصالت و اعتبار را نقد ناپذیر می کند، در واقع هر کدام از آنها یک جایی می رسند که می گویند این دیگر به خودی خود معلوم است، و یک چیزی را بدیهی فرض می‌کنند.

اساساً در فلسفه ما همه چیز را مورد نقد قرار میدهیم اما ته نقدها به یک چیزی می رسیم که آن را مجبوریم بدیهی فرض بکنیم. تفاوت بین مکاتب فلسفی این است که ما چه چیزی را بدیهی فرض بکنیم.


مثلا رنه دکارت فیلسوف ریاضیدان فرانسوی می گوید من به این نتیجه رسیدم که می خواهم به همه چیز شک کنم، اما به یک چیز نمی توانم شک بکنم اون هم که خود شک کردن است و چون قرار است به من شک می کنم، شک نکنم ، پس باید بپذیرم که من شکاک وجود دارد ، پس من وجود خودم را اینگونه برای خودم اثبات می کنم، پس اینجا من به عنوان یک بدیهی پذیرفته میشود برای اینکه در غیر این صورت شک کردن پذیرفته نمی شود.

حالا هر فلسفه ای را که شما دنبال کنید مثلاً ما می گوییم عقل من هم چنین چیزی را نمی پذیرد، بعد خیلی ها می پرسند عقل از کجا بر شما حجت شده است؟ شاید اساساً همه ما آدمها وقتی داریم راجع به عقولمون صحبت می‌کنیم، در واقع وقتی اسم یک چیزی را عقل می گذاریم، اسم اجماع مان در دیوانگی را عقل میگذاریم، یعنی ما دو نوع دیوانگی داریم یکی دیوانگی اقلیت، یکی دیوانگی اکثریت، اکثریت به دیوانگی خودشان عقل می گویند و به دیوانگی اقلیت جنون می گویند.

این عقل حجت بودن خودش را از یک پیش فرضی می آورد ، که آن پیش فرض این است که شما باید باور داشته باشید که عقل یک موهبت یا عطیه است که به ما اعطا شده برای اینکه درست تصمیم بگیریم. اما خود عقل را شما با عقل نمی‌توانید بسنجید، اگر شما یک ترازو را در خیابان پیدا کنید که هیچ شرکتی به درستی کار این ترازو را تضمین کرده باشد و شما هیچ ترازوی دیگری هم نداشته باشید، از کجا می توانید درستی این ترازو را بسنجید. یا فرضا این که ۵ ترازو وزن من را ۹۰ کیلو نشان بدهند و یک ترازو وزن من را ۸۰ کیلو نشان بدهد، ثابت نمی کند که وزن من واقعاً ۹۰ کیلو باشد شاید ۹۰% ترازوهای موجود غلط باشد و ۱۰% ترازو ها واقعا درست کار کنند.


لذا متالهین یعنی الهی‌دان ها یا فیلسوفان الهی میگویند، شما برای این که عقل برایتان حجت داشته باشد، باید در پیش فرض بپذیریم که ما یک خداوند عالم، قادر خیر خواه داریم که هم در کمال علم و توانایی و خیر خواهی است و لذا آن به ما انسان ها یک ترازو اعطا کرده است و اکثریت آدمها ترازویشان درست کار میکند و این ترازو را بالسویه به ما آدمها داده است.


اما شما ممکن است باورتان غیر از این باشد. شما بگویید ما یک خداوند عالم عاقل و خیر خواه و توانمند داریم ولی اون ترازویی درست را در کف دست آدم های خاصی گذاشته است و آن آدم ها کسانی هستند که وحی دریافت می کنند.

مولانا باورش این است و می‌گوید:

عقل تو همچون شتربان تو شتر
می کشاند هر طرف در حکم مر

حکم مر یعنی حکم تلخ میدهد. حکمی که عقل به تو میدهد حکم تلخ است، ولی تو باید به آن حکم یا حرف تلخ گوش کنی. تا اینجا می گوید عقل بر احساس غلبه دارد و عقل بر غریزه غلبه دارد. اما حالا وقتی بین عقول ما اختلاف نظر افتاد، مثلاً یکی از عقل ها می گوید عشق آن چیزی است که می شود بابتش همه چیز را فنا کرد، و رسالت ما در زندگی عاشق شدن است. عقل دیگر می گوید رسالت ما در زندگی این است که عاشق بشویم، ولی بابت وظایفی که در زندگی به عهده گرفته‌ایم، مثل وظایف شهروندی یا وظایف پدری یا غیره پا روی عشقمان بگذاریم، حالا وقتی این دو عاقل یکیش رشنالیسم و دیگری رمانتیسیسم است، شما به کدام مراجعه میکنید، مولانا می گوید :

عقل عقلند اولیا و عقلها بر مثال اشتران تا انتها

می‌گوید شما باید ولی شناسی را بدانید. میگه درست است که عقل ها بر غریزه و عواطف غلبه دارند، ولی وقتی که عقلا با هم اختلاف نظر پیدا می کنند آن وقت عقلا باید عقل خود را بردارند و پیش یک ابر عقل ببرند،

او به تایید نظر حل معما میکرد

خداوند به آن ابر عقل یک چشمی داده است، که یک عقل ماورایی است و چشمش را وقتی باز میکند میگوید تو غلطی و تو درستی، می پرسیم چرا می گوید چرایی ندارد، استدلال کار عقل بشری شماست ، این عقل فرابشری است ، من نگاه می کنم و میفهمم.

لائوتسو در کتاب چین راجع به این صحبت میکند ، می گوید چه چیزی غلط است و چه چیزی حقیقت است؟ چه چیزی راست است و چه چیزی دروغ است؟ میگه هر وقت سخن از اخلاق به میان می‌آید این مصنوعی است، پس من از کجا می فهمم چه چیزی درست است؟ نگاه می‌کنم و در می یابم.


یعنی لائوتسو هم خودش را در زمان خودش ولیِ چین می دانسته است، پس متالهین می‌گویند شما هرچه بحث عقلی بکنید.اساساً عقل شما بابت این ارزشمند است، که شما به یک خداوند حکیمی باور داشته باشید، بنابراین اگر بگویید با عقل من خدا به من اثبات نمی شود، می‌گویند شما اشتباه می کنید، برای اینکه اصلا به عقل شما نباید ثابت شود، هم اینکه می‌گویید عقل من، این عقل شما حجت خودش را از اینجا آورده که شما یک صانع حکیم و خیرخواهی را مقدم بر عقل بدانید و الا این عقل شما چگونه حجت پیدا می‌کند،؟

یکی بر سر شاخ و بن می برید

اگر شما بخواهید بگویید من وجود یک خالق یا صانع حکیم که خالق عقل است و خیر خواه و دانا و توانا است را زیر سوال ببرید، که در این صورت این عقل خودبنیاد از کجا اعتبار کسب می کند، تازه زمانیکه عقول شما با هم در یک راستا قرار می گیرد، به واسطه اون صانع حکیم است که به قول شما ارزش پیدا می کند، وگرنه که ممکن نیست که صد نفر نابینا که قبلا فیل را ندیده باشند، فیل را لمس کنند و کسی بفهمد که فیل است.

پس ما باید وجود صانع و حکیم را قبول داشته باشیم که وقتی عقول ما در یک راستا نباشند ، و یا ترازو های ما با هم اختلاف دارند، آن وقت به سراغ قطب نمای خداوند که آن صانع حکیم یا خداوند آن را برای ما گذاشته است میرویم، در واقع اون ترازوی خدا است که اسم آن را ولی خدا بر زمین می گذارند.

برتراندراسل حدود ۱۰ سال زندگی اش را همراه با وایت هد یک کتابی به اسم اصول ریاضیات را سعی کردند که بنویسند، و خواستند راجع به ریاضیاتی صحبت کنند، که هیچ چیز اثبات ناپذیری نداشته باشد، و یک نظامی را در ریاضیات تحت عنوان نظام مجموعه ها یا نظریه مجموعه ها بنیانگذاری کردند و در آن این دو نویسنده گفتند در این نظام مجموعه های ما همه چیز با اثبات جلو می آید، یعنی ما اصول موضوعه نداریم، همه چیز قضایای قابل اثبات است، ولی بعد خیلی زود یک نظریه پرداز ز به نام کورت گودل این را نقد کرد و به اثبات رساند که کتاب اصول ریاضیات راسل یک بدیهی فرض کرده‌ای در درونش وجود دارد، و این پارادوکس راسل که معروف است است و در واقع ایرادی بود که در واقع کورت گودل از نظریه ریاضی راسل گرفت و این اصول ریاضیات برتراندراسل را زیر سوال برد.

عشق در مقابل فردیت

در اینجا در واقع ما یک فلسفه علیه فلسفه داریم، آلن دوباتن به‌عنوان یک فیلسوفی که منتقد رمانتیسیسم است می گوید این یعنی چه که ما در عصر رمانتیسیسم، بسر میبریم و در این عصر به ما گفته می شود، عشق اول و وسط و آخر همه چیز است. فیلم های سینمایی و رمان ها عمدتاً تحت تاثیر جریان رمانتیسیسم شکل گرفته اند، و شما می‌بینید یک آدمی مثلا عاشق می شود و وقتی عاشق می شود بیماریش خوب میشود، یا مثلاً یک آدمی دارد می میرد نه کسی در گوشش آواز می خواند و او یک دفعه حالش خوب میشود. فیلم های سینمایی به نوعی است که آدم‌ها باید آن عشق را قبله قرار بدهند، و مسئله ها را آن حل می‌کند، توجیه می کند، و از همه دلایل دلیل محکم تری است و این همان رمانتیسیسم است. آلن دوباتن به عنوان منتقد رمانتیسیسم ، او می‌گوید رمانتیسیست ها باعث شدند که ما راجع به عشق اینگونه فکر کنیم، که مثلاً عشق نیاز به مهارت ندارد یا عشق ذاتی ما است و ربطی به فیلم سینمایی ها یا موسیقی هایی که شنیده ایم ندارد و فکر می کنند که ما یک همزاد یا یک نیمه گمشده داریم که تا او را ببینیم او را تشخیص می دهیم. اینجا به عنوان نقد کننده یک دورانی که دوران غلبه رمانتیسیسم در سینما و ادبیات و موسیقی پاپ است ، آلن دوباتن آن را زیر سوال می‌برد و می‌گوید عشق همه چیز را توجیه نمی کند.


اما از آن طرف قضیه اگر ما فرض بکنیم که یک چیزی به عنوان فردیت وجود دارد، که یک چیز مقدسی است، و ما نمی توانیم بگوییم کدام قسمت از فردیات من واقعاً ژن است ، که ممکن است ژنها ژن اشتباه باشند. کدام یکی اکتساب است که ممکن است اکتساب اشتباه باشد. کدام یک ذائقه است که ممکن است این بد ذائقه باشد. و من در واقع تصور کنم که یک چیزی فردیت من است، که من نباید بگذارم هیچ چیزی بر فردیت من غالب شود، مثلاً بگویم این شغل فردیت من را دارد مختل می کند، یا این رابطه یا مذهب یا علم فردیت من را دارد مختل می‌کند، آن وقت ما از آن ور بوم می‌افتیم، یعنی دوباره فردیت به شکل چالش ناپذیری یعنی به شکل مقدسی برای ما چنان اصالت پیدا می کند، ، فردیتی که من واقعاً نمی‌توانم آن را تعریف کنم، همانطور که عشق غیر قابل تعریف است، یعنی می بینیم هر کدام از ما که عاشق میشویم، اسم آن احساس خودمان را عشق می گذاریم، در حالی که ما عاشق چیزهای مختلف می شویم، شیوه برخورد ما وقتی عاشق می شویم خیلی متنوع است، لذا عشق یکی از آن واژه‌هایی است که ملاک شمول و ملاک ردی برای آن تعریف نکرده‌ایم، فردیت هم می‌تواند جزو همین واژه ها باشد، بنابراین چیزی که من می‌خواهم بهش اشاره بکنم این است که ما بیاییم برای فردیت ملاک های شمول و ملاک های رد تعیین کنیم.

مثلاً اروین یالوم می گوید مهمترین ویژگی های خودتان را بنویسید و من ۱۰ ویژگی دارم، مثلاً ایرانی بودن برای کسانی که مهم است یا زیبا بودن یا قوی بودن و غیره خلاصه صفاتی را بنویسیم که برایمان مهم است، بعد می‌گوید این ۱۰ تا را که نوشتید فکر کنید که اینها را یکی یکی از شما می گیرند، مثلاً یک اتفاقی برایت می افتاد و کل زیباییت از دست می‌رود و همینطور یکی یکی کل آن صفات از تو گرفته می شود.

وقتی که همه اینها از دست رفت فکر کن که تو حالا چه وجودی هستی؟ حالا اسم این وجود را می‌توانی فردیت اصیل من بگذاری، یعنی یک بودن ناب بدون هیچ یک از اعراض، و ببین حالا راجع به این ماجرا چگونه فکر می کنی، اگر این بازی برای ما خیلی تاثیر گذار باشد و بتوانیم وجود خودمان را بدون همه اینها متصور بشویم، حالا بتوانیم بگوییم که این وجود فردیت من است، این وجودی است که خالی از هرگونه اعراض است، و این در واقع اون ذاتی می شود که ذات گرایان رشنالیست راجع به آن صحبت میکنند، حالا فکر کنیم که این ماجرا یا شغل یا پروژه یا پژوهش یا عشق آیا دارد این ذات را مختل می‌کند، مثلا من دوست دارم شراب بخورم ولی به خاطر فردی که مقابل من است نمی خورم چون آن فرد دوست ندارد بخوریم، آیا این به معنی این است که من دارم فردیت خودم را مختل می کنم، نه من روی هوس لحظه خودم به شراب خوردن پا میگذارم.

پس ما باید فردیت را کمی دقیق تر تعریف کنیم، اینجا انگار آلن دوباتن یک فکر خام را مطرح کرده است که بر خلاف چیزی که ادبیات و هنر و پاپ تحت تاثیر جریان رمانتیسیسم قرن هفدهم به این طرف به ما انتقال می دهد، این انقدر مقدس نیست که بگوییم عشق هر چیزی را توجیه می کند، یا عشق از هر اخلاقی برتر است، اما اگر این عشق را نقد می‌کنیم باید از آن طرف قضیه فردیت خود را نیز مشخص کنیم که فردیت ما چگونه تعریف می شود و یا فردیتی که مقدس است کجا واقع می شود.

یک نگاه این است که اساساً آن فردیت مقدس هیچ چیزی در درون من نیست، که مقدس باشد، هیچ کدام از اجزای من از اسم یا نژاد یا شهر یا شغل یا جایگاه اجتماعی مقدس نیست، پس چه چیزی می تواند مقدس باشد؟

اخلاق کانت

یک سری آرمان‌ها میتواند مقدس باشد. که کانت این آرمان ها یا اصول اخلاقی یا سیستم ارزشی را بنام اصل طلایی اینگونه توصیف می‌کند: چه کاری را که اگر من الان دارم انجام می‌دهم ، تمام مردم دنیا انجام دهند، دنیا جای بهتری می شود یا جای بدتری می شود؟ یکی از اصول اخلاقی از نظر کانت این است. او میگه این کاری که من در حق دیگری می کنم، اگر دیگری هم در حق من بکند، یعنی همان قانون تنهایی انجیل، من همین قضاوت را می‌کنم؟ یعنی او می‌گوید: کار اخلاقی کاری است که شما بتوانید آن را به تمام مردم دنیا تجویز بکنید، این آرمان از نظر کانت یکی از ویژگی‌هایی که دارد که او بهش اصول زیبایی شناسانه اخلاقی یا آرمان یا رسالت می گوید، ویژگی این است که اتفاقا کاملاً غیر فردی است، یعنی من باید فکر کنم که یک چیز هایی خیلی مهم تر است برای اینکه جهان ما جهان بهتری بشود، هم از این مهمتر است که من از هوس خودم عبور کنم، هم از این مهمتر است که من از عشق یا اسم خودم عبور کنم، یعنی بگویم اسم من را از فردا عوض کنید ولی این اتفاق بیفتد چون اسم من همچین چیز مهمی نیست یا من ازفردا نجار بشوم ولی این اتفاق بیفتد. میتوانیم بگوییم که یک چیزی وجود دارد، یا یک اصولی وجود دارد، اصولی هم هست که ما می توانیم آن را غیر شخصی بکنیم، این هم از احساسات من اصالت بیشتری دارد، هم از فردیت من اصالت بیشتری دارد، حالا باید ما آن اصول را تعریف کنیم، مثلاً عدالت دقیقا چه است؟اخلاق دقیقا چه است؟ کانت بر مبنای سه اصل اخلاقیات یا آن اصول زیبایی شناسانه استاتیک را تعریف کرده است:

۱-اگر طرف مقابل هم این کار را بکند من همچنان کار را تقدیر بکنم.

۲-این را بتوانم برای همه تجویز بکنم.

۳-در هر ارتباط بین فردی هر فردی برای من هدف باشد تا ابزار، یعنی از کسی به عنوان مهره در بازی استفاده نکنم، مثلاً از یکی پذیرایی کنم تا او از من تعریف کند.

البته تشخیص اینکه کجا یک آدم برای من هدف است یا کجا ابزار ،کمی مشکل است . مثلاً در حق کسی لطف می کنم، ولی می گویم من بدون توقع و انتظار این کار را می کنم، خیلی وقتها ما به خودمان دروغ می کنیم و آن را باور میکنیم، مثلاً میگویم در قبال انجام این کار برای او هیچ توقعی ندارم. این حرف من زمانی دقیقاً مشخص می‌شود که من کاری در همان سطح از او بخواهم و او جواب منفی بدهد و آنوقت ببینم که در درون من چه احساسی به وجود می آید، اگر ناراحت شدم آن وقت معلوم میشود که من توقع داشته‌ام و به خودم دروغ گفته‌ام.

نظر بودا درباره لذت و رنج

بودا می‌گوید تا زمانی که شما لذت را به عنوان نقطه متضاد رنج در نظر می گیرید، همیشه در رنج هستید، زیرا هر وقت که دارید لذت نمی‌برید می‌دانید که لذت تمام می شود، بنابراین تا زمانی که تو برای رهایی از درد و رنج و کسب لذت زندگی می کنی، تو در واقع در رنج میمانی، زمانی که بتوانید تجربه بودنی بکنی که فراتر از لذت و رنج باشد، اون زمان تو به موکشا یا آزادی یا نیروانا یا فنا میرسی.

مشکل گفتمان بودا این است که وعده یک چیزی را می دهد که شما هیچ وقت نمی توانی مطمئن باشی که این به دست آمد یا این به دست نیامد، تو اگر بگویی من پنج سال به روانکاوی یا معبد ذن آمدم و حالت فوق را به دست نیاوردم، می گوییم به دست آمده اما خودت نفهمیده ای،  اگر هم بگویید به دست آمد، میگیم از کجا معلوم این چیزی که به دست آمده، واقعاً فردیت مستقلی باشد، یعنی این مثل گفتمان مذهبی می ماند، می گویند بهترین فروشنده ها های همه مذاهب هستند، برای اینکه چیزی را می فروشند که اولاً نامرئی است، ثانیاً پولش را الان از شما می گیرند ولی بعد از اینکه مردی، به شما تحویل می دهند، کسی هم نمی تونه برگرده، خلافش را بگه یا شکایتی داشته باشه. گفتمان بودیسم هم در اینجا خیلی شبیه گفتمان مذهبی است.

خودمحوری و فداکاری

ما الان در زمان هایی هستیم که خود محورانه تر است و فردیت محوری‌تر، الان وقتی به کسی محبت می کنید با خودتان می گویید، آیا این باج دهی عاطفی نیست؟ چقدر دارم می پردازم،آیا زیادی نمی پردازم، در حالی که در یک فرهنگ و زمانه دیگری که فداکاری، حد ندارد. در این فرهنگ و زمانه این سوال خیلی خیلی دیرتر برای فرد پیش می‌آید که آیا من زیادی از خودگذشتگی نمیکنم؟

سفر قهرمانی یک سفر تنهایی هست. روانشناسی که تحت تاثیر فرهنگ فرد محور غربی هست ، واژه جدیدی را وارد فرهنگ ما کرده است مثلا مثل باج دهی عاطفی.

آیا ما می‌توانیم یک اصالت منتزع از جنسیت و زبان و زمانه و لذت و رنج داشته باشیم؟ آیا چنین چیزی ، بجای خدای پیش مدرن نیست؟ ما راجع به یک چیز نامرئی ، غیر قابل ارتباط، غیر قابل وزن کردن، بدون ملاکهای شمول و خروج هزاران سال صحبت کردیم ، اسمش را خدا گذاشتیم ، حالا صحبت کنیم اسمش را بزاریم نیروانا یا آگاهی منتزع از اعراض ، انگار که دوباره یک بت یا خدای جدید را برای خودمان آفریده ایم، و بدون اینکه حواسمان باشد فریب زبان، این بت را برای ما واقعی نشان میدهد، چون هرچی که بیشتر راجع به خدا صحبت بشود ، خدا برای ما واقعی تر است، در واقع تکرر این واژه در زبان ، حضور او را برای ما ملموس تر می کند، همانطور هم اگر خیلی زیاد راجع به اصالت فردانیتمون صحبت بکنیم ، این برای ما حضور پررنگ تری را نشان می دهد بدون اینکه ابطال پذیری یا آزمون پذیری داشته باشد، اما ما بهش اعتقاد پیدا می کنیم.

هارولد کلامپ

مثلا ما تصور میکنیم آرمان کمک به بیمار یک آرمان فرا تاریخی و فرا جغرافیایی و فرافرهنگی باشد ولی در یکی از کتابهای هارولد کلامپ (قطب مذهب اِکانکار است که به تبت آن را ارجاع میدهند، ولی همه قطبهایش آمریکائیند، البته قطبهایی که ما میشناسیم چون قطب هایی هم با نامهایی دارند که مربوط به پانصد یا هزار سال پیش است، ) نوشته شده است که کمک کردن به بیماران روانی، بار کارمایی سنگینی دارد، اینها روانی شده اند زیرا گذشته و پیشینه آنها باعث شده روانی بشوند، و کسی که به عنوان روان درمانگر یا روانپزشک اینها را درمان میکند، کارمای آن‌ها را به روی دوش خودش می‌اندازد، این آدم پیشوای هزاران آدم در دنیا هست، ولی دارد می‌گوید کمک کردن به یک بیمار روانی با اینکه بیماران روانپزشکی نسبت به بیماران فیزیولوژیکی مظلوم هستند، زیرا کمترین همدلی را دریافت می‌کنند درست نیست، مثلاً کسی که بیماری قلبی دارد همدلی بیشتری دریافت میکند نسبت به کسی که دچار جنون میشود.
یا بچه ای که هموفیلی داره همدلی بیشتری دریافت می‌کند نسبت به بچه ای که عقب مانده ذهنی است. ولی پیشوای یک مذهب که ادعای معنویت هم میکند باورش بر این بود که کمک کردن به بیماران روانی یک نوعی گناه است و شما آن کارما را روی دوش خودتان می‌اندازید، باید بذارید اون آدم کارمایش مستهلک بشود، یعنی حتی درباره کمک کردن به بیمار هم باز هم پارادایم زمانه ، روی این ماجرا سایه می اندازد، یا اینکه اگر یک آدمی بیمار شده و داره میمیره، اگر شما فکر کنید تنها حیاتی که یک انسان دارد، حیات بین تولد و مرگش و حیات مادیش است، اونوقت این اصالت خیلی بیشتری پیدا می کند، تا زمانی که شما فکر بکنید، این دنیا اصلا مهم نیست و این دنیا سایه‌ای است و اصل زندگی ما جای دیگری است، لذا این بچه اگر در پنج سالگی سرطان خون گرفته، یعنی کارماش مستهلک شده است و رسالت این تناسخ او انجام شده است، لذا کمک کنید این بچه در پنج سالگی بمیرد و چرا این بچه را با شیمی درمانی می خواهید زنده نگه دارید، این اگر در ۵ سالگی طومار مغز گرفته یعنی کارمایش مستهلک شده است، حتی کمک کردن به یک انسان دردمند هم آرمانی فرازمانی و فراتاریخی و فرامذهبی نیست، باز هم داخلش می شود کلی اعراض زمانه را پیدا کرد.

وقتی ما یک چیزی را مقدس می کنیم چه بگوییم عقل مقدس، چه بگوییم عشق مقدس، چه بگوییم روانکاوی مقدس، چه بگوییم آرمان مقدس، یک جایی توی این زندگی پیدا می‌کنیم که خودمان را بهش آویزون بکنیم،
به قول نیما :

به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را

که در واقع یک حبل المتینی که بهش چنگ بزنیم، حال ما را بهتر میکند، لذا یک آدمی محکم از عقل دفاع میکند ، یکی محکم از اومانیسم دفاع می کند، یکی محکم از رمانتیسیسم دفاع می‌کند، اما اگر بخواهیم به خود فلسفه مقید باشیم، یعنی به خود اینکه هیچ چیزی را بدون شک نپذیریم ، به جز شک کردن دکارت، هیچ چیز دیگری را مقدس نپذیریم، که اون وقت باز این سوال ایجاد می‌شود که چرا شما فکر می‌کنید شک کردن انقدر مقدس است؟ اگر بخواهیم به خود فلسفه پایبند باشیم، انگار که خود فلسفه را به امری قدسی تبدیل کرده ایم، می‌بینیم که به هیچ چیزی نمی‌توانیم خودمان را آویزان کنیم. این تفکر کنیم هر چیزی که مقدس شده یک اجماع مربوط به یک زمانه بوده و مجموعه یک گروه خاص بوده است، و یک گفتمان بوده است، خوب این باعث می شود که ما خیلی احساس آویزون بودن بکنیم و احساس بی ریشه بودن و بی غایت بودن ، یعنی نه گذشته ما ریشه ای دارد، و نه غایت ما میوه ای دارد، ما فقط همین برگ هایی هستیم در گذار باد، که تحت تاثیر یک سری اامات اقتصادی تاریخی ی و غیره ، یک چیزی برای ما قداست پیدا می کند، و امر قدسی ما میشود.

اروین یالوم می‌گوید مهم ترین نیاز زندگی ما این است که بتوانیم یک بت برای خود بسازیم تا بتوانیم خودمان را با آن آویزان کنیم، ولی نیاز دوم که دشواری کار در ایجادش این است که یادمان برود که خودمان این بت را برای خودمان ساخته‌ایم. چون اگر یادمان باشد که خودمان این بت را برای خودمان ساخته ایم، حالا یعنی چی که من به این بت سجده کنم. پس اینکه بخواهد یادمان برود این در واقع امری متناقض و پارادوکسیکال است.

بریتانیا قانون اساسی نداره و یک کتاب سفید داره که هر چند سال یکبار بازنویسیش میکنند. قانون اساسی مابقی کشورها یا باید انقلاب بشود یا باید رفراندوم شود، خلاصه باید چیزی بشود تا قانون اساسی جابجا بشود.
ولی قانون اساسی بریتانیا کلا برای ۱۰ سال است ، بعد از ۱۰ سال باید دوباره خبرگان تشکیل می‌شود و قانون اساسی مجددا نوشته می‌شود.

نقد کتاب در باب مشاهده و ادراک-بخش دوم/دکتر سرگلزایی

نقد کتاب در باب مشاهده و ادراک-بخش اول/دکتر سرگلزایی

تعارض واقعی و کاذب/ دکتر صاحبی

یک ,است، ,چیزی ,یعنی ,، ,عقل ,است که ,است و ,که من ,می شود ,در واقع ,سوال ایجاد می‌شود ,همدلی بیشتری دریافت ,اصالت بیشتری دارد، ,تاثیر جریان رمانتیسیسم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها